بازگشت

علي انساني، روح غيرت






قحط آب ست و، صدف از رنگ گوهر شد خجل

هم ز مادر، طفل و، هم از طفل مادر شد خجل



كافري، از بس كه زان مسلم نمايان ديد، دين

سر به پيش افكند و، در پيش پيمبر شد خجل



هاجري، زمزم پديد آورد و، طفلش تشنه بود

سعي، بي حاصل شد و زمزم، ز هاجر شد خجل



با عمو مي گفت طفلي، تنشه كامم خود، وليك

سرفرازم كن، رباب از روي اصغر شد خجل



مشكل خالي و، دلي پر از اميد، آورده بود

وز رخ بي آب و رنگش، آب آور شد خجل



سخت سقا بهر آب و آبرو كوشيد ليك

عاقبت كوشش، ز سعي آن فلك فر، شد خجل



مايه ي آن پايه همت گشت نوميدي ز آب

وز لب خشكيده ي او ديده ي تر، شد خجل



روح غيرت، جان مردي، ذات عشق، اصل وفا

هر يك از آن ساقي در خون شناور شد خجل






كام پور ساقي كوثر نشد تر از فرات

وز رخ ساقي كوثر، حوض كوثر شد خجل



ز آن طرف، عباس از طفلان خجل، زين سو، حسين

آمد و ديد آن فتوت، از برادر شد خجل



خواست، برخيزد به پا بهر ادب، دستي نبود

و آن قيامت قامت از خاتون محشر شد خجل



ريزش اشكت كند «انسانيا» اين سان سخن

بي سخن، زين درفشاني، در و گوهر شد خجل