بازگشت

مقدمه


وراي حد تقرير است



مشكل عشق نه در حوصله ي دانش ماست

حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد [1] .



از عشق چه توان گفت و چه نشان شايد داد و چه عبارت توان كرد؟

«در عشق قدم نهادن كسي است را مسلم شود كه با خود نباشد و ترك خود بكند و در عشق خود را ايثار كند» [2] .

ممكن است از مخاطبي سوال شود كه عشق چيست؟ شايد او طرح چنين سوالي را عبث بداند و در پاسخ اين پرسش به سادگي گويد: عشق يعني دوست داشتن و تصور كند اين جواب روشنگر حقيقت عشق است، اين تلقي عامه ي مردمان است، اگر از خواص و اهل نظر نيز اين پرسش به عمل آيد، گويند عشق ميل مفرط است و معني آن فرط حب و دوستي است، آيا اين پاسخ بيان كننده ي عشق كيمياي اسرارآميز جهان هستي است؟

آيا آن حقيقتي كه همه ي ذرات عالم وجود در چنبره ي قدرت و حيطه ي فرمان اوست در اين توصيف مي گنجد؟ حاشا! آنان كه قطره صفت در بحر بي كرانه عشق مستغرق و فاني شده اند تعين آنان از ميان برخاسته و خود رنگ معشوق گرفته اند در توصيف اين راز سر به مهر اظهار عجز و ناتواني مي كنند.




هر چه گويم عشق را شرح و بيان

چون به عشق آيم، خجل باشم از آن



چون قلم اندر نوشتن مي شتافت

چون به عشق آيد، قلم بر خود شكافت [3] .



از دير باز سوختگان از ارباب معرفت و پروانگان شمع جمال ابديت در توصيف عشق سخن ها گفته اند و در اين معني گوهرها سفته و سرانجام سر عجز بر آستانه ي جلال اين سر ناگفتني سوده اند.



قصه العشق لاانفصام لها

فصمت ههنا لسان القال



هر سوخته جاني كه از سر درد سخني بر زبان رانده آن سر جوش غليان عشق است و نشاني از جايگاه و مقام گوينده و اين توصيف اين راز بزرگ نيست.



در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز

هر كس بر حسب فكر گماني دارد [4] .



اگر آن چه را كه دلدادگان حسن ازل در بيان عشق و عاشقي بر زبان و قلم رانده اند گرد گردد، خود كتابخانه هايي عظيم پديد آيد. با اين همه اين راز سر به مهر مكتوم مانده است، جمال جميل معشوق يگانه كه در ستر جلال مستور بود، چون خود بر حسن خود نگران شد و بر خويشتن جلوه كرد، عشق پديد آمد، از اين رو او خود عاشق است و خود معشوق، اين عشق در همه ذرات عالم هستي جاري و ساري است،



كو دل يك ذره كه بي شوق اوست؟

گردن يك قطره كه بي طوق اوست



ابر نگريد مگر از شوق او

باغ نخندد مگر از ذوق او [5] .




در اين معني از آن سوخته ي آتش محبت سخني عرضه داريم كه گفت:

«سلطان عشق خواست كه خيمه به صحرا زند. در خزاين بگشود، گنج بر عالم پاشيد، ورنه عالم با بود و نبود خود آرميده بود و در خلوت خانه ي شهود آسوده» [6] .



يكي ميل است با هر ذره رقاص

كشان هر ذره را تا مقصد خاص



همين ميل است اگر داني همين ميل

جنيبت در جنيبت، خيل در خيل



از اين ميل است هر جنبش كه بيني

به جسم آسماني، يا زميني



همين ميل است كآهن را در آموخت

كه خود را برد و بر آهن ربا دوخت



همين ميل آمد و با كاه پيوست

كه محكم كاه را بر كهربا بست



به هر طبعي نهاده آرزويي

تك و پو داده هر يك را به سويي



برون آورد مجنون را مشوش

به ليلي داد زنجيرش كه مي كش



ز تاب شمع گشته آتش افروز

زده پروانه را آتش كه مي سوز



ز گل بر بسته بلبل را پر و بال

شكسته خار در جانش كه مي نال



وجود عشق كش عالم طفيل است

ز استيلاي قبض و بسط ميل است






مدار زندگي بر چيست؟ بر عشق

رخ پايندگي در كيست؟ در عشق [7] .



آري عشق فرمانرواي عالم وجود و گرداننده ي چرخ ممكنات و محرك هر وجود است، عقل در كنه آن حيران و انديشه در ذات آن سرگردان است،



عشق جوشد بحر را مانند ديگ

عشق سايد كوه را مانند ريگ



عشق بشكافد فلك را صد شكاف

عشق لرزاند زمين را از گزاف



عشق آن شعله ست كو چون بر فروخت

هر چه جز معشوق باقي جمله سوخت [8] .



