بازگشت

در خندق آتش افكندند


در اين خندق چون آب نبود، آتش افروختند و از خارهاي بيابان در آن ريختند تا كسي به خيام زنان نتواند بيايد، اصحاب مستعجلا امتثال امر كردند. مردي از لشكر عمر بن سعد كه نام او مالك بن جوزه بود (برخي شمر نوشته اند) سوار آمد در مقابل آن خندق ايستاد و با صداي بلند گفت: اي حسين بن علي! به آتش تعجيل كردي پيش از آنكه به آتش دوزخ رسي، و در اين جهان حوالي خود آتش افروختي. آن حضرت فرمود: اي ملعون تو دروغگوئي، آنگاه سر بلند كرده عرض كرد: يا الهي! در دنيا گرمي آتش به او بچشان، و پيش از آنكه به آخرت برسد به آتش دنيا او را بسوزان. [1] .


اين دعا به زودي مستجاب شد. مالك اسبش را پيش راند، اسبش هراس خورد و لگام از كف او دررفت، به هر طرف دويدن گرفت تا آنكه از روي زين بغلطيد در حالي كه يك پايش در ركاب بماند و اسب همچنان مي دويد و او را مي كشيد تا به كنار خندق آتش از طرف ديگر رسيد، آنجا پاي او از ركاب بيرون آمد و درون خندق افتاد و آنقدر فرياد كرد تا تمام بدنش بسوخت.

امام حسين «عليه السلام» مطلع شد، شكر خدا كرد كه دعايش مستجاب شد و باز عرض كرد: بارالها! داد ما را از كشندگان ما بستان.



داني از چه زد به پستي شاه دين خرگاه را

خواست تا زينب نبيند زير تيغ آن شاه را



خواست تا آن دم كه اكبر واژگون گردد ز زين

غرقه خون ليلا نبيند آن رخ چون ماه را



خواست چون اصغر خورد تير از غم طفلش رباب

ناورد از پرده ي دل ناله ي جانكاه را



خواست تا آن دم كه گردد دست عباسش جدا

آه طفلان بر فروغ مه نبندد راه را



خواست تا داماد گردد پايمال اسب كين

نوعروس از بام گردون نگذراند آه را



«جوديا» كن خاك بر سر زانكه زينب بعد قتل

نرم ديد از سم مركب سينه ي آن شاه را



(جودي)



پاورقي

[1] تاريخ اعثم کوفي ص 268.