بازگشت

استشهاد از پروردگار براي فدا كردن علي اكبر


اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا اذا اشتقنا الي نبيك نظرنا الي وجهه اللهم امنعهم بركات الأرض وفرقهم تفريقا و مزقهم تمزيقا و اجعلهم طرائق قددا و لا ترض الولاة عنهم أبدا فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلوننا.

پروردگار! گواه باش كه پسري به سوي اين قوم فرستاد كه از حيث صورت و گفتار و كردار، شبيه ترين مردم به رسول تو «صلي الله عليه و آله و سلم» مي باشد. و چون مشتاق به ديدن پيغمبر تو مي شديم به صورت او مي نگريستيم.

و در وصف زيبائي او گفته شده:



لم تر عين نظرت مثله

من محتف يمشي و من ناعل



يغلي نهي ء اللحم حتي اذا

أنضج لم يغل علي الاكل



كان اذا شبت له ناره

أوقدها بالشرف القابل



كيما يراها بائس مرمل

أو فرد حي ليس بالاهل



أعني ابن ليلي ذا الندي و السدي

أعني ابن بنت الحسب الفاضل



لا يؤثر الدنيا علي دينه

و لا يبيع الحق بالباطل






اينان مگر ز رحمت محض آفريده اند

كارام جان و انس دل و نور ديده اند



لطف آيتي است در حق اينان و كبر و ناز

پيراهني كه بر قد ايشان بريده اند



آيد هنوزشان ز لب لعل بوي شير

شيرين لبان نه شير كه شكر مزيده اند



رضوان مگر سراچه ي فردوس برگشاد

كاين حوريان به ساحت دنيا خزيده اند



آب حيات در لب اينان به ظن من

كز لوله هاي چشمه ي كوثر مكيده اند



اين لطف بين كه با گل آدم سرشته اند

وين روح بين كه در تن آدم دميده اند



آن نقطه هاي خال چه شاهد نشانده اند

وين خطهاي سبز چه موزون كشيده اند



بر استواي قامتشان گوئي ابروان

بالاي سرور است هلالي خميده اند



با قامت بلند صنوبر خرامشان

سرو بلند و كاج به شوخي چميده اند



سحر است چشم و زلف و بناگوششان دريغ

كاين مؤمنان به سحر چنين بگرويده اند



دامن كشان حسن دلاويز را چه غم

كاشفتگان عشق گريبان دريده اند






در باغ حسن خوشتر از اينان درخت نيست

مرغان دل بدين هوس از بر پريده اند



هرگز جماعتي كه شنيدند سر عشق

نشنيده ام كه باد نصيحت شنيده اند



بخرام بالله تا صبا بيخ صنوبر بركند

برقع برافكن تا بهشت از حور زيور بركند



زان روي و خال دلستان بر كش نقاب پرنيان

تا پيش رويت آسمان آن خال اختر بركند



خلقي چومن بر روي تو آشفته همچون موي تو

پاي آن نهد در كوي تو كاول دل از سر بركند



زان عارض فرخنده خونه رنگ دارد گل نه بو

انگشت غيرت را بگو تا چشم عبهر بركند



با خار غم در پاي جان در كويت اي گلرخ روان

وانگه كه را پرواي آن كز پاي نشتر بركند



ماهست رويت يا ملك قند است لعلت يا نمك

بنماي پيكر تا فلك مهر از دو پيكر بركند



باري بنازد دلبري گر سوي صحرا بگذري

واله شود كبك دري طاووس شهپر بركند



«سعدي» چو شد هندوي تو هل تا رسد بر بوي تو

گر خيمه زد پهلوي تو فرداي محشر بركند




علي اكبر به طرف ميدان رفت.

فصاح الحسين فقال: يابن سعد قطع الله رحمك كما قطعت رحمي و لم تحفظني في رسول الله «صلي الله عليه و آله و سلم».