اين جذب و كشش و اين ميل و خواهش نتيجه ي تجلي حسن مطلق است، در آينه ي ممكنات، جميع زيبايي ها، با تفاوت مراتب، پرتو آن حسن هستي سوز است و هر كسي در مرحله اي بر صورت و مظهري دل مي سپارد و شيفته و عاشق مي شود، اما انسان كامل و عاشق بصير از جميع مظاهر و صور درگذرد و جميع حجاب ها را از پيش برمي دارد و دل به حقيقت زيبايي و اصل و منبع جمال مي سپارد.

او با خود بيگانه مي شود و منيت وي از ميان برمي خيزد و معشوق به جاي آن مي نشيند، آتش اين عشق هر چه جز محبت دلدار ازل است به سان خس و خاشاك مي سوزاند و جميع قيود و موانع را از ميان برمي دارد و پاي بر سر دو جهان مي نهد و پروانه وار خود را بر شعله ي خطر مي زند و در آتش مشتعل و فاني مي شود و در دامان شمع حقيقت آرام مي گير، چنان كه آن شوريده ي عشق در اين معني گويد،

«پروانه قوت از آتش خورد، بي آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد، تا آن گاه كه آتش عشق او را چنان گرداند، كه همه جهان آتش بيند چون به آتش رسد خود را بر ميان زند، خود نداند فرق كردن ميان آتش و غير آتش، چرا؟ زيرا كه عشق همه خود آتش است» [9] .




خوش بسوز اين خانه را اي شير مست

خانه ي عاشق چنين اولي تر است



بعد از اين من سوز را قبله كنم

زانكه شمعم من ز سوزش روشنم



خواب را بگذار امشب اي پسر

يك شبي در كوي بيداران گذر



بنگر آنها را كه مجنون كشته اند

همچو پروانه به وصلش كشته اند. [10] .



آري اگر بسته عشقي خلاص مجو و اگر كشته ي عشقي قصاص مجو، كه عشق آتش سوزان است و بحري بي پايان. [11] .



بسي شديم و نشد عشق را كرانه پديد [12] .

تبارك الله از اين ره كه نيست پايانش



اينك كه سر آن دارم تا از سيمرغ قله ي قاف عشق و تجلي عشق مطلق و يگانه عاشق عرصه ي دلدادگي سخن به ميان آورم به راستي كه قلم در انشگتانم قرار نمي گيرد و انديشه ام از پويايي باز مي ماند و به حقيقت حق احساس عجز و ناتواني مي كنم، كدام لفظ و عبارت بار چنين معاني شگرف را مي كشد و كدام بيان و سخن را توان آن است كه آن سرآمد عاشقان جمال مطلق را توصيف كند،



وه كه در درياي خون افتاده ام

با تو چون گويم كه چون افتاده ام



بيخود اين جا دست و پايي مي زنم

هر كه را بينم، صدايي مي زنم






وه كه عشق از دانشم بيگانه كرد

مستي اين دل مرا ديوانه كرد [13] .



بلي زبان ناطقه در اين مقام لال است و توصيف چنين عشق محال،

بسيار كسان از ارباب معرفت و ناموران عرصه ي سخن در عظمت و جلال اين عشق و پاكبازي اين عاشق سخن گفته اند و همچنان در اول وصف آن مانده اند.

اما چه كنم دل را تاب و قرار نمانده و دامان جانم را گرفته كه نام نامي آن عشق آفرين را بازگو، تا زمين و آسمان به وجد آيد و عقل و روح و ديده صد چندان شود.



ديگر اين دل را سكون و تاب نيست

در سكوتم طاقت و پاياب نيست



دل گرفته دامن جان مرا

سخت مي تابد گريبان مرا



كز چه رو آخر نگويي آشكار

نام آن عشق آفرين روزگار



اوست چشم حسن را انسان عين

مقتداي عاشقان حق حسين [14] .



آري اوست كه عشق را از ايثار او آبي تازه به جوي روان گشت و حسن مطلق از چنين عشقي بر خود باليدن گرفت چه اين عاشق در پي رضاي معشوق، از سر جان و جهان برخاست و هر آن چه گوهر رخشان در گنجينه داشت به پاي اين عشق نثار كرد و از اين پاكبازي نقشي ابدي و جاودانه بر صحيفه ي دوران به يادگار نهاد كه هرگز محو شدني نيست، رمزي از نجوا و نيايش او را در «دعاي عرفه» نظاره گر شويم كه وي با معشوق يگانه چنين، گويد:

كيف يستدل عليك بما هو في وجوده مفتقر اليك ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليك و متي بعدت حيت تكون الاثار هي التي توصل اليك، عمت عين لا تراك عليها رقيبا و خسرت صفقه عبد لم


تجعل له من حبك نصيبا.

