بازگشت

قاسم بن حسن بن علي


«السلام علي قاسم بن الحسن بن علي «عليه السلام»

قاسم بن حسن، مادرش رمله، معروف به ام ابي بكر بود. اين جوان هاشمي، تربيت شده ي مهد ولايت و آغوش عصمت بود. قاسم تنهائي عمو را ديد، اجازه ي جنگ


خواست، ولي حسين اجازه نمي داد. اين دو دست به گردن هم كردند و آن قدر گريه نمودند كه هر دو غش كردند. قاسم به اصراري اجازه گرفت و به ميدان رفت.

ابوالفرج از حميد بن مسلم روايت كرد:

قال: و خرج غلام من آل الحسين كأن وجهه شقة قمر فجعل يقاتل فضربه ابن نفيل الأزدي علي رأسه ففلقه فوقع الغلام لوجهه. [1] .

در روز عاشورا، پسري روي به ما آورد كه صورتش مانند ماه مي درخشيد، و به دست خود شمشيري داشت و بر تن او پيراهن و زير جامه اي بود، در پا نعلين داشت، و پياده مي آمد و شمشير مي زد، به ناگاه، بند يكي از دو نعلينش بگسيخت بايستاد تا آن را ببندد و محكم كند، عمرو بن سعد به نفيل ازدي گفت: به خدا سوگند به او حمله خواهم كرد و او را خواهم كشت، گفتم: اين چه سخن است! آنها كه او را احاطه كرده اند كافي نيست؟ قاسم هنوز صورت خود ا برنگرانيده بود كه شمشيري به سر او فرود آورد و آن پسر به رو درافتاد كه صداي قاسم بلند شد گفت: عمو جان! مرا درياب. حسين مانند باز شكاري به بالين سر او آمد، و مانند شير غضبناك بر دشمن حمله كرد و شمشير بر عمر فرود آورد كه دست او قطع شد، صداي او بلند شد، لشكريان ابن سعد خواستند عمرو بن سعد بن نفيل را از دست حسين نجات دهند. جنگ مغلوبه شد، و بدن قاسم زير دست و پاي لشكريان بماند تا مرغ روحش پرواز كرد. چون گرد و خاك فرونشست، ديدم حسين بالاي سر قاسم نشسته و او پاي خود را به زمين مي كوبد، حسين گفت: دور باشند از رحمت خدا آن قومي كه تو را كشتند، رسول خدا «صلي الله عليه و آله و سلم» در روز قيامت خصم آنها باشد.

سپس فرمود: بر عمويت گران است كه تو او را بخواني و جوابت ندهد، يا


جوابت دهد و پاسخ او تو را سودي نبخشد، در چنين روزي كه دشمنانش بسيار و يارانش اندك اند.

حسين جسد قاسم را برداشت و برد كنار علي اكبر گذاشت. [2] .



اي اشك دمي ز پويه و امان

چندين همه سر منه به دامان



غم رفت و زمان غم سر آمد

پيغام خوشي ز در درآمد



با غم نه زمان چاپلوسي است

زيرا كه به كربلا عروسي است



اما چه عروسي اي دهان چاك

داماد فتاده كشته بر خاك



اما چه عروسي اي زبان لال

داماد به پاي اسب پامال



عيشي و چه عيش سينه سوزان

صد مشعل غم به دل فروزان



در دور سپهر آبنوسي

نشنيده كسي چنين عروسي



(داوري وصال)

اگر داستان عروسي فاطمه و قاسم راست باشد، صحبتي بود براي نشان دادن قساوت دل دشمن، يا در مدينه نامزدي بوده اند، وگرنه در منابع معتبر چنين خبري نيست كه در كربلا چنين صحبتي شده باشد.

به عللي چنين واقعه اي رخ نداده مگر آن كه بگوئيم دختر حسين «عليه السلام» نامزد قاسم، برادرزاده يتيم و پرورش يافته ي خود او بود كه ناگهان در ميدان جنگ كشته شد.



چو دشمن ديد قاسم را كه در گردن كفن دارد

همه گفت از ره تحسين عجب وجه حسن دارد



رخش چون پرتو افكن شد در آن وادي فلك گفتا

خوشا حال زمين را كو مهي در پيرهن دارد






لبش افسرده همچون گل ز سوز تشنگي اما

تو گوئي چشمه ي كوثر در اين شيرين دهن دارد



چه بلبل شور انگيزد در آواز رجز خواني

به شوق نوگلي كو در ميان انجمن دارد



كشيده تيغ خون افشان ز ابرو در صف هيجا

تو گوئي ذوالفقار اندر كف خود بوالحسن دارد



چنان آشوب افكند اندران صحرا ز خونريزي

پس از حيدر نه در خاطر دگر چرخ كهن دارد



چه بي انصاف بودي آن جفا جويان آهن دل

چه جاي نيزه و خنجر در آن سيمين بدن دارد



ز هر سو لشكر عدوان هجوم آورد چون ظلمت

به صيد شاهبازي جمله كو زاغ و زغن دارد



فكندند از سرير زين سليمان وار آن شه را

بلي اندر كمين دانم سليمان اهرمن دارد



چو سرو قد او زينت گلستان بلا راشد

بگفتا تاب سم اسب كي همچون بدن دارد



(ناصر الدين شاه قاجار، از گلچين نوائي)


پاورقي

[1] کفاية الطالب.

[2] ابصار العين ص 50؛ ذخيره ص 152؛ کامل ابن‏اثير؛ تاريخ طبري.