بازگشت

حبيب بن مظاهر الاسدي


«السلام علي حبيب بن مظاهر الاسدي»

(مظهر بن ضم ميم و فتح ظاء نقطه دار بر وزن محمد) حبيب بن مظاهر بن رئاب بن الاشتر بن خجوان بن فقعس بن طريف بن عمرو بن قيس بن الحرث بن ثعلبة بن داود بن اسد ابوالقاسم الاسدي الفقعس صحابي. حبيب پيرمردي است 70 ساله كه پيغمبر را ديده، و ابن كلبي او را جزو صحابه نام برده است، اين صحابي پسر عموي ربيعة بن حوط بن رئاب است كه شاعر شجاعي بود، مكني به اباثور.

حبيب پس از پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» ملازم اميرالمؤمنين علي «عليه السلام» بود، چون پايتخت به كوفه منتقل شد، آنجا رفت و در تمام جنگ ها ملازم ركاب علي «عليه السلام» بود، حبيب از نزديكان به علي و حامل علوم و دانش و احاديث او بود.

كشي از فضيل بن زبير روايت كرده كه او گفت: ديدم ميثم تمار سوار بر اسب خود مي گذشت، حبيب بن مظاهر او را استقبال كرد، جمعي از بني اسد حضور داشتند، هر دو مشغول صحبت شدند به طوري كه گردن اسب هاي آنها به هم نزديك شد


و تماس حاصل كرد، حبيب به ميثم گفت: گويا مي بينم پيرمرد اصلع [1] شكم بزرگي را كه در دار الرزق خربوزه مي فروشد و به نام دوستي اهل بيت پيغمبر خود به دار آويخته شده و شكم او را بر چوبه دار شكافته اند.

ميثم به حبيب گفت: من هم مي بينم مرد سرخ روئي را كه دو گيسوي تابيده دارد و در راه ياري پسر پيغمبر خود كشته مي شود، و سر او را در كوفه مي گردانند، اين سخن به هم گفتند و از هم جدا شدند.

آنها كه شاهد اين مصاحبه بودند، به نقل فضيل گفتند: ما درغگوتر از اين نديده ايم، اما هنوز اهل مجلس پراكنده نشده بودند كه رشيد هجري پيدا شد و هر دو آنها را صدا كرد تا آنها آمدند. حاضرين گفتند: ما شنيديم اين دو به هم چنين و چنان گفتند، رشيد گفت: خدا ميثم را بيامرزد فراموش كرده بگويد آن كسي كه سر را مي آورد يكصد درهم جايزه مي گيرد. سپس پشت به جمعيت كرد و برفت، آنها گفتند: به خدا قسم اين مرد از هر دو آنها دروغگوتر است.

فضيل گويد: روزگاري بگذشت كه ديديم ميثم را بر درب خانه ي عمرو بن حريث به دار زدند و سر حبيب را كه با حسين «عليه السلام» كشته شده بود به كوفه آوردند و آنچه گفته بودند همه را بديديم و معلوم شد كه راستگوتر از همه بودند.

حبيب از كساني بود كه نامه ي دعوت به ابي عبدالله نوشت، و چون مسلم به كوفه آمد و خطبه خواند، از كساني كه به او تبريك ورود گفتند عابس شاكري و حبيب بن مظاهر بود كه چنين گفت:

خدا رحمت كند آنچه در نهاد خود داشتي به گفتار كاملي ادا كردي، و من نيز به حق آن خدائي كه جز او معبودي نيست همچنانم كه تو گفتي و بر آن عقيده مي باشم.


حبيب و مسلم بن عوسجه بودند كه براي حسين بن علي «عليه السلام» بيعت مي گرفتند و خدمات شاياني كردند. و چون ابن زياد به كوفه آمد و اهالي كوفه را از اطراف مسلم پراكنده كرد، حبيب هم در ميان قبيله ي خود پنهان شد، و چون خبر حركت حسين «عليه السلام» را شنيد از كوفه شبانه بيرون رفت، روزها پنهان مي شد و شبها مي رفت تا به آن بزرگوار رسيدند.

محمد بن ابي طالب روايت كرده كه: چون حبيب به خدمت امام حسين رسيد و كمي ياران و زيادي دشمنان آن حضرت را ديد عرض كرد: در اين نزديكي قبيله اي از بني اسد منزل دارند، اگر اجازه فرمائي بروم آنها را به ياري شما دعوت كنم، شايد خداوند آنها را هدايت كند به وسيله ي آنها دفع شري از شما بشود.

