بازگشت

فلسفه ي صلح امام حسن با معاويه و جنگ امام حسين با يزيد


چه بسا مردمان كه گرفتار شيطان شده و در كارهايي كه نبايد دخالت كنند وارد مي شوند و اظهار نظر مي كنند. بعضي بر امام حسين عليه السلام ايراد مي گيرند كه چرا جنگ كرد و بر يزيد خروج نمود؟ اينان مي گويند: چرا امام حسين عليه السلام مانند امامان ديگر با سلاطين و خلفاي جور و گمراهي، صلح نكرد و در خانه ننشست؟

برخي ديگر، عمل سيدالشهداء عليه السلام را مي پسندند و بر امام حسن عليه السلام ايراد مي گيرند و مي گويند: چرا امام حسن عليه السلام زير بار ذلت رفت، و با معاويه صلح كرد و مانند امام حسين عليه السلام جنگ نكرد؟

بعضي از مردم كه خود را از شيعيان و دلسوزان اسلام و مسلمين مي دانستند بر امام حسن عليه السلام ايراد مي گرفتند و به آن بزرگوار مي گفتند: تو مؤمنين را ذليل كردي!!

اگر ما در تاريخ دقت كنيم مي بينيم در آن موقع كه امام حسن عليه السلام قصد صلح داشت نه تنها به وي اعتراض مي كردند، بلكه شيعيان او را ملامت مي نمودند، همينطور هنگامي كه امام حسين عليه السلام به سمت كوفه حركت كرد و يا مي خواست حركت نمايد، دوستان و عقلا او را نهي مي كردند و ملامت مي نمودند؛ از ابن عباس و محمد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر گرفته تا مردم ديگر - از دور و نزديك، قرشي و غير قرشي - پس به هر دو امام، مردم زمان خودشان ايراد مي گرفتند و اعتراض مي نمودند.


حق اين است كه آن دو بزرگوار هر كدام به وظيفه ي خود آشنا بوده و از همه ي مردم عاقل تر بودند، و هر چه انجام دادند همان صلاح بود، و به آن مأمور بودند.

شيعه كسي است كه تسليم ولي امر و امام باشد، نه آن كه به او ايراد بگيرد، شيعه بايد عقيده داشته باشد كه هر يك از ائمه عليهم السلام مطابق فرامين الهي عمل كرده اند و هيچ خطا و اشتباهي نداشته اند.

ما بايد وظيفه ي خود را از آنان ياد بگيريم و از آنان كسب تكليف كنيم، نه آن كه به آنان ياد دهيم و آنها را راهنمايي نماييم. هر كس از شيعيان كه بر امام ايراد بگيرد و بگويد چرا آن يكي صلح نمود؟ يا چرا آن ديگري جنگ كرد؟ به طور قطع ايمان وي ضعيف است و بيمار گشته است و بايد فورا خود را معالجه نمايد.

از اين گذشته، اگر كسي نظر دقيق داشته باشد تا حدي علت صلح امام حسن عليه السلام و جنگ امام حسين عليه السلام بر او آشكار مي گردد، و چيزي از او پنهان نمي ماند. من قبلا اين نكته را تذكر دادم كه نه فقط امام حسن عليه السلام، بلكه امام حسين عليه السلام نيز با معاويه صلح كرد و با برادر خود موافق بود. پس كسي گمان نكند امام حسن عليه السلام ضعف نفس داشته و امام حسين عليه السلام از او شجاعتر بوده است و از اين جهت، او با يزيد بيعت نكرد. زيرا همين امام حسين عليه السلام پيرو برادر بود و با همان معاويه صلح نمود.

بطور قطع اگر امام حسن عليه السلام پس از مرگ معاويه زنده مانده بود او نيز چون حسين عليه السلام با يزيد بيعت نمي كرد، هر چند مانند او كشته مي شد. پس سر صلح امام حسن عليه السلام و جنگ امام حسين عليه السلام را نبايد در اختلاف اين دو امام جستجو كرد، و نتيجه گرفت كه ميان دو برابر در صفت شجاعت تفاوت بوده است، چون هر دو از يك نور هستند و مانند يكديگر امام و حجت خداوند مي باشند، بلكه بايد سر اين دو عكس العمل متفاوت را در اختلاف زمان، اوضاع و احوال اهل كوفه و اختلاف ميان شخصيت معاويه و يزيد جستجو كرد.


