بازگشت

دعوت كوفيان از امام حسين


كوفه مركز شيعيان بود و آنان مدت بيست سال در شكنجه و آزار فوق العاده اي بودند. معاويه با تمام نيرنگهاي خود در آن مدت طولاني آنچه توانست انجام داد تا ريشه ي شيعه را بكند. سلطنت «زياد بن ابيه» بر عراق نيز به همين خاطر بود، زياد


يكي از افراد بانفوذ شيعه بود و همه ي آنان را مي شناخت. وقتي از آنان برگشت و برادر معاويه و دشمن علي عليه السلام شد، از دشمني كوتاهي نكرد. او با اختيارات وسيع خود، تا توانست شيعيان را كشت و آنان را ذليل و مستأصل و پريشان نمود به حدي كه هيچ گاه نتوانند به فكر شورش برآيند و به كمك آل علي عليهم السلام با آل ابوسفيان مخالفت كنند. اين، نقشه معاويه و دستور او به واليان و عمالش بود.

سرانجام معاويه هلاك شد و شيعيان كوفه، نفس راحتي كشيدند و از مرگ دشمن خود خشنود شدند. خبر امتناع امام حسين عليه السلام از بيعت با آل ابوسفيان، روح تازه اي در آنان دميد. آنها در منزل «سليمان بن صرد خزاعي»، كه از اصحاب پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بود و بعدها رئيس توابين هم شد، جمع شدند و خدا را به خاطر مرگ معاويه، حمد و ثنا نمودند.

سليمان گفت: معاويه هلاك شد و حسين عليه السلام از بيعت با يزيد امتناع نموده و به مكه رفته است. شما شيعيان او و پدرش هستيد. اگر به راستي مي خواهيد او را ياري كنيد و با دشمنانش بجنگيد، نامه بنويسد و او را بطلبيد و اگر به خود اطمينان نداريد، او را فريب مدهيد.

همگي گفتند: با دشمنان او مي جنگيم و خود را فداي او مي كنيم.

پس به فرمان سليمان، از طرف عموم شيعيان نامه اي نوشتند، و نام اين چهار نفر از بزرگان شيعيان «سليمان بن صرد»، «مسيب بن نحبه»، «رفاعة بن شداد» و «حبيب بن مظاهر» به خصوص در آن آمده بود. مضمون نامه، شادماني از مرگ معاويه - آن پادشاه ستمكار كه به ظلم و قهر و غلبه بر مردم فرمانروا شد - حقوق مردم را غصب نمود، خوبان را كشت و بدان را بر مردم مسلط نمود و مال خدا را به دست ستمكاران و ثروتمندان داد.

سپس از امام عليه السلام دعوت كرده بودند كه ما امام نداريم. آقا! تو بيا و امام ما باش و ما را به سوي حق راهنمايي كن ما با والي كوفه كه از عمال يزيد است، رفت و آمد


نداريم و در محضرش حاضر نمي شويم و هرگاه از آمدن تو به سمت كوفه باخبر شويم، او را از كوفه بيرون و به شام مي فرستيم. والسلام. [1] .

از اين چهار نفر، فقط حبيب بن مظاهر در كربلا حاضر شد و جان خود را فداي امام مظلوم عليه السلام نمود و از بهترين ياوران آن امام شهيد گرديد. از سه نفر ديگر، سليمان و مسيب، از رؤسا و امراي توابين شدند و در زمان عبدالملك مروان در جنگ با ابن زياد كشته شدند. ولي رفاعه بن شداد، پس از كشته شدن آنها از امراي توابين شد و قشون را از معركه برداشت و به كوفه برگشت. وقتي اشراف كوفه و قاتلان امام مظلوم عليه السلام مانند شبث بن ربعي، شمر بن ذي الجوشن و عمرو بن حجاج زبيدي، بر سر رياست و آقايي با مختار مي جنگيدند، رفاعه، با اشراف و اعيان كوفه بود، بلكه رهبر آن جماعت و آن لشكر بود. بين رؤسا و عشاير بر سر رهبري، اختلاف شد و بالاخره رفاعة بن شداد را انتخاب كردند. وقتي اصحاب مختار مي جنگيدند و فرياد مي زدند: «يا لثارات الحسين؛ ما براي ياري حسين عليه السلام با قاتلان او مي جنگيم»، يزيد بن عمير گفت: «يا لثارات عثمان!» او نيز طالب خون عثمان شد! ناگهان رفاعة بن شداد گفت: ما با عثمان چه كار داريم؟ من با جمعي كه ياري عثمان كنند و خون او را طلب نمايند، همكاري نمي كنم.