ابي عبدالله «عليه السلام» به او اجازه داد، حبيب به طرف بني اسد رفت در مجمع آنها نشست و موعظه كرد و گفت:

اي بني اسد! من خبري براي شما آورده ام كه مسافري براي قومش مي برد، اين حسين پسر علي اميرالمؤمنين و فرزند فاطمه ي زهرا دختر پيغمبر خدا مي باشد، كه در حومه ي منزل شما وارد شده و از مؤمنين گروهي به حمايت او برخاسته و همراه او هستند، دشمنانش او را دور و محاصره كرده تا وي را بكشند. من آمده ام شما را دعوت به ياري او كنم تا دشمنان او را به ضرب شمشير خود دفع كنيد، به خدا سوگند اگر او را ياري كنيد، خداوند شرف دنيا و آخرت به شما عطا فرمايد. اي بني اسد! من شما را به اين موعظه منت مي گزارم كه به ياري پسر پيغمبر به مكرمت و مقام مخصوصي مي رسيد، زيرا شما اقوام من و پسران پدرم مي باشيد، و از هر كس از جهت رحم و قوميت به من نزديكتر هستيد.

عبدالله بن بشير اسدي برخاست گفت: اي ابوالقاسم! خداوند سعي تو را مشكور گرداند،به خدا قسم تو براي ما مكرمتي آورده اي كه مردي براي بهترين دوست خود


مي برد، و من اولين كسي هستم كه دعوت تو را اجابت مي كنم. گروهي دعوت حبيب را اجابت كردند و با حبيب حركت كردند، يكي از آن مردم هم به جانب پسر سعد رفت و قضيه را خبر داده، پسر سعد ارزق را با پانصد (500) نفر براي جلوگيري آنها فرستاد و شبانه با آنها به معارضه پرداختند، خواستند جلوگيري كنند، بني اسد نپذيرفتند. كار به جنگ كشيد ولي چون فهميدند قادر به مقاومت نيستند، در تاريكي شب برگشتند و به منزلهاي خود پناه بردند، حبيب جريان امر را به حضرت گزارش داد، حضرت فرمودند:

«و ما تشاؤون الا أن يشاء الله و لا حول و لا قوة الا بالله.

طبري مي نويسد: عمر بن سعد، كثير بن عبدالله الشعبي را به طرف امام حسين «عليه السلام» فرستاد، ابوثمامه صائدي او را بشناخت و برگردانيد، پس از او قرة بن قيس الحنظلي را فرستاد، چون ابي عبدالله او را ديد فرمود: آيا اين مرد را مي شناسي؟ حبيب عرض كرد: بلي اين مرد تميمي و از قبيله ي حنظله و از خواهرزادگان ما مي باشد، او داراي عقيده اي نيك است، او كسي نيست كه شاهد اين جريان باشد. قره نزديك شد سلام كرد و پيام عمر را برسانيد و پاسخ شنيد، خواست برگردد، حبيب به او گفت: اي قره! كجا مي روي اين قوم ستمكارند تو اين مرد بزرگواري كه خداوند به وسيله ي پدر و جدش تو و ما را هدايت كرده و گرامي داشته، ياري كن. قرة بن قيس گفت: جواب پيام را مي رسانم و فكري مي كنم.

حبيب همه جا كارش هدايت و دعوت به حق و حقيقت بود.

طبري اضافه مي كند كه: چون آن قوم به قصد جنگ حركت كردند، عباس «عليه السلام» به حسين «عليه السلام» عرض كرد: اين قوم به قصد شما مي آيند، فرمود: به سوي آنها برو بگو: شما را چه شده؟ حضرت عباس «عليه السلام» با گروهي كه حبيب بن مظاهر و زهير بن القين از آن جمله بودند سوار شده رفتند به مذاكره. حبيب به زهير گفت: ميل


داري با آنها سخني بگوئي؟ زهير گفت: تو اي حبيب شايسته تري، حبيب سخنراني مهيجي كرد گفت:

اي گروه مردم! بخدا قسم شما فرداي قيامت در پيشگاه خدا شرمنده خواهيد بود، با چه روئي در مقابل حق خواهيد آمد كه ذريه ي پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» او را و بندگان صالح كه سحرخيز و شب زنده دار هستند مي كشيد!؟

ابومخنف روايت كرده كه ابي عبدالله خطب آتشين خود را برابر آن قوم ايراد مي كرد و از حسب و نسب و مقام خود سخن مي راند. شمر بن ذي الجوشن برخاست گفت: او (حسين) خدا را به زبان و حرف پرستش مي كند و خواست اعتراض كرده باشد، حبيب با كمال شهامت و استواري ايمان و عقيده گفت: گواهي مي دهم كه تو اي شمر، خداي را به هفتاد حرف پرستش مي كني، تو نمي داني كه چه مي گوئي، خداي بر دل تو مهر نهاده است.

