بازگشت

ساعد باقري، شكفتن در بهار زخم






چه رود است اين كه از آن سوي سدهاي زمان جاري ست

خروشان موج در موج از كران تا بيكران جاري ست



كه مي داند چه خواهد رست از اين باران خون آلود

كه گويي از گلوي پاره ي هفت آسمان جاري ست



هنوز آن گردبارد گرم، «هوهوي» جنون ورزان

ز دشت خون فشان تا كوچه هاي بي نشان جاري ست



سحرگاهان به صحن باغهاي همجوار عشق

به هم پيوسته عطر خون گلهاي جوان جاري ست



از آن كيست اين مركب كه خون غيرتش در چشم

به پيوند نگاهي حرف آموز زبان جاري ست



زبانم لال، گويي بر گلويي بوسه زد خنجر

كه عطر بوسه ي پيغمبر از رگهاي آن جاري ست



هجوم باد پاييز و شكفتن در بهار زخم

گل اين باغ را بوي بهاران در خزان جاري ست



شهيدا بانگ «هل من ناصرت» موجي است آتشناك

كه چون خون در عروق آفرينش بي امان جاري ست