بازگشت

اما عشق حقيقي


علماي اخلاق و روانشناسان دانشمند گفته اند:

علت عشق يا طلب لذت است، يا طلب خير. آنجا كه طلب لذت باشد، عشق بهيمي گويند، و آن به اتفاق مذموم است؛ و اگر طلب خير باشد آن را عشق نفساني و حقيقي گويند، و آن به اتفاق پسنديده و محمود است.

و به حكم «الأصول تسري في الفروع» سر محبت از پي آفرينش در ممكنات ساريست، و پرتو نور عشق لم يزلي به مضمون «كنت كنزا مخفيا فأحببت أن أعرف» در مظاهر ذرات كليات ظاهر و جاري است، و همان نور است كه به مضمون «الله نور السموات و الأرض» در افلاك به صورت ميل ارادي و حركت دوري ظاهر گشته و در عناصر به صفت طبيعي، و در نباتات نشو و نما، و در حيوانات قوت و شهوت، و در انسان عمق نفساني تجلي كرده است.

اگر كسي به افلاك رود، از آنجا به قعر خاك هيچ ذره اي از نور عشق خالي و


فاني نخواهد ديد، و امتياز انسان از حيوان اين است كه انسان به ديدن يك صورت خوب، همان لذت را مي برد كه به ديدن يك سبزه و منظره ي گل يا درخت ميوه دار حظ مي برد، ولي اگر موجب حركت مبدأ شهوت شود آن عشق بهيمي است.

بنابراين حكيم علي الاطلاق و آفريننده ي اين منظومه هاي شمسي، بناي عالم آفرينش را روي پايه ي عشق و امل و آرزو استوار فرمود، و عشق در تمام عناصر آفرينش به تأثير بخشيده و در كمون همه چيز پديدار است. و عشق انسان با آروز و اميد توأم گشته، تا به سعي و عمل به كمال مطلوب برسد. انسان نسبت به ساير موجودات مقام جمع المجمعي دارد، و عشق او هم جامع مقام اميد و آرزو است تا تكامل خود را طي كند.

پس بناي آفرينش عقل اول عشق است، و علت اوليه ي عشق، همان رابطه ي قلبي و تقاطع دو نقطه ي موهوم محبت در دو قلب است كه عواطف مشموله و مشتعله مركوزه در قلب را در هر آن و زمان و مكان به طوري خاص و كيفيتي معين بيان مي كند، گاهي به ايمان و اشاره، گاهي به زبان حال، موقعي به لسان مقال. در اين صورت عشق همان علتي است كه معلول خود را يعني قلب پاك و بي آلايش معشوق را به نور عشق روشن مي سازد، و عشق آن سببي است كه سلسله ي جنبان تفويض ودايع الهي مي گردد. عشق در سقع وجود آدم و در كانون سينه هاي بني آدم جا گرفته، و سرمايه بلكه منشأ حيات ابدي است. و هر كجا اين عشق محو شود زندگي خاتمه يافته است.

ادباء گويند: عشق ريشه ي كهن فرتوتي است كه باغبان گلستان قدرت در مزرعه ي دل آدمي از اول غرس كرده و به قوه جاذبه ي «انا لله و انا اليه راجعون» آبياري نمود، و قلب صافيه ي محبين و صديقن را متوجه به جانب مبدأ ساخته است.



آن تخم كه دست ازلي كشت ز قدرت

امروز خدا خواسته از وي ثمر آمد



با اين مقدمه، ثابت است كه عشق از اوامر الهي است كه دست قدرت با خميره ي


آدم عجين نموده به وديعت در آن باز نهاده كه «خمرت طينة آدم بيدي».



نگارنده نقش زيبا و زشت

به دستم گل و آب آدم سرشت



«بل هو مجبول في قلوبهم من أمر الله» امل و آرزو پرتوي است در افق قلب، كه پيوسته مي خواهد از اشعه ي خودش تمام عالم را روشن كند، و در تحت اقتدار و نفوذ خود بياورد، و اين آمال و آرزوها هميشه مجاز و حقيقت قسري است و هيچگاه حقيقت ذاتي نخواهد بود، و بدين جهت شما مي بينيد همه طالب زندگي هميشگي، طالب همه چيز از ثروت و مكنت، همه ي خوبيها هستند، طالب همه ي علوم و دانش و طالب هر قدرت و توانائي مي باشند، ولي اين آرزوهاي خام، همه مجاز است، آن كسي كه براستي مي خواهد كه گفته اند: خواستن توانستن است، آن كس است كه به شرايط خواستن قيام كند و مفهوم زندگي هميشگي را بفهمد.

