بازگشت

عاقبت كار ذوالجناح


اصحاب تاريخ نوشته اند: ذوالجناح آن اسب باوفا كه به ركابداري پيغمبر و علي و امام حسن و امام حسين، مألوف و مأنوس بود، پس از شهادت حسين در همان زمين كربلا پشت خيام آن قدر سر به زمين زد تا از دنيا رفت، و بدن او را در همان جا زير خاك دفن كردند؛ و بعضي هم نوشته اند: سر به بيابان نهاد و ديگر كسي آن حيوان را نديد.

عبدالله بن قيس گويد: من نگران عاقبت كار آن اسب بودم، ديدم پس از بازگشت از خيام، خود را به آب انداخت و ناپديد شد. و برخي هم نوشته اند: شخصي نقابدار سوار او شد و بر دشمن اهل بيت نفرين مي كرد و مي رفت و كسي او را نديد و نشناخت.

چون زنان نگريستند، اسب زين واژگون شده به خون آغشته اي ديدند كه ناگهان همه از خيمه بيرون دويده بر سر و صورت مي زدند و صداي واويلا و وا حسينا بلند بود، زناني كه امام فرموده در پرده ي عزت آرميده و صدا به گريه بلند نكنند، براي اولين بار يك مرتبه 84 زن و بچه صداي ضجه و نعره ي واي و ويل بلند كرده، و بر سر و


صورت مي زدند.



فواحدة تحنو عليه تظمه

و أخري عليه بالرداء تظلل



و أخري بفيض النحر تصبغ وجهها

و أخري تفديه و أخري تقبل



و أخري علي خوف تلوذ بجنبه

و أخري لما قد نالها ليس تعقل



ام كلثوم صدا بلند كرد:

وا محمداه، وا أبتاه، وا علياه، وا جعفراه، وا حمزتاه هذا حسين بالعراء صريع بكربلا. [1] .

زينب مي گفت:

وا أخاه، وا سيداه، وا أهل بيتاه، ليت السماء أطبقت علي الأرض وليت الجبال تدكدكت علي السهل. [2] .

همه ي اين زن و فرزند، اطراف اسب را گرفته و هر كس به زبان حال با او سخني مي گفت؛ كودكي مي گفت: پدرم كو؟ يكي مي گفت: اي اسب! پدرم را به ميدان بردي چرا نياوردي؟ يكي مي گفت: عمويم را چه كردي؟ سكينه، دختر كوچك حسين آمد، دست به گردن اسب انداخته گفت: اي اسب! پدرم تشنه لب بود، آيا آبش دادند يا نه؟ اين سخناني بود كه گفته شد و زبان حالي بود كه تكلم شد.

سپس همه به طرف قتلگاه رفتند به عمر بن سعد نزديك شدند، زينب به او گفت: اي عمر! أيقتل أبوعبدالله و أنت تنظر اليه؟! عمر رو برگردانيد، اما اشك از چشمانش به محاسنش مي ريخت. [3] .


در يك روايت است كه در اين موقع، هنوز حسين زنده بود و زينب بالاي تل زينبيه يا نزديك مقتل رسيد، و چون اين سخن با ابن سعد با كمال تأثر فرمود، پسر سعد رو به رجاله ها كرده گفت: برويد كارش را تمام كنيد، كه شمر آمده سر مبارك را جدا كرد. آتش ابدي به روح شمر باد.

ثم صاح ابن سعد بالناس: انزلوا اليه و أريحوه؛ فبدر اليه شمر فرفسه برجله و جلس علي صدره و قبض علي شبيته المقدسة و ضربه بالسيف اثني عشر ضربة و اجتز رأسه المقدس. [4] .



نيك پي اسب چرا بي رخ شاه آمده اي

پيل بودي تو چرا مات ز راه آمده اي



برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام

هوش خود باخته با حال تباه آمده اي



اي فرس قافله سالار تو كشتند مگر

كه تو با قافله ي آتش وآه آمده اي



اندكي پيش تو را بال هما بر سر بود

چه شد آن سايه كه اينجا به پناه آمده اي



چون شد آن شاه سپاهي كه به ميدان بردي

كه تو تنها همه بي شاه و سپاه آمده اي



با رخ سرخ برفتي ز بر ما اكنون

چه خطا رفته كه با روي سياه آمده اي






يا همان شاه كه بردي تو به ميدان بلا

بي گنه كشته عدو و تو گواه آمده اي



شه ما را مگر افكنده اي، اي اسب به خاك

عذر جويان ز پي عفو گناه آمده اي



(نير حجة الاسلام)


پاورقي

[1] بحار ص 206 ج 10؛ مقتل الحسين ص 185.

[2] لهوف ص 70.

[3] ابن‏اثير ص 32 ج 4.

[4] مقتل العوالم ص 100 و الخوارزمي به نقل مقتل الحسين ص 186.