يعني معبودا: چگونه بر وجود تو دليل آرند به آثاري كه در ذات خود به تو نيازمندند، آيا از براي غير تو ظهوري هست كه از براي تو نيست تا او به سبب ظهور تو گردد. كي نهان گشته اي كه نيازمند برهاني باشي تا بر تو دلالت كند، و كي دور بوده اي تا بار رهنموني آثار به تو رسند، كور باد چشمي كه تو را بر خويش مراقب نبيند و زيان مند باد بازرگاني آن كس كه براي او بهره اي از محبت خود قرار نداده اي.



عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده

بجز از عشق تو باقي همه فاني دانست [15] .



سخني را كه شيخ اكبر محيي الدين در منقبت آن سرور عرضه داشته زينت بخش اين مقام مي دارم: «درود خداوند و فرشتگان و حاملان عرش و جميع آفريدگان او از آسمان و زمين نثار بر آن ذات پاك و گوهي تابناك باد كه در ميان افراد كاينات با همت علياي خود يگانه و در مقامات قرب حق بر متكاي شهود و رضا تكيه داشت. اوست مركز عالم وجود و حقيقت واجد و باطن موجود، اوست شخص مجسم معرفت و حقيقت اشكار و نور حضرت كردگار، سر اتم الهي و داراي كمال اعظم نامتناهي، مركز دايره ي ازل و ابد كه در اوليت وجود ملبس است به لباس تشخص الف واحد، آغاز كتاب ناسوت شهادت، والي ولايت ملكوت سيادت در مقام جمع الجمع وجودي، صدرنشين محفل احديت در منزل فرق الفرق شهودي، حقيقت كليه ي موجود بر هر كثرت، كهف امامت، صاحب علامت، نگهبان دين، وارث مختصات سيدالمرسلين، رتبه ي آن ذات پاك برتر از رفعت افلاك است و بيرون از عالم زمان و خارج از فضاي مكان. او در معني، چشم بيناي حقيقت هستي را انسان، چگونه شرح اين حقيقت توان كرد كه لغز و معماي عالم ايجاد است و حاصل مضمون نشئه ي ابداع، ذوق بخشنده ي اذواق و به شوق آوردنده ي اشاق، و مطلب احباب و مقصد عشق، منزه از هر گونه نقص و شين و نام نامي و لقب گرامي، ابا عبدالله الحسين، روحنا له الفدا [16] .

آري آن يگانه ي دهر و فريد خلق از جلالت قدر و عظمت شأن در جايگاهي قرار دارد كه


عقل از ادراك آن ناتوان است و سيمرغ وهم از عروج بدان ستيغ عاجز، اما جذبه ي عشق و كشش ارادت، دلداگان را رها نمي كند و دست ارادت دامان احساسشان را بر مي تابد و مي گويد:

هر چند ستايش و منقبت آن سرور متعذر و غير قابل حصول است، اما عاجزانه جنبشي بايد كرد.



عقلم هزار بار به روزي كند خموش

عشقم خموش مي نكند يك نفس مرا [17] .



هر چند درگاه جناب عشق بسي برتر از عقل است، ليكن دل به خاموشي رضا نمي دهد از اين روست كه از ديرباز ارادتمندان آن حضرت هر يك به فراخور بضاعت و به ميزان مرتبت و استطاعت خويش چونان مور به درگاه سليمان هديه ران ملخ برده اند و با نارسايي كلمات و تنگناي عبارات، در عظمت مقام و رفعت شأن آن ستوده ي حضرت حق سخن گفته اند، و بدين حقيقت ايمان و اعتقاد دارند كه آن مظهر رحمت و آيت كرامت همه را پذيرا خواهد بود و اظهار ارادت آنان را به حسن قبول، ارج و بها خواهد بخشيد.

بالجمله از دير باز شاعران به گونه هاي مختلف و انواع شعر به پيشگاه سالار شهيدان ارادت خويش را عرضه داشته اند، اما در اين مجموعه تنها به جمع غزل و قصايد كوتاه بسنده شده كه براي مطالعه كننده مطبوع تر و براي اهل ذوق پسنديده تر است، خاصه اينكه به جمع آثار شعراي معاصر بيشتر عنايت شده و آثاري را در دسترش خواننده قرار مي دهد كه كمتر انتشار يافته است، اميد است كه اين خدمت ناچيز مرضي حضرت حق و مورد عنايت سلطان سرير كونين حضرت اباعبدالله الحسين صلوات الله و سلامه عليه، قرار گيرد و ذخيره اي باشد براي يوم لا ينفع مال و لا بنون، آمين يا رب العالمين.

محمود شاهرخي «جذبه»



پاورقي

[1] حافظ.

[2] عين القضات.

[3] مثنوي مولانا.

[4] حافظ.

[5] داعي شيرازي.

[6] لمعات عراقي.

[7] لمعات عراقي.

[8] مثنوي مولانا.

[9] تهميدات عين القضات.

[10] مثنوي مولانا.

[11] خواجه عبدالله انصاري.

[12] حافظ.

[13] جذبه.

[14] جذبه.

[15] حافظ .

[16] مناقب محي‏الدين.

[17] مصيبت نامه‏ي عطار.