اهل كوفه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام از بسط عدل و آسايش خسته و ناراحت شده بودند، سپاه آن بزرگوار از طوايف و قبايل مختلف عرب تشكيل شده بود و هر جمعي تحت امر رؤسا و امراي خود بودند، و به دستور رؤسا به جنگ و يا صلح مبادرت مي كردند. چون اميرالمؤمنين عليه السلام بيت المال را به طور مساوي ميان رئيس و مرئوس تقسيم مي كرد، رؤسا ناراضي بودند و مي خواستند كه به آنان پول بيشتري داده شود، از اين جا است كه نفاق در ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام راه يافت، و كار به جايي رسيد كه اميرالمؤمنين عليه السلام رسما از آنها اظهار خستگي مي نمود و از خداوند مرگ خود را طلب مي كرد.

آن حضرت يك جا مي فرمايد:

«والله! لولا رجائي الشهادة عند لقائي العدو، ولو قد حم لي لقاؤه، لقربت ركابي، ثم شخصت عنكم، فلا اطلبكم ما اختلف جنوب و شمال» [1] .

«به خدا سوگند! اگر اميدواري به شهادت در راه خدا را نداشتم، پاي در ركاب كرده از ميان شما مي رفتم، و شما را نمي طلبيدم چندان كه باد شمال و جنوب مي وزيد».

حضرت سوگند ياد مي كند كه در انتظار فيض شهادت است كه در ميان مردم مانده، و گرنه از ميان آنها مي رفت و از آنان دست مي شست و ديگر به ايشان اعتنايي نداشت.

مردم كوفه از علي عليه السلام، و آن حضرت نيز از آنان خسته شده بودند، امام عليه السلام به شهادت و سپاه نيز به آرزوي خود رسيدند. سران لشكر امام حسن عليه السلام به معاويه پيوستند، و امام حسن عليه السلام را تنها گذاشتند. همين سپاه، سرادق و خيمه هاي امام عليه السلام را غارت كردند و به او حمله نمودند. اين كلام از امام حسن عليه السلام مشهور و در كتب تاريخ مسطور است.


طبري مي نويسد:

«ثم قام الحسن عليه السلام في اهل العراق، فقال: يا اهل العراق! انه سخي بنفسي عنكم ثلاث: قتلكم أبي و طعنكم اياي و انتهابكم متاعي» [2] .

«اي مردم عراق! سه چيز مرا از شما دلسرد نمود: كشتن پدرم، زخمي كردن من، و غارت اثاثيه ام توسط شما».

از اين جمله مشخص مي شود كه كشته شدن اميرالمؤمنين عليه السلام تنها به دست ابن ملجم و شركت آن زن و يكي دو نفر ديگر با او، نيست و لااقل رضايت ديگران در اين امر دخيل بوده است. همچنين غارت كردن و مجروح كردن، مخصوص به چند نفر يا جمعي نبوده، بلكه عموم لشكريان بر آن حضرت شوريده بودند، و انتظار آمدن معاويه را داشتند. چيزي نمانده بود كه رؤساي لشكر، او را اسير كنند و به معاويه تسليم نمايند.

پس امام حسن عليه السلام با چنين لشكر و سپاهي، چگونه با آن سپاه مجهز و مطيع معاويه بجنگد؟ و از نماندن امام حسن عليه السلام با عموم اهل بيت خود در عراق، و رفتن به سمت حجاز پس از صلح با معاويه، معلوم مي شود كه امام عليه السلام چه اندازه از اهل عراق آزرده خاطر بوده است!

اگر كسي موقعيت اميرالمؤمنين عليه السلام را نزد مسلمانان در زمان حيات پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم همچنين ايام خلفا و پس از مرگ عثمان در نظر بگيرد، همينطور فضايل و سوابق آن حضرت را و اعتقاد شيعيان به آن بزرگوار، و سوابق او را با معاويه و امراي لشكر او، مورد توجه قرار دهد، و از طرف ديگر آه و ناله هاي آن مظلوم را از دست سپاهيان در نظر بياورد كه مي فرمود:

«غدا ترون أيامي و يكشف لكم عن سرائري و تعرفونني بعد خلو


مكاني و قيام غيري مقامي» [3] .

«فردا ارزش ايام زندگي مرا خواهيد ديد و راز درونم را خواهيد دانست، پس از آن كه جاي مرا خالي ديديد و ديگري بر جاي من نشست، مرا خواهيد شناخت».

