بازگشت

ذوالجناح عقب خيام


يكي از غرائز آفرينش در نهاد موجودات، أنس و ألفت است، چنانچه ملاحظه مي شود دو شاخه گياه كه با هم مأنوس بودند در تفرقه و جدائي پژمرده مي گردند، يا يك شاخه ي آن را اگر قطع كردند، در ساقه ي اصلي تأثيري ايجاد مي كند. و در علوم طبيعي مخصوص علم گياه شناسي، اين اصل مسلم و مورد اتفاق همه است؛ اين غريزه ي أنس، در ميان حيوانات شدت بيشتري دارد، چنانچه بسيار ملاحظه شده دو حيوان مأنوس و مألوف را كه از هم جدا كنند اگر چه ريشه و نسبي هم نداشته باشند، فراق هر يك در ديگري اثر مي بخشد، و اگر فرزند گوسفندي را ببرند يا از ساير حيوانات تأثر آن قدر عميق مي شود كه گاهي منجر به مرگ آن حيوان مي گردد، و در أنس و ألفت در حيوان اين غريزه به ضرب المثل رسيده، از شدت ظهور گفته اند: اگر دو حيوان مأنوس


همخون شوند همبو مي شوند. كه منظور اثر و نتيجه ي أنس است كه در ديگري اثر مي بخشد. در انسان اين صفت به مرتبه ي كمال ظهور و بروز مي كند، زيرا انسان مشتق از أنس است، و أنس غريزه ي آدمي است، لذا انسان را مدني بالطبع گفته اند كه نمي تواند به تنهائي زندگي كند، و بايد با أنس و الفت و مودت زيست نمايد، روي همين اصل به انسان ملقب شد، و قوانين اجتماعي براي تحكيم روابط او با سايرين در سازمان تشكيلات آسماني وضع شد، چنان چه حق برادري حقوق واجبه ي والدين وصله ي ارحام و حق نظر در اخوت و همكيش و غيره كه فعلا محل بحث ما نيست. غرض اين است كه انسان داراي قوت و شدت انس است، و چون حيوانات به نسبت غريزه ي خود أنس و ألفت دارند مخصوصا كه مورد عواطف انسان قرار گيرند، اين غريزه در آنها هم بيشتر ظهور و بروز مي كند.

اگر اين اصل مسلم علمي را ببريد روي محور و وجود شخصيت هاي آسماني كه متصرف در كون و ولي مطلق كارخانه ي الهي هستند، خواهيد ديد كه غير از انسان و عالم آدميت، همه ي عالم ديگر در تصرف و فرمانفرمائي امام نيز مي باشد، و امام است كه به زبان حيوانات آشنا است و راز كمون آفرينش آنها را مي داند، و به آنها در نشئه طبع درس زندگي مي آموزد، و اين بحث را بايد درباره ي اعجاز انبياء و اولياء مطالعه كرد.

ذوالجناح اسب خاصه پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» بود، بقيه ي اسبهاي حسين هم مانند يحموم و فرس و عقاب و دلدل و غيره، همه مركب رسول خدا بودند كه در آنها تصرف ولايت و رسالت كرده بود، و لذا اين حيوان در كربلا قريب هشتاد يا صد سال داشته چنانچه در محل خود گفتيم، و در اثر قدم پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» به همان قوه و دندان باقيمانده بود، و لذا ديديم كه روز عاشورا ذوالجناح اسب قوي قوائمي جنگي شگفتي از آب در آمد، و پس از شهادت به اتفاق همه ي مورخين و ارباب مقاتل، اين اسب ذوالجناح كنار اجساد شهدا دور مي زد و طواف مي كرد و صورت خود را به


خون شهدا رنگين نمود، اين حيوان اشك مي ريخت. اين مبحث را بايد با بي خردان در ميان نگذاشت، زيرا آنان كه در قشر ماده هستند، از اين معاني دور افتاده و ادراكات آنها نيروي درك اين مفاهيم را ندارد.



با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي

بگذار تا بميرد در عين خودپرستي



ذوالجناح كنار جسد حسين ايستاده و حول و دور آن طواف مي كرد، و يال و كاكل به خون حسين مي آلود. ابن سعد تماشا مي كرد و فرياد زد: اين اسب را بگيريد كه از اسبهاي خاصه ي رسول خدا «صلي الله عليه و آله و سلم» است.