حسين «عليه السلام» با صداي بلند بانگ بر عمر بن سعد زد، فرمود:

خداوند رحم تو را قطع كند، همچنان كه نسب مرا از پسرم علي قطع كردي و حفظ جانب مرا درباره ي رسول خدا ننمودي.

علي به آن قوم حمله كرد و مي گفت:



أنا علي بن الحسين بن علي

نحن و بيت الله أولي بالنبي



والله لا يحكم فينا ابن الدعي

من علي پسر حسين بن علي هستم، ما و خاندان ما سزاوارتر به مقام پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» هستيم، به خدا سوگند زنازاده بر ما حكومت نتواند كرد.



علي اكبر سخت به آن قوم حمله كرد، گروهي را بكشت و به نزد پدر برگشت، عرض كرد:

اي پدر! تشنگي مرا كشت، و سنگيني اسلحه مرا به زحمت انداخته. ابي عبدالله آه سردي از دل پر درد بركشيد و فرمود: واغوثا! مرا آب از كجا است كه به تو دهم، اندكي ديگر جنگ كن و شكيبا باش، لحظه اي نمي گذرد كه به ملاقات جدت نائل خواهي شد، و تو را از آب كوثر به جام لبريزي سيراب خواهد كرد، چنان سيراب شوي كه هرگز تشنه نگردي.

در روايت است كه فرمود:

هات لسانك. زبانت را در دهان من بياور.

منظور آن بود كه تشنگي خود را به علي نشان دهد.




وقتي از داننده اي كردم سؤال

كه مرا آگه كن اي داناي حال



با همه سعيي كه در رفتن نمود

رجعت اكبر ز ميدان از چه بود؟



اينكه مي گويند بود از بهر آب

شوق آب آورد او را سوي باب



خود همي ديد اين كه طفلان از عطش

هر يكي در گوشه اي بنموده غش



تيغ اندر دست و زير پا عقاب

موج زن شطش به پيش رو ز آب



بايدش رو آوريدن سوي شط

خويش را در شط درافكندن چو بط



گر در اين رازيست اي داناي راز

دامن اين راز را مي كن فراز



گفت: چون جمشيد نقش جام كرد

پس صلا بر خيل درد آشام كرد



هفت خط آن جام را ترتيب داد

هر يكي را گونه گون نامي نهاد



پس نمود از روي حكمت اختيار

ساقي داننده ي كامل عيار



ساقي بزم حقيقت بين تو باز

كي كم است از ساقي بزم مجاز



اكبر آمد العطش گويان ز راه

از ميان رزمگه تا پيش شاه



كاي پدر جان از عطش افسرده ام

مي ندانم زنده ام يا مرده ام



اين عطش رمز است و عارف واقف است

سر حق است اين و عشقش كاشف است



ديد شاه دين كه سلطان هدي است

اكبر خود را كه لبريز از خداست



عشق پاكش را بناي سر كشيست

آب و خاكش را هواي آتشيست



سوزش صهباي عشقش در سر است

مستي اش از ديگران افزون تر است



اينك از مجلس صدائي مي كند

فاش دعوي خدائي مي كند



مغز بر خود مي شكافد پوست را

فاش مي سازد حديث دوست را



پس مسلمان بر دهانش بوسه داد

اندك اندك خاتمش بر لب نهاد



مهر آن لبهاي گوهر پاش كرد

تا نيارد سر حق را فاش كرد






هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند



(عمان ساماني اصفهاني)

بار دوم علي اكبر به ميدان رفت، به دشمن حمله كرد، صفوف آنها را از هم پاشيد. مرة بن منقد عبدي تيري به سوي او بيانداخت كه به گلوي مباركش رسيد.