تنها حسين بود كه خود را به تمام معني مستهلك اقيانوس عميق مواج بيكران عشق حق كرده و در سايه ي فناء واقعي به بقاء دائمي رسيد.

تفاوت آرزو و امل با عشق از همينجا فهميده مي شود كه آرزوها اكثر مجاز با حقيقت قسري است، ولي عشق يا مجاز است و يا حقيقت، و بيشتر عشق مجازي هم اگر معنوي باشد به عشق حقيقي مي پيوندد.

پس عشق اگر مجاز شد، مهد آرزو است و مؤيد آمال است، و لذا آرزو وجودش در سايه ي عشق است، و اگر حقيقت است كه منشأ تمام امور زندگاني مادي و معنوي، دنيوي و اخروي است و آن عشق اصطرلاب اسرار الهي است كه مولوي گويد:



عشق اصطرلاب اسرار خداست

مذهب عاشق ز مذهب ها جداست



مرتبه ي عشق، بلندترين مرتبه ي معرفت است و امري است ذوقي كه معرفت نردبان آن است و لذا فرمود: ما عرفناك حق معرفتك، يعني عشق من به حد كمال وجوب وجود تو هرگز نخواهد رسيد، و حسين «عليه السلام» هم تا اين حد عشق خود را به عرصه ي بروز


و ظهور رسانيد، كه به سرحد امكان رسيد.

در احاديث قدسي است كه حق فرمود: «من طلبني وجدني، و من وجدني عرفني، ومن عرفني عشقني» پس اولين درجه ي عطف توجه از طالب به مطلوب به اصطلاح عرفا اشتياق است، و شدت شوق و ميل را تفسير به حب و مودت كرده اند، و شدت محبت را كه به حسين «عليه السلام» درجه ي اتصال طالب به مطلوب است تعبير به عشق كرده اند و گفته اند:



از كنار خويش مي آيم دمام سوي يار

زآن همي گيرم به هر دم خويشتن را در كنار



و درجه ي بالاتر از عشق «وله» است كه «أشد العشق الوله» زيرا بشر عاشق، گاهگاهي از خود بيخود مي شود، و در اين حال به فنا سوق مي نمايد، كه بالاترين درجه ي عشق فنا است كه از وجود مجازي دور مي گردد و به اصل خويش مشتاق مي شود.

اين حد عشق زماني حاصل مي شود كه رذائل طبيعت به كلي از خصائص آدمي مجزا گشته، و قلب چون آينه كه كثرت ناشي از وحدت است و انصراف كثرت به سوي وحدت است مانند دوربين عكاسي سر تا پا عكس پذير وجوب وجود گردد و فاني در اصل شود، چنانچه فيلسوف دري گويد:



وحدت اندر كثرت است و كثرت اندر وحدت است

عين كثرت وحدت است و عين وحدت كثرت است



رق الزجاج و رقت الخمر

فتشابها فتشاكل الأمر



فكأنما الخمر بلا قدح

فكأنما قدح بلا خمر






از صفاي مي و لطافت جام

درهم آميخت رنگ جام و مدام



همه جام است و نيست گوئي من

يا مدام است و نيست گوئي جام



اين معني را جز با تنزل مقام تشبيه نمي توان تشريح كرد، حسين «عليه السلام» بود كه سر تا پا نماي مكنونات و دعوت نبوت و رسالت جدش بود، و او بود كه سر حلقه ي ولايت مطلقه را در دست داشت، براي هدايت مردم. و هم او بود كه در اره ابقاء شريعت و احكام قرآن از همه چيز گذشت كه نمي توان گفت: حسين از جدش جدا و از پدرش منفك و از مادرش دوري و انفصال و دوئيت داشت، چنانچه در حق مادرش گفته اند:



ولدت أمي أباها ان ذا من عجبات

و أنا الطفل الرضيع في حجور المرضعات



به اصل خويش يكسر نيك بنگر

كه مادر را پدر شد باز مادر



فاطمه را اصل و مادر نبوت خواندند، و فاطمه را فرع و شاخه ي عصمت ناميدند.

