بازگشت

حفر چاه آب


اعثم كوفي مي نويسد:

چون لشكريان نگذاشتند حسين از آب فرات بنوشد، عطش بر زن و فرزند و


اصحاب غالب شد، امام به طرف خيام زنان رفت و 19 قدم به سوي قبله برداشت، و آنجا در قدم بيستم چاهي كندند و آب بسيار شيرين و خوشگواري پديدار شد، برداشتند و آشاميدند و مشكها را پر كردند و بازگشتند و ديگر كسي آن چشمه را نديد. و اين خبر به ابن زياد رسيد، نامه اي تند و سخت به عمر بن سعد نوشت كه: به من خبر داده اند حسين براي رفع عطش چاه آب كنده، و تو بايد آنها را از كندن چاه منع كني، و همانطور كه عثمان لب تشنه جان داد، حسين را هم لب تشنه بكشي.

چون نامه ي ابن زياد به عمر رسيد، عمرو بن حجاج زبيدي را با فوجي سوار بر اطراف آب گماشت كه هيچ كس از اصحاب حسين آب برندارد. [1] .



أو تشتكي العطش الفواطم عنده

و بصدر صعدته الفرات المفعم



و لو استقي نهر المجرة لارتقي

و طويل ذابله اليها سلم



و لو سد ذوالقرنين دون وروده

نسفته همته بما هو أعظم



في كفه اليسري السقاء يقله

و بكفه اليمني الحسام المخذم



مثل السحابة للفواطم صوبه

فيصيب حاصبه العدو فيرجم



(غروي نجفي)



اي آب تو بي ادب نبودي

تو خود مگر از عرب نبودي



رسم عرب است و كيش تازي

در باديه ميهمان نوازي



اين رسم تو در ميان نهادي

خود آب به ميهمان ندادي



چندان همه رنج راه بردند

در باديه تشنه كام مردند



آنها همه تشنه رفته در خواب

و ز حله به كوفه مي رود آب



از كرده نگشته اي پشيمان

اي سخت كمان سست پيمان






مهان تو تشنه كام و بي آب

اين بود وفاي عهد احباب



گر داوري از عطش بميرد

هرگز كفي از تو برنگيرد



لب تشنه به خاك و خون نشستن

بهتر كه ز سفله آب جستن



(داوري وصال)

عمر بن سعد به روايت ديگر پس از آمدن به كربلا و ملاقاتهاي پي درپي با حسين بن علي «عليه السلام» اين نامه را به ابن زياد نوشت:

أما بعد فان الله قد أطفأ النايرة و جمع الكلمة و أصلح أمر الأمة هذا حسين قد أعطاني عهدا أن يرجع الي المكان الذي أتي منه أو يسر الي ثغر من الثغور فيكون رجلا من المسلمين له ما لهم و عليه ما عليهم.

اما بعد حمد خداي را كه آتش فتنه را خاموش و اتفاق كلمه را برقرار نمود، چه حسين با من عهد فرمود كه به مكان اوليه ي خود (يعني مدينه) برگردد يا در گوشه اي مسكن گيرد كه در حدود و ثغور و مرزهاي كشور باشد و مانند ساير مسلمين طبق مقررات رفتار نمايد.

ابن زياد پس از خواندن نامه ي ابن سعد پي برد كه پسر سعد به جنگ و مقابله با حسين راضي نيست و شانه خالي مي كند و مي خواهد با مسالمت، صلحي نمايند، و لذا به اطرافيان خود گفت: اين نامه ي ناصح مشفقي است براي قوم خودش نه شايسته ي يك سردار سپاه جنگي.


پاورقي

[1] تاريخ اعثم کوفي ص 266.