ابوالفرج گويد: حميد بن مسلم ازدي گفت: من ايستاده بودم و مرة پهلوي من بود، علي بن حسين مانند شير ژيان به چپ و راست حمله مي كرد، مرة گفت: گناه همه ي سپاه به گردن من كه اگر اين پسر بر من بگذرد و مادرش را به عزايش ننشانم. گفتمش: چنين مگو، گروهي كه او را احاطه كرده اند كفايت مي كنند، گفت: آن كه گفتم بكنم. چون به ما نزديك شد، مرة خود را آماده كرد و بر آن جوان هاشمي حمله كرد و نيزه ي خود را بر او فرود آورد، علي به قربوس زين افتاد، ديگران با شمشير بر بدن او نواختند تا او را پاره پاره ساختند، تا بانگ برداشت گفت: اي پدر جان! اين جدم مصطفي است كه مرا به جام لبريز خود سيراب كرد و امشب به انتظار تو مي باشد.

حسين مانند باز شكاري خود را بالاي سر علي رسانيد صفوف دشمن را از هم دريد، نگاهي پر از حسرت به جوان خود كرد فرمود: اي علي اكبرم، اي پسرم، خدا بكشد مردمي را كه تو را بكشتند، آيا چه چيز آنها را بر دريدن حرمت رسول خدا جري ساخت؟

چشمانش پر اشك شد،

قال: قتل الله قوما قتلوك ما أجرأهم علي الرحمن و علي انتهاك حرمة الرسول، علي الدنيا بعدك العفا.

ابوالفرج و ابومخنف و طبري مي نويسند: حميد بن مسلم ازدي گفت: زني بلند بالائي را ديدم كه از خيمه گاه بيرون شد و مي گفت: يا حبيباه يابن أخياه، اي پسر برادرم


علي! اي نور ديده ام علي! او آمد خود را روي نعش برادرزاده انداخت، حسين آمد دست او را گرفت به خيمه برگردانيد و برگشت به جوانان گفت: بيائيد و نعش برادر خود را برداريد. جوانان بني هاشم آمدند جنازه ي علي اكبر را از مصرعش برداشتند، كنار خيمه گاه پهلوي ساير شهدا گذاشتند.

روايت ديگري درباره ي شهادت علي اكبر هست. [1] .

شيخ محمد سماوي گفته:



بأبي أشبه الوري برسول

الله نطقا و خلقة و خليقة



قطعته أعداؤه بسيوف

هي أولي بهم و منهم خليقة



ليت شعري ما يحمل الرهط منه

جسدا أم عظام خير الخليقة [2] .



تمثل النبي في سليله

في خلقه و خلقه و قيله



كما تجلي الله في نبيه

فقد تجلي هو في وليه



و قد تجلي قلم الأقلام

في لوح سر الوحي و الالهام



فيه تجلي محكم التنزيل

كما تجلي باطن التأويل



و كيف و هو صفوة الولاية

و نخبة المبعوث بالهدايه



شمائل النبي في شمائله

وصولة الوصي من فضائله



هو الوصي في علو همته

و في ابائه و في فتوته



كل جميل هو في جماله

و كل عز هو في جلاله



هو ابن من دنا الي أدناه

فما أجله و ما اعتلاه






ريحانة الحسين أزكي ثمره

لمهجة النبي خير الخيره



فتي قريش بل فتي الوجود

و ليثها بل أسد الأسود



و سيفها العادل في قضائه

بل هو سيف الله في مضائه



فارسها بل فارس الاسلام

أكرم بهذا البطل الهمام



من دوحة العليا غصنها الطري

نماه بالقدس نمير الكوثر



ذاك علي بن الحسين بن علي

لطيفة اللطف الخفي و الجلي



في عالم التكوين كون جامع

يندك في وجوده الجوامع



بل هو صحيفة الأكوان

فاتحة الكتاب في القرآن



غرته غرة سيد الرسل

نور العقول و النفوس و المثل



قرة عين الحق و الحقيقة

درة تاج الشرع و الطريقه



و وجهه المضي ء في الأعيان

بدر سماء عالم الامكان



كيف و في الاشراق و الضياء

شمس ضياء عالم الأسماء



بل هو في الظهور سر المصطفي

فمنتهي جلاه غاية الخفا



هو النبي في معارج العلا

لكن عروجه بطف كربلا



صال كجده الوصي المرتضي

بصولة تشبه محتوم القضا



حتي اذا تم نصاب الحرب

بالطعن في صدورهم و الضرب



فاجاه «ابن مرة» الغدار

فكاد يهوي الفلك الدوار



و انشق رأس المجد و الفخار

بل مهجة المختار و الكرار



و قد رأي قرة عين المصطفي

معفرا قال: «علي الدنيا العفا» [3] .






