بازگشت

جواد محقق «آتش»، لاله هاي پرپر






اگر چه داد به راه خداي خود سر را

شكست حنجر او خنجر ستمگر را



سرش چو بر سرني عاشقانه قرآن خواند

ببرد رونق بازار هر سخنور را



نوشته اند شبي در تنور مهمان بود

اگر چه حرف گران است سخت باور را



ولي شگفت نباشد كه افكند بر خاك

كسي كه شامه ندارد گل معطر را،



دريغ آن كه ندانست قدر او دشمن

خزف فروش چه داند بهاي گوهر را؟



به روز حادثه درگير و دار بود و نبود

خجل نمود تنش لاله هاي پرپر را



چنين شد آن كه بجز زينبش كسي نشناخت

بلند قامت آن خون گرفته پيكر را



نشست، بار رسالت به دوش، بر سر خاك

كه خون ز ديده ببارد غم برادر را






سرود: بي تو اگر چه بسيط دل تنگ است

ولي مباد كه خالي كنيم سنگر را



پيام خون تو را با گلوي زخمي خويش

چنان بلند بخوانم كه ابر، تندر را