بازگشت

سعيد بيابانكي، پيكر خورشيد






دشت مي بلعيد كم كم، پيكر خورشيد را

بر فراز نيزه مي ديدم سر خورشيد را



آسمان گو تا بشويد با گلاب اشكها

گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را



بوريايي نيست در اين دست تا پنهان كند

پيكر از بوريا عريانتر خورشيد را



چشمهاي خفته در خون شفق را وا كنيد

تا ببيند كهكشان پرپر خورشيد را



نيمي از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود

كاروان مي برد نيم ديگر خورشيد را!



كاروان بود و گلوي زخمي زنگوله ها

ساربان دزديده بود انگشتر خورشيد را



آه اشترها چه غمگين و پريشان مي روند

بر فراز نيزه مي بينم سر خورشيد را