فصاح ابن سعد: دونكم الفرس فانه من جياد خيل رسول الله «صلي الله عليه و آله و سلم» فأحاطت به الخيل فجعل يرمح برجليه حتي قتل أربعين رجلا و عشرة أفرس.

اين حيوان صاحب كشته را احاطه كردند و تيري بر پايش زدند، او هم در خيل دشمن تاخت و با لگد و دندان، چهل نفر را كشت و ده اسب را مجروح كرد، از كار انداخت.

ابن سعد گفت: رها كنيد ببينيم چه مي كند. او را رها كردند، ديدند آمد بالاي كشته ي حسين «عليه السلام» باز صورت به خون او آغشته و يال و كاكل خونين نمود و برگشت عقب خيام اهل بيت صيحه تأثر آميزي مي كشيد. از حضرت امام محمد باقر «عليه السلام» پرسيدند: آن اسب چه مي گفت؟



به صد هزار مشقت به خيمه گاه رسيد

ستاد رو به سراپرده ها و شيهه كشيد



فرمود: ذوالجناح به زبان حال مي گفت: الظليمة الظليمة من أمة قتلت ابن بنت نبيها.

اين صدا و شيهه مي كشيد و به طرف خيام مي رفت.

فلما نظرن النساء الي الجواد مخزيا و السرج عليه ملويا خرجن من الخدور


ناشرات الشعور علي الخدود لا طمات و للوجوه سافرات و بالعويل داعيات و بعد العز مذللات و الي مصرع الحسين مبادرات. [1] .

حضرت زينب «عليهاالسلام» با آن حال پريشان خود و پريشاني اهل حرم مي گفت:



شرقت بالريق في أخ فجعت به

و كنت من قبل أدعي كل ذي جار



فالوهم أحسبه شيئا فأندبه

لولا التخيل ضاعت فيه أفكاري



قد كنت آمل آمالا أسر بها

لولا القضاء الذي في حكمه جار



جاء الجواد فلا أهلا بمقدمه

الا بوجه حسين مدرك الثار



ما للجواد لحاه من فرس

الا يجدك دون الضيغم الضاري



يا نفس صبرا علي الدنيا و محنتها

هذا الحسين قتيلا بالعرا عاري



قريب بدين مضمون است:

آب در حلق گره شد، و گلوي مرا گرفت، به مصيبت شهادت برادري گرفتار شدم. پيش از اين واقعه او را پناه مي دادم، و او مرا پناه مي داد، و اكنون پناهي ندارم و نمي دانم به كجا پناه ببرم، فكر مرا از پاي در مي آورد. وقتي برادرم را با اين بدن و مصيبات وارده به ياد مي آورم بر او سخت گريه مي كنم. اگر افكار ديگر پيش نمي آمد و منحصرا مي خواستم اين فكر را بنمايم، ديوانه ي شهادت او مي شدم. من آرزوهائي داشتم كه پنهان مي داشتم، و اگر قضاي الهي جاري نشده بود، شايد به آمال خود مي رسيدم، لكن تسليم قضاي او هستم، چه مي توان كرد، اسب بي صاحبش با زين واژگون و يال پرخون آمد كه كاش مرده بود و نيامده بود،


و ما او بدين حال نمي ديديم. آن گاه به خود تلقين مي كرد كه: اي زينب! صبر كن و بر محنت دنيا شكيبا باش، آن كس كه پشت و پناه تو بود، در دامن بيابان برهنه و عريان افتاده است.

سپس به ذوالجناح رو كرده، بدين زبان سخن گفت:



كجا گذاشتي آن شافع قيامت را

چه كردي آن گل گلدسته ي امامت را



كجاست روشني ديده ي رسول الله

چه شد حيات جهان علي ولي الله



نخورده آب چه شد، نوجوان برادر من

كه تشنه رفت به ميدان و خاك بر سر من



غريب تشنه لبم را بگو كه آبش داد

كدام سنگدل از تير كين جوابش داد




پاورقي

[1] از زيارت ناحيه؛ تظلم الزهرا ص 129.