بازگشت

علي انساني، يك آسمان ستاره






بيمار، غير شرب اشك روان نداشت

بودش هزار درد و، توان بيان نداشت



ماهي كه آفتاب، ازو نور مي گرفت

جز ابر خشك ديده به سر سايبان نداشت



داني چرا ز آل پيمبر كشيد دست

نقشي دگر به كار ستم، آسمان نداشت



تنها زمين نداشت به سر دست، از فلك

پايي به عزم پيش نهادن، زمان نداشت



يكسر به خاك ريخت، گل و غنچه شاخ و برگ

آمد، ولي ز باغ نصيبي خزان نداشت



داني به كربلا ز چه او را عدو نكشت؟

تا كوفه زنده ماندن او را گمان نداشت



از تب ز بس كه ضعف بر او چيره گشته بود

مي خواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت



يك آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشك

مي رفت، يك ستاره به هفت آسمان نداشت



در تركش دلش كه دو صد تيره آه بود

مي برد و: غير قامت زينب كمان نداشت