عده اي از قومش گفتند: تو ما را به جنگ كشاندي، اما حالا كه گرفتار شمشير دشمن شديم، مي گويي كه برويد و از جنگ دست برداريد!؟

رفاعه به اين سخنان گوش نداد و اين دو بيت را خواند:



أنا ابن شداد علي دين علي

لست لعثمان بن اروي بولي



لاصلين اليوم فيمن يصطلي

بحر نار الحرب غير مؤتل



سپس با آنان جنگيد و كشته شد. [2] .


پس مي توان گفت كه همه ي اين چهار نفر، در راه اهل بيت كشته شدند. ولي ميان حبيب بن مظاهر كه به ياري امام مظلوم تا كربلا شتافت و جان خود را فداي آن سرور نمود، و آن سه نفر كه در كوفه ماندند و امام عليه السلام را ياري نكردند، تفاوت و فاصله ي بيساري است، مثل فاصله ي ميان زمين تا آسمان. و همچنين است تفاوت سليمان و مسيب كه رفتند و كشته شدند و به راستي از گذشته خود پشيمان شدند و توبه كردند، با رفاعه كه از جنگ برگشت و با دشمنان امام حسين عليه السلام مانند شمر، شبث و عمرو بن حجاج ائتلاف كرد و نه تنها با مختار و شيعيان امام مظلوم دشمني نمود، بلكه با دشمنان اهل بيت، در يك صف ايستاد؛ همان صفي كه در آن طلب خون عثمان كردند. هر چند كه رفاعه نيز پشيمان شد و از كرده ي خود توبه كرد و با آن جماعت جنگيد و كشته شد.

اميدوارم در روز قيامت به شفاعت حسين بن علي عليه السلام نائل گردد و با دشمنان اهل بيت محشور نگردد! خداوند همه شيعيان را از فتنه ها، بلايا و حب جاه و مقام محفوظ بدارد و عاقبت همگي را ختم به خير بفرمايد!

اولين نامه اي كه از طرف شيعيان فرستاده شد، نامه ي سليمان بن صرد بود. اين نامه را «عبدالله بن سبع» و «عبدالله بن وال» با عجله، در مكه معظمه، روز دهم ماه رمضان به امام عليه السلام رساندند. پس از دو روز، شيعيان دوباره «قيس بن مسهر» و «عبدالرحمان ارحبي» و «عمارة بن عبيدسلولي» را روانه ي مكه نمودند در حالي كه همراه اين سه نفر، پنجاه و سه نامه بود كه هر كدام از طرف يك، دو يا چهار نفر بود.

دو روز بعد، مجددا «هاني سبيعي» و «سعيد بن عبدالله حنفي» را با نامه اي خدمت امام عليه السلام روانه نمودند. اين نامه از طرف عموم شيعيان بود و در آن آمده بود: به سمت ما بشتاب! مردم منتظر تو هستند و بجز تو، كسي را نمي خواهند. والسلام.

به فاصله ي بسيار كمي، نامه هاي بسياري از طرف شيعيان، چه عمومي و چه انفرادي، به خدمت امام عليه السلام رسيد. اشراف كوفه نيز نامه نوشتند و امام را طلبيدند؛


از جمله: شبث بن ربعي، حجار بن ابجر، يزيد بن حارث بن يزيد بن رويم، عزرة بن قيس، عمرو بن حجاج زبيدي و محخد بن عمير تميمي. آنها نوشتند: ميوه ها رسيده است و سپاه، به امر تو و در اختيار تو مي باشد. وقت آن است كه به كوفه بيايي.

