بازگشت

غارت خيام


پس از فراغت از قتل مردان و جدا كردن سرها از ابدان و اسب تازي بر اجساد شهدا و نشان دادن قساوت قلب، شمر عليه اللعنه با جماعتي از كفار غارتگر به طرف خيام هجوم كردند، شمر فرمان غارت داد، لشكريان به خيمه ها تاختند و به نهب و غارت پرداختند، و دستبند و سوار از ساعد زنان و خلخال از پاي كودكان، و گوشواره از گوش آنها بيرون آوردند، و براي گوشواره گوش ام كلثوم را دريدند، و مجروح ساختند.

حميد بن مسلم به اتفاق شمر، بالاي بستر علي بن الحسين «عليه السلام» آمد، شمر مي خواست آن عليل بيمار را هم بكشد، حميد گفت: اين ناتوان خود مي ميرد، او را به حال خود گذاريد. آن سجاده كه زير پاي آن حضرت بود، كشيدند و آن بيمار را بر رو انداختند، ام كلثوم از شدت فشار تأثر اين اشعار بگفت:



أضحكني الدهر و أبكاني

والدهر ذو صرف و ألوان



فسل بنا في تسعة صرعوا

بالطف أضحوا رهن أكفان



و ستة ليس يجازي بهم

بنو عقيل خير فرسان



و الليث عونا و معينا معا

فذكرهم جدد أحزاني



در اين موقع عمر بن سعد رسيد، زنان بر او سخت برآشفتند و صيحه زدند كه واي بر تو كه غيرت و حميت عربيت هم در تو نيست، عمر بن سعد گفت: مزاحم خيام نباشيد، و متعرض بيمار نشويد، و آنچه برده ايد رد كنيد. اما شمر سخن او را نشنيد و به غارت ادامه دادند.

از حضرت زينب كبري «عليهاالسلام» روايت كرده اند كه: عمر بن سعد به نهب و غارت فرمان داد، مردي ازرق العينين آمد و آنچه در خيمه بود جمع كرد برد، و


زين العابدين را ديد كه روي سجاده اي افتاد، آن فرش از زير پاي او كشيد و به طرف حضرت زينب «عليهاالسلام» رفت، گوشواره از گوش او كشيد، و در اين حال گريه مي كرد، گفتم: گريه از چيست؟ گفت: براي شما مي گريم. فرمود: عمل شما با گريه ي شما مناسبتي ندارد، بر حال خود گريه كنيد كه چگونه انتقام بايد بدهيد، و در حق او نفرين كرد.

قالت له: قطع الله يديك و رجليك و أحرقك بنار الدنيا قبل نار الاخرة.

فرمود: خداوند، دست و پاي تو را قطع كند، و به آتش دنيا پيش از آتش آخرت بسوزاند.

اين دعا مستجاب شد، و چون مختار او را گرفت پرسيد: تو چه كرده اي؟ گفت: چه كردم، فرمان داد دست و پاي او را قطع كردند، آنگاه وي را در آتش انداختند.

حضرت فاطمه دختر ابي عبدالله مي فرمايد: آن روز، درب خيمه ايستاده بودم، به فكر آينده ي خود بودم كه آيا پس از پدر، ما را مي كشند يا اسير مي كنند، و اين ابدان بي سر روي زمين چه خواهد شد؟ ناگاه سوارهائي آمدند و با كعب نيزه، زنان اهل بيت را مي زدند و دست بند از دست و خلخال از پا و مقنعه از سر آنها مي گرفتند، من صيحه زدم گفتم:

أما من مجير يجيرنا، أما من ذائد يذود عنا؟

آيا كسي نيست ما را پناه دهد؟

كه ناگاه به من رسيد و سر نيزه به كتف من گذاشت، و گوشواره از گوش من بدريد و مقنعه ي مرا گرفت، و خلخال از پاي من در آورد، مي گريستم، از عمه جامه ي پاره اي خواستم كه بر روي خود اندازم، آنگاه با عمه ام به خيمه ي برادرم زين العابدين آمديم ديديم از كثرت جوع و عطش و زحمت رنجوري و ناتواني به روي افتاده بود، او را بلند كرديم. در اين ساعات اطفال از ترس آتش، اطراف بيابان پراكنده شدند، و جامه هاي


آنها آتش گرفته بود. و به روايت متأخرين از فشار تشنگي دو طفل كودك يتيم دختر، زير يك بوته دست در آغوش هم كرده پنهان خفته بودند، و چون براي جمع آوري آنها گشتند، آنها را مرده يافتند.