حسين «عليه السلام» نيز در حقيقت عشق مجازي كثرات لباس تو و من و ما و مني را بيرون ريخت، و در قيام خود از وحدت شخصيت خود، غرق درياي كثرت فضيلت خاندان جد و پدرش و مادرش شد؛ و از كثرات عالم ماده، منصرف در وحدت وجوب وجود حق و فناء في الله گرديد.

و لذا عرفا گفته اند: مرتبه پس از فناء كه آخرين درجه ي عشق است، برخاستن دوئيت و بينونيت از ميان عاشق و معشوق است، و وحدت حقيقت آنها است چنانچه امام در مقابل قبر حسين مي گويد: «السلام عليك يا ثار الله» سلام بر تو اي خون خدا در حالي كه خدا جسم نيست كه خون داشته باشد، يعني اگر العياذ بالله براي تشريح مطلب تنزل تشبيه دهيم، خون حسين همان ارزش را براي بشر داشت كه اراده ي كامله ي


الهي در ابقاي شريعت تأمين فرموده بود، و اين اراده را به دست حسين «عليه السلام» سپرد.

طغرل شاعر مي گويد:



من خود او بودم و او من ولي از بهر صلاح

تن خاكي به ميان من و او حايل بود



حسين يعني پيغمبر «صلي الله عليه و اله و سلم» يعني علي «عليه السلام» يعني فاطمه «عليهاالسلام» كه وظيفه دار انذار و ارشاد بود، و در راه حق به عشق حقيقي به فناء مطلق جان داد و زندگاني ابدي يافت، و لذا در سايه ي نام حسين از دين خدا و نبوت پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» و ولايت علي «عليه السلام» و عصمت و طهارت فاطمه سخن گفته مي شود.



چون شاهد و مشهود يكي ديدم و دانست

در مذهب ما اسم همي عين مسمي است



حسين «عليه السلام» به آخرين درجه ي عشق رسيد، و اين مرحله را طي كرد تا عشق و تطورات لفظي و معنوي آن بي ترجمه نمانده باشد.

آخرين مرتبه ي عشق آن است كه معشوق تمام هستي خود را به عاشق عطا كند، و عاشق سر از گريبان معشوق به درآرد و ديگر وحدت كاملا حاصل است و دوئيت هيچ وجود ندارد.

حسين «عليه السلام» هر چه داشت از خود ريخت تا به وصال مشعوق رسيد كه:



يقدمون له بالخفي و الاعلان

يسبحون له بالغدو و الآصال



گه تو را از تو به كل خالي كند

تو شوي پست او سخن عالي كند



گر چه قرآن از لب پيغمبر است

هر كه گويد حق نگفت او كافر است



چون هماي بي خودي پرواز كرد

اين سخن را با يزيد آغاز كرد



نيست اندر جبه ام الا خدا

چند جوئي در زمين و در سما




منصور حلاج به واسطه ي عشق حقيقي از اعراض جسماني وارسته و به مبدأ حقيقي ملحق گرديد، و سلطان بايزيد كه زندگاني اش دليل قاطعي بر صدق مدعاي اوست به عشق رسيد و اين كه گفت: «ليس في جبتي الا الله» غرض او اين نبود كه خداوند عالم كه آفرينش اين منظومه هاي پهناور صحنه ي هستي از قدرت اوست بالحيات در جبه ي او قرار گرفته باشد، بلكه او اعيان متكثره را وحدت مي دانست و وحدت را عين كثرت كه گفته اند «منه نخرج و اليه نعيد به يدله و عليه و اليه» يعني از او صادر مي شويم به او واصل مي گرديم به راه او سجده مي كنيم به سوي او عود مي نمائيم و البته اين غير از وحدت وجود صوفيه است.



خوش آنكه لباس وهم راشق بينم

حق را همه خلق و خلق را حق بينم



بي آنكه شود قيد حجاب اطلاق

در ضمن مقيدات مطلق بينم



بايد گفت: ادراكات و انعكاس عشق در قلوب، به تفاوت ادراكات اشخاص مي باشد، چنانچه يك صورت را در آينه هاي مختلف به صور مرايا متفاوت مي بينيم و گمان مي كنيم كه ظاهرشان با هم متفاوت است در حالي كه اختلاف در آينه است نه در انسان.

