بازگشت

قارب مولي الحسين


مادر قارب، كنيز حسين «عليه السلام» و عبدالله دئلي او را پس از آزاد شدن به زني گرفت، و اين قارب را پيدا كرد و او را غلام حسين «عليه السلام» نمود. قارب از مدينه به مكه و از مكه به كربلا حضور امام بود، و در حمله ي اول شهيد شد.



زبان خامه در اين داستان بود الكن

وگرنه دادم اندر زمانه داد سخن



جواني اول عمرش به سن سيزده سال

كه آمدي ز لبانش هنوز بوي لبن



چو ديد بي كسي عم تاج دارش را

دلش نماند كه عم اندر آن كند مسكن



اجازه خواست كه تا جان كند فداي عمش

نداد اذن جهادش امام بحر و دمن






بگفت: اگر چه مرا جان نه لايق است ولي

دلي نثار تو باقي است در سراچه تن



به عجز و لابه و الحاح و گريه و زاري

گرفت اذن جهاد از حسين پور حسن



ز برج خيمه بر آمد چه كوكب رخشان

سهيل سر زده گفتي مگر ز سمت يمن



ز خيمه گاه به ميدان كين روان گرديد

رخي تمام چه ماه و قدي چه سرو چمن



كلاه خويش به سر برنهاد و از كاكل

به بر نمود ز گيسوي خويشتن جوشن



گرفت تيغ عدو سوز را به كف چه هلال

نمود در بر خود پيرهن به شكل كفن



ميان معركه جا كرد با رخي چون ماه

شد از جمال دلاراي او جهان روشن



فراز قله ي سيناي دين چه جلوه نمود

زمين ماريه شد رشك وادي ايمن



كليم اگر أرني گفت، لن تراني يافت

وليك هيچ كس آن دم نيافت پاسخ لن



به حيرتم كه چرا قبطيان كوفه و شام

نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن



پس آن نبيره فرزند حيدر كرار

ز برق تيغ زد آتش به خرمن دشمن






چنان بكشت شجاعان نامدار آن طفل

كه زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن



ولي چه خواست شود جان نثار كوي حسين

نبود چاره ي كارش به غير كشته شدن



(وفائي)



پس از شهادت ياران در آن ديار محن

رسيد پيك بلا بهر قاسم بن حسن



پي اجازت ميدان رسيد خدمت شاه

بداد بوسه زمين ادب به صد شيون



كه اي خلاصه ي ايجاد همرهان رفتند

به جان نثاري ات اكنون رسيد نوبت من



شهش گرفت ببر همچو جان و جايش داد

گهي ز لطف به زانو و گاه بر دامن



بگفت جان عمو اين خيال توست محال

كه مشكل است جدائي ميان روح و بدن



به گريه مادر زارش فغان كشيد از دل

كه خاك بر سر من با يتيم داري من