ميتوان گفت كه در آن مدت كوتاه تمامي شيعيان، به طور خصوصي يا عمومي براي امام عليه السلام نامه نوشتند و از حضرت دعوت كرده، اظهار اطاعت و انقياد نمودند. حتي اشراف كوفه - كه همگي منافق و هميشه با هر كس كه رئيس مي شد، همراه بودند و در عين حال، با آن كس كه احتمال مي دادند به رياست برسد رابطه پيدا مي كردند - نيز نامه نوشتند و از او دعوت كردند.

شما خيال نكنيد همين چند نفري را كه نام بردم، نامه نوشتند؛ هنگامي كه ابن سعد وارد كربلا شد، عزرة بن قيس را طلبيد و به او گفت: برو از حسين سوال كن كه براي چه آمده و چه مي خواهد؟

اما از آنجا كه عزره از امام عليه السلام دعوت كرده بود، حيا كرد و خجالت كشيد كه اين پيام را ببرد.

ابن سعد از روساي ديگر خواست كه بروند و اين پيام را برسانند. اما هيچ كدام قبول نكردند. چون هر كدام نامه نوشته و از امام دعوت كرده بودند. [3] .

كوفه، شهري اسلامي و مركز عشاير و سپاه مسلمين بود و مي توان گفت كه داراي حدود نود هزار جنگجو بود. وقتي كه امير المومنين عليه السلام كوفه را پايتخت خود نمود، بيشتر آنان شيعيان او بودند. پس از قضيه ي حكمين، در ميان آنان خوارج پيدا شدند كه تعدادشان رو به افزايش بود.

در زمان سلطنت معاويه، عده ي زيادي عثماني به آن شهر آمدند. از آنجا كه اين جماعت، مطابق ميل ملوك و سلاطين عمل مي كردند، افرادي متنفذ و زورمند شدند. به اين ترتيب، افراد اين گروه، روه به افزايش و شيعيان رو به كاهش گذاشتند،


و نقشه ي معاويه هم نابودي شيعيان بود. اشراف و رؤساي كوفه از همان اول از منافقين بودند، به همين جهت، در عين حال كه با علي عليه السلام بودند، با معاويه نيز رابطه داشتند. وقتي هم ديدند معاويه هلاك شد و تمامي شيعيان با امام حسين عليه السلام شدند، درصدد برآمدند كه با آن امام نيز رابطه داشته باشند. لذا آنان نيز در اين دعوت شركت كردند و نامه ها نوشتند. اگر رؤساي لشكر كربلا را در نظر بگيريد، همه ازكساني هستند كه به امام عليه السلام نامه نوشته بودند، از جمله شبث، قيس بن اشعث، عزره و عمرو بن حجاج.

وقتي زهير بن قين - رضوان الله عليه - به كمك حبيب شتافت و به سخن عزرة ابن قيس پاسخ داد، عزره به او گفت: تو كه از شيعيان اهل بيت نبودي. ما تو را عثماني مي شناختيم. او گفت: به خدا سوگند! نه به حسين عليه السلام نامه نوشتم، و نه قاصدي نزد او فرستادم و نه وعده ي ياري به او دادم، ولي در ميان راه با او ملاقات كردم. وقتي او را ديدم، پيغمبر اكرم و قرابت حسين با او را به خاطر آوردم و دانستم كه از شما چه بلاهايي بر سر او مي آيد. لذا تصميم گرفتم كه از ياوران او باشم و جان خود را فدايش كنم و براي حفظ حق خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مدافع وي باشم. [4] .

ملاحظه كنيد! ميان زهير عثماني و شيعياني كه آن نامه ها را نوشتند و امام عليه السلام را ياري نكردند و يا در صف دشمنانش قرار گرفتند، چقدر تفاوت است! اين مرد عثماني كه دشمن علي عليه السلام بود، چگونه سعادتمند شده، از بزرگان شهداي كربلا محسوب مي شود و ديگران در خانه مي مانند و او را ياري نمي كنند.


پاورقي

[1] همان، ص 352؛ ارشاد، ج 2، ص 36 و 37.

[2] تاريخ طبري، ج 6، ص 50.

[3] همان، ج 5، ص 410.

[4] همان، ص 417.