بايزيد يا منصور به اندازه ي ظرفيت و ادراكات خودشان عاشق حق شده بودند و فناء در حق شدند ولي حسين «عليه السلام» آخرين درجه ي سعه ي صدر كمالي را داشت، و در عشق خود باز هم آخر كار عرض مي كرد: أغثني يا غياث المستغيثين.

آري!



در ديده ي ديده ديده اي مي بايد

وز هر دو جهان گزيده اي مي بايد



تو ديده نداري كه ببيني ما را

عالم همه ماست ديده اي مي بايد



و ادراكات حسين «عليه السلام» به حد كمال ادراكات بشري بوده، و با ديده اي كه او مي ديد هيچ كس نيروي ديدنش را نداشت.




يوسف مصر در اين شهر به بازار يكي است

همه باشند خريدار و خريدار يكي است



همچو پرگار اگر دور زني در همه جا

چو به وحدت نگري نقطه ي پرگار يكي است



آفتاب رخت ار تافت به هر آينه اي

مختلف گر چه نمايد همه انوار يكي است



و اين بينش فرع مقدار و كيفيت نور و صفاي دروني است كه حسين خانه ي دلش روشن به نور الله «الله نور السموات و الأرض» بود، و بر او در عالم چيزي مخفي و پنهان نبود، و لذا در هر حال كه زخمها بر او مي زدند و نيزه ها مي نواختند، شمشيرها فرود مي آوردند، در همه حال با خدا بود و به حول و قوه ي حق متكي مي شد و باز هم صلاح و سعادت امت را مي طلبيد.



دلي كز معرفت نور و صفا ديد

زهر چيزي كه ديد اول خدا ديد



و يا چون موسي عمران در اين راه

برو تا بشنوي اني انا الله



علماي روانشناس و مستشرقين جهان گفته و نوشته اند كه: در عالم نوع دوستي هيچ كس به اندازه ي حسين «عليه السلام» نبود كه هر چه زجر كشيد باز هم در غم امت بود و نيكبختي آنها را مي خواست.

يك دسته از حكماء هم عشق را تأويل به حق كرده اند و گفته اند: عشق يعني حق و طالب عشق حقيقي همه ي موجودات برحسب مراتب وجود هستند، يعني از حق در آنها نمونه و نشانه اي هست. و معني كثرت اين است كه هيچ موجودي خالي از عشق نيست، و حتي عشق به اين دنيا و مافيهاي آنها را عشق مجازي مي دانند كه پس از مرگ به عشق حقيقي مبدل مي شود و به اصل خود مي پيوندد، و بدين معني گفته اند:



عشقم كه در دو كون مكانم پديد نيست

عنقاي مغربم كه نشانم پديد نيست




و اين بيت اشاره به تنزيه محض است و بي نشاني صرف است.



زابرو و غمزه هر دو جهان صيد كرده ام

منگر به آنكه تير و كمانم پديد نيست



چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهرم

از غايت ظهور عيانم پديد نيست



گويم به هر زبان و به هر گوش بشنوم

وين طرفه تر كه گوش و زبانم پديد نيست



چون هر چه هست در همه عالم همه منم

مانند درد و عالم از آنم پديد نيست



يعني عالم ادراك قاصر از درك و عرصه ي افهام عاجز از فهم كنه ذات عشق است، و حسين «عليه السلام» مصداق حقيقي اين عشق است كه درك و فهم از كار او به حيرت و شگفتي است و هر دم به زبان حال گويد: (كاري كردي كه عقل مات است حسين) چون سخن بدينجا كشيد، سطري چند بر اين سطور مي افزائيم كه مطلب ناقص نماند.

اگر گفته شود: عشق همانا حق است، مي توان همان را دليل آورد كه حق در تمام ماسوي الله جاري است و نيستي را لباس هستي پوشانيده.

و در علت عاشق بودن انسان گفته اند: وقتي كه سلطان عشق بر او رنگ شاهنشاهي جلوس و تجلي كرد، ببخشيد غلط گفتم جلوس سلطان عشق را نمي توان بر جائي تعيين كرد، زيرا عشق حق است و حق قديم است، و عقل و مكان حادث، پس عشق محيط و فكر و مكان محاط. پس چنين گوئيم كه عشق يا روابط قلبي عاشق و معشوق سلطنت و استغناء و بي نيازي را به معشوق عطا مي كند، و احتياج و افتقار را به عاشق تا از دريوزه ي فقر به درگاه حضرت معشوق بنگرد و تقاضاي وصول به مبدأ و رفع موانع از وصول و استمرار وصول بعد از حصول نمايد.


