بازگشت

محسن احمدي، مشرق و آينه






اي پاره هاي زخم فراوان به پيكرت

ما را ببر به مشرق آيينه گسترت



خون از نگاه تشنه ي گل شعله مي كشد

داغ است بيقراري گلهاي پرپرت



با من بگو چگونه در آن «برزخ كبود»

ديدند زينبي و نكردند باورت؟!



من از گلوي رود شنيدم كه آفتاب

مي سوزد از خجالت دست برادرت



يك كوفه مي دوم، به صدايت نمي رسم

يعني شكسته اند دو بال كبوترت



ما را ببخش، ما كه در آنجا نبوده ايم

اي امتداد زخم، به پهلوي مادرت!