پرويز بيگي حبيب آبادي، گلهاي زخم
خاك را باور بر اين باور نبود
هيچ صيدي اين چنين پرپر نبود
هيچ جا مجموعه اي اندوه وار
اين چنين از خون و خاكستر نبود
هم غبار و هم غروب و هم غريب
داغي از اين داغ سنگين تر نبود
سوختن در كام و باريدن ز چشم
هيچ جا اين گونه خشك و تر نبود
عشق چون افتاده، جز گلهاي زخم
در بر او جامه اي ديگر نبود
جز هجوم زخم ريز نيزه ها
كاروان را سايه اي بر سر نبود