چنانچه قرآن شاهد مدعي است «يا أيها الناس أنتم الفقراء الي الله والله هو الغني الحميد» هر چه از طرف عاشق هست تمام فقر و نيستي، و هر چه از طرف معشوق است غني و بي نيازي كه حضرت امير در اين مقام عرض مي كند:

ما عبدتك طمعا للجنة و لا خوفا من نار بل وجدتك مستحقا للعبادة فعبدتك.



حجاب چهره جان مي شود غبار تنم

خوش آن دمي كه از اين چهره پرده برفكنم



چنين قفس نه سراي چو من خوش الحان است

روم به روضه ي رضوان كه مرغ آن چمنم



و شايسته است كه از تعدد وجود عاشق وي را معبود و معشوق گويند، وگر نه وجود بحث بسيط و حقيقت مطلقه خواهد بود، حكماي اشراق گفته اند:

بسيط الحقيقة، كل الأشياء بل الأشياء كلها كنه الدرك لا يدرك منه شيئا، و الحق لا يحق منه أبدا.

لذا عاشق در حيطه ي اقتدار عزت عشق مذلت كشد و خواري بيند چنانچه حسين «عليه السلام» در كربلا به صورت ظاهر شكنجه و عذاب ديد، كشته و خوار شد و جوانانش كشته و زن و فرزندش به اسارت رفته اند.

تا از جبروت و طنطنه ي معشوق او را ندا كنند، و چون فناء عاشق را ببينند حيات بدو بخشند، و بايد دانست كه معشوق خواه مالك يا مملوك باشد، داراي صفت غنا و بي نيازي است، و فقر و مذلت صفت عاشق، يعني عاشق تا اين مراحل را طي نكند به مقام معشوق نائل نمي گردد، و لذا عاشق در ممكنات اين عالم مقيد است و به كمال فقر و نياز متحقق است تا با طي مرحله ي فنا به مقام تكامل خود برسد كه «يحتاج اليه كل شي ء و لا يحتاج الي شي ء».



كس را به حقيقت ازل راه نشد

وز سر فلك هيچ كس آگاه نشد






اين راز نهفته هر كسي چيزي گفت

معلوم نگشت و نيز كوتاه نشد



و چون از سرحد فقر گذشت، يعني بلاياي وارده را با شرايط لازمي تحمل كرد و به كمال فقر رسيد، آنجا سرحد بي نيازي است كه به مضمون (الفقر فخري) در پيشگاه محبوب و معشوق دستي به همه ي عوالم وجود پيدا مي كند، و هر چه معشوق دارد به عاشق عنايت مي كند، چنانچه به حسين «عليه السلام» خطاب شد:



آنچه دادي در ره ما داده اي

آنچه دارم در رهت من مي دهم



وقتي كه مبدأ حقيقي عشق و انبعاث واقعي معشوق و عاشق را بدون اختيار به سمت خويش جلب كرد، عاشق به معشوق ملحق و واصل شد، اثر آن اثر حديده ي محماة است كه آهن سرخ شده كار آتش مي كند، در حالي كه آهن است، و مفهوم السلام عليك يا ثار الله كه خون حسين «عليه السلام» خون خدا است؟! و سر مرموز «عبدي أطعني حتي أجعلك مثلي أو مثلي!» هويدا و آشكار گردد و دستگاه عجيب و عميق شگفت انگيز حسين «عليه السلام» كاملا مصداق حقيقي و مثل اعلاي اين حقيقت عشق است كه قدم به قدم در بروز قدرت نمائي است، تا به رجعت حسيني و سلطنت حقيقي او برسد.



بعد از اين گر شرح گويم ابلهي است

زانكه شرح اين وراي آگهي است



گر بگويم عقلها را پر كند

ور نويسم بس قلمها بشكند



لاجرم كوتاه كردم من زبان

گر تو خواهي از درون خود بخوان [1] .





پاورقي

[1] نقل از رساله‏ي عشق نگارنده.