به نقل مورخين مانند طبري و مقتل نويسان مانند لهوف: حبيب در ميسره و زهير بر ميمنه ي لشكر حسين امارت داشتند، و هر كس مبارز مي طلبيد، جواب با ملايمت و در خور او مي داد.

چون مسلم بن عوسجه به خاك افتاد، ابي عبدالله به بالين سر او رسيد، حبيب هم با آن حضرت بود گفت: اي مسلم! اگر چه به خاك افتادن تو بر من ناگوار است ولي بر تو مبارك باد كه واصل بهشت شدي، مسلم در دم آخر گفت: خداوند به تو هم مژده ي خير دهد. حبيب گفت: اگر نمي دانستم كه بزودي به تو ملحق مي شوم، حاضر بودم كه وصاياي تو را بشنوم. باز مسلم با ضعف تمام گفت: خدا رحمت كند تو را، وصيت من اين است كه اين شخص را ياري كني، و اشاره به حسين كرد، حبيب گفت: به خداي كعبه چنين كنم.

آن وقت كه خواستند نماز ظهر بگزارند و مهلت خواستند، حصين بن تميم گفت:


خداوند نماز شما را قبول نمي كند، حبيب گفت: واي بر تو! خداوند نماز پسر دختر پيغمبر را نمي پذيرد و از تو خواهد پذيرفت؟! اين سخن بر حصين سخت آمد بر حبيب حمله كرد و شمشير بر اسبش زد و اسب او را به زمين انداخت، يارانش او را از دست حبيب نجات دادند، حبيب آنها را تعقيب مي كرد و مي گفت:



أقسم لو كنا لكم أعدادا

أو شطركم وليتم الأكتادا



يا شر قوم حسبا و آدا [2] .

سپس به جنگ پرداخت و به آنها حمله كرد و شمشير مي زد و مي گفت:



أنا حبيب و أبي مظهر

فارس هيجاء و حرب تسعر



و أنتم أعد عدة و أكثر

و نحن أوفي منكم و أصبر



و نحن أعلي حجة و أظهر

حقا و أتقي منكم و أعذر



رجز مي خواند و شمشير مي زد و مي كشت، تا آنكه بديل بن صريم العقفاني به او حمله كرد و شمشيري به حبيب زد، ديگري هم با نيزه به او حمله كرد، و حصين بن تميم شمشيري بر سرش زد حبيب به شهادت رسيد، و يك مرد تميمي آمد سر او را جدا ساخت و حصين به او گفت: من در قتل حبيب با تو شريكم، تميمي گفت: جز من كسي او را نكشته، حصين اصرار كرد كه سر حبيب را به من بده به گردن اسب بياويزم. آن دو با هم به مناقشه پرداختند نزديك بود به روي هم شمشير كشند كه جمعي آنها را از هم جدا كردند و سر را به حصين سپردند. مدتي او مفاخره به كشتن حبيب كرد سپس به تيمي داد، او به قاچ زين آويخت و خود را به ابن زياد رسانيد تا جايزه بگيرد. قاسم پسر حبيب سر پدر را ديد، او را تعقيب كرد به درون دار الاماره رفت و بيرون آمد، باز او را تعقيب كرد، گفت: اي پسر! چرا دنبال من مي آئي؟ قاسم گفت: چيزي نيست، گفت:


چرا چيزي هست، پسر گفت: اين سر پدر من است آن را به من بده تا به خاك بسپارم، امتناع كرد گفت: بايد جايزه بگيرم، اين جوان قاتل پدر را تعقيب كرد تا زمان مصعب بن زبير در محلي به نام «باجميرا» با عبدالملك بن مروان به جنگ درآمد داخل لشكر مصعب شد، آن گاه قاتل پدر خود را در خيمه ي او بديد و او را دنبال كرد تا در خيمه تنها بديد، شمشير او را برداشت و او را بكشت و برگشت.

حبيب داراي شخصيتي بود كه ابن زياد و عمر بن سعد و سرلشكران از او حساب مي بردند و لذا به قتل او افتخار مي كردند و هر كس خود را قاتل او معرفي مي كرد. تا حبيب زنده بود، ابي عبدالله «عليه السلام» به او حمايت مي شد، ولي چون حبيب كشته شد، حضرت حسين از پاي درآمد.

حبيب در آخرين نفس گفت: اي حسين! جان خود و ياران حمايت كش خويش را در پيشگاه خدا بشمار خواهم آورد. [3] .


پاورقي

[1] اصلع کسي را گويند که موي پيش سر نداشته باشد.

[2] اکتاد جمع کتد ميانه‏ي دو شانه‏ي انسان است، و آد به معني قوت است.

[3] ابصار العين ص 85 - 78؛ اسدالغابه؛ الاصابه؛ تاريخ طبري؛ رجال کشي ص 191.