شب عاشورا شد
خورشيد غروب كرد، حسين رو به قبله روي زمين نشست، دست روي گوش گذاشت و اندكي خوابش برد، پس از لحظه اي بيدار شد، زينب نزديك آمد، فرمود: خواهرم! اكنون جدم را در خواب ديدم، با مادرم و پدرم و برادرم در كنار نهر حوض كوثر در بهشت به حال انتظار من بودند، جدم فرمود: اي حسين! به همين زودي نزد ما
خواهي آمد، يا فردا نزد ما مي آئي.
زينب اين سخن بشنيد بي اختيار بر صورت زد و به صداي بلند گريه كرد، حسين «عليه السلام» فرمود: خواهرجان! آهسته باش كاري نكن كه اين قوم ما را شماتت كنند، صبور باش. دست بر قلب زينب گذاشت او را به تصرف ولايت بردبار و متحمل نمود.
سپس در پشت خيمه ي سلطنتي كرسي گذاشتند همه ي اصحاب و بني هاشم را جمع كرد چون همه گوش فرادادند اين مسابقه را طرح كرد.