بازگشت

عابس بن ابي شبيب شاكري


بني شاكر قبيله اي از همدان بودند، و اين مرد از رؤساي قوم و از شجاعان و خطبا و زهاد و متهجدين معروف بود، بنوشاكر از مخلصين او و همه ي آنها دوستدار اميرالمؤمنين بودند.

پيشواي متقيان در جنگ صفين درباره ي آنها فرمود:

لو تمت عدتهم ألفا لعبدالله حق عبادته.

اگر شماره ي آنها به هزار برسد، حق پرستش خداوند ادا مي شود.

اين فاميل و خاندان همه از شجاعان و مردان با حميت عرب بودند و ملقب به


فتيان الصباح (جوانان بامداد).

عابس به نقل ابوجعفر طبري چون مسلم بن عقيل به كوفه وارد شد و خانه ي مختار رفت، عابس بود كه بپا خاست و سخنراني مهيجي در استقبال و حمايت پسر پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» نمود و مفادش قريب بدين مضمون است:

پس از حمد و درود به خداي متعال، اما بعد من تو را از حالت مردمان خبري نمي دهم و نمي دانم كه آنها در دل چه دارند، و تو را هم نسبت به آنها مغرور نمي كنم و ليكن تو را در آنچه در ضمير خود دارم خبر مي دهم. قسم به خدا اگر مرا بخوانيد جوابتان را مي دهم و با دشمن شما در حضور شما به معيت شما جنگ مي كنم و به شمشير خويش در حمايت شما ضربت مي زنم تا خدا را ملاقات كنم، و در اين جهاد و مبارزه جز رضاي خدا قصدي ندارم.

روز عاشورا عابس نزد شوذب رفت گفت: خيال داري چه كني؟ شوذب گفت: چه مي كنم، با تو در حضور پسر پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» مي جنگم تا كشته شوم، عابس گفت: همين گمان را در حق تو داشتم.

اين دو بزرگ مرد درباره ي فداكاري خود و داد دل گرفتن از دشمن پسر پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» سخنها بسزا گفتند، عابس به شوذب گفت: جلو بيفت تا من جنگ كردن تو را ببينم. اين سخن با شوذب بگفت و خدمت امام حسين «عليه السلام» رفت و عرض كرد:

يا اباعبدالله! به خدا سوگند بر پشت زمين نزديكتر و دوري گرامي تر از تو براي خود نمي بينم و كسي را بيش از تو دوست ندارم، اگر بر دفع ظلم و قتل از تو به چيزي عزيزتر از جان و خون قدرت داشتم به جاي مي آورديم، سلام بر تو يا اباعبدالله، شهادت مي دهم كه من بر هدايت تو و پدرت مي باشم.

عابس اين بگفت و شمشير به دست گرفته به طرف كوفيان حمله برد و مبارز طلبيد.

ابومخنف روايت مي كند كه ربيع بن تميم الهمداني گفت: ديدم عابس مي آيد او


را شناختم و جنگ كردن او را ديده بودم، او شجاع ترين مردم بود، بر لشكر بانگ زدم: عابس مي آيد و او شير شيران است، هيچ يك به مبارزه ي او نرود. عابس فرياد كشيد:

ألا رجل؟ ألا رجل؟ كيست مردي كه با من مبارزه كند؟ هيچ كس از ترس جوابي نداد، نبض همه از حركت ايستاد.

عمر بن سعد ندا كرد: واي بر شما اگر نمي توانيد به جنگ او برويد او را سنگ باران كنيد، از اطراف سنگ بر بدن عابس مي آمد، عابس چون ديد سنگ مي آيد، زره و كلاه خود خود را بيرون آورد و بر آنها حمله كرد. راوي گويد: به خدا قسم با اين حال ديدم بيش از 200 نفر را كشت تا آن كه او را محاصره كردند و شهيدش نمودند و سرش را بريدند، و هر يك مفاخره مي كرد كه من او را كشته ام. عمر بن سعد فرياد زد من او را كشته ام ديگران را پراكنده ساخت. [1] .


پاورقي

[1] ابصار العين ص 105؛ ذخيره ص 249.