بازم اندر هر قدم از ذكر شاه

از تعلق گردي آيد سر راه



از تعلق پرده ي ديگر نماند

سد راهي جز علي اكبر نماند



اجتهادي داشت از اندازه بيش

كان يكي را نيز بردارد ز پيش



ناگه اكبر با رخ افروخته

خرمن آزادگان را سوخته



ماه رويش كرده از غيرت عرق

همچو شبنم صبحدم بر گل ورق



بر رخ افشان كرد زلف پر گره

لاله را پوشيده از سنبل زره



نرگسش سرمست در غارتگري

سوده تر مشك بر گلبرگ طري



آمد و افتاد از ره باشتاب

همچو طفل اشگ بر دامان باب



كي پدرجان همرهان بستند بار

مانده بار افتاده اندر رهگذار



هر يك از احباب سر خوش در قصور

وز طرب پيچان سر زلفين حور



گام زن در سايه ي طوبي همه

جام زن با يار كروبي همه



قاسم و عبدالله و عباس و عون

آستين افشان ز رفعت بر دو كون



از سپهرم غايت دلتنگي است

كاسب اكبر را چه وقت لنگي است



دير شد هنگام رفتن اي پدر

رخصتي گر هست باري زودتر



در جواب از تنگ شكر قند ريخت

شكر از لبهاي شكر خند ريخت



گفت: كاي فرزند مقبل آمدي

آفت جان رهزن دل آمدي



كرده اي از حق تجلي اي پسر

زين تجلي فتنه ها داري به سر



راست بهر فتنه قامت كرده اي

وه كزين قامت قيامت كرده اي



نرگست با لاله در طنازي است

سنبلت با ارغوان در بازي است



از رخت مست غرورم مي كني

از مراد خويش دورم مي كني






گه دلم پيش تو گاهي پيش اوست

رو كه در يك دل نمي گنجد دو دست



(بيش از اين بابا دلم را خون مكن

زاده ي ليلي مرا مجنون مكن)



(گفتمت باشي مرا تو دستگير

اي تو يوسف من تو را يعقوب پير)



(خيز بابا تا از اين صحرا رويم

رو به سوي خيمه ي ليلي رويم)



(اين بيابان جاي خواب ناز نيست

ايمن از صياد تيرانداز نيست)



پشت پا بر ساغر حالم مزن

نيش بر دل سنگ بر بالم مزن



خاك غم بر فرق بخت دل مريز

بس نمك بر لخت لخت دل مريز



همچو چشم خود به قلب دل متاز

همچو زلف خود پريشانم مساز



حايل ره مانع مقصد مشوت

بر سر راه محبت سد مشو



لن تنالوا البر حتي تنفقوا

بعد از آن مما تحبون گويد او



نيست اندر بزم آن والا نگار

از تو بهتر گوهري بهر نثار



هر چه غير اوست سد راه من

آن بت است و غيرت من بت شكن



جان رهين و دل اسير مهر توست

مانع راه محبت مهر توست



آن حجاب از پيش چون دور افكني

من تو هستم در حقيقت تو مني



چون تو را او خواهد از من رو نما

رو نما شو جانب او رو نما



(وفائي)


پاورقي

[1] کتاب علي اکبر و علي‏اصغر چاپ 1365 تهران تأليف نگارنده مراجعه شود.

[2] ابصار العين ص 32؛ ذخيرة الدارين ص 139.

[3] از علامه شيخ محمد حسين غروي اصفهاني کمپاني.