و مي فرمود:

«فان استقمتم هديتكم و ان أعوججتم قومتكم، و ان أبيتم تداركتكم، كانت الوثقي و لكن بمن والي من؟ اريد أن اداوي بكم و أنتم دائي» [4] .

«اگر مقاومت مي كرديد، شما را راهنمايي مي كردم؛ و اگر به انحراف مي رفتيد شما را به راه راست برمي گرداندم؛ اگر سر باز مي زديد، دوباره شما را براي مبارزه آماده مي كردم؛ در آن صورت وضعيتي مطمئن داشتيم؛ اما دريغ، با كدام نيرو بجنگم؟ و به چه كسي اطمينان كنم؟ شگفتا! مي خواهم به وسيله ي شما بيماريها را درمان كنم ولي شما درد بي درمان من شده ايد».

در اين صورت مي داند كه امام حسن عليه السلام نمي توانسته با آن سپاه با چنان دشمني بجنگد و اين جنگ جز نابودي ايشان و جمعي از دوستان حقيقي آن برزگوار هيچ اثر و ثمري نداشت.

از طرفي، مردم معاويه را به سياست، تدبير، عقل و زيركي و شيطنت شناخته بودند، و محبت او در قلوب مردم جاي داشت و مردم از مخالفت با او مي ترسيدند، و مي توان گفت: مرعوب و مجذوب او بودند و در عين حال، معاويه تظاهر به اسلام مي نمود نه بي ديني، و پيش رفت خود را در اين مي دانست كه به دين و نماز و


روزه تظاهر نمايد. لذا بزرگان و اشراف و عقلا را نزد خود مي طلبيد و سوابق صحابه و متدينين را در نظر داشت، و تظاهر به تشنگي به خون امام حسن عليه السلام نمي نمود. بلكه مي توان گفت: معاويه تا مي توانست از خونريزي بيجا جلوگيري مي نمود، پس حفظ شخص امام و اهل بيت وي بلكه عده اي از شيعيان بسته به اين بود كه با معاويه صلح و از كار كناره گيري كند.

اگر امام عليه السلام با او مي جنگيد اهل بيت و شيعيان خالص، همگي كشته مي شدند، و منافقين و خوارج و طالبين دنيا از همان اول، دست از امام حسن عليه السلام برمي داشتند و براي معاويه چه بهتر كه حتي يك نفر از شيعيان علي عليه السلام باقي نماند.

پس در اثر صلح امام حسن عليه السلام، اهل بيت و شيعيان واقعي كشته نشدند و به احترام امام حسن عليه السلام تظاهر به دشمني با اميرالمؤمنين عليه السلام و شيعيان نيز كمتر شد، و ظواهر اسلام نيز حفظ گرديد. به طور قطع صلاح در همين امر بوده كه امام عليه السلام انجام دادند، و اگر جز اين بود منجر به زوال شيعه مي شد، و ديگر از آنان نام و نشاني نمي ماند.

مردم عراق و كوفه پس از آن كه با معاويه بيعت كردند و اهل بيت از آنان جدا شدند، مثل كساني بودند كه از خواب سنگين به تدريج بيدار شوند و هشيار گردند.

مگر اميرالمؤمنين عليه السلام نفرمود: پس از من و آمدن ديگري و مسلط شدن او بر شما، قدر مرا خواهيد شناخت. [5] .

عمال معاويه به اندازه اي ستم كردند كه به حساب نمي آيد، و قابل توصيف نيست. سياست معاويه اين بود كه اهل عراق را گرفتار فقر و نفاق نمايد. او تا مي توانست مردمان عاقل و راهنمايان مردم را مي كشت و نابود مي ساخت، و اشرار را بر آنان مسلط مي كرد تا فرصت شورش و مخالفت را از آنها بگيرد و توانايي جنگ و لشكركشي نداشته باشند.


معاويه در طول سلطنت خود بيكار نبود. او خيال خود و يزيد را از مردم عراق آسوده كرد، آنان را گرفتار فقر مالي و قحط الرجال نمود، افراد رشيد و دين دار را كشت، و به جاي آنان اراذل را مسلط نمود. مال و ثروت را در اختيار عده اي مخصوص از اشرار قرار داد، و عموم مردم را به فقر و گرسنگي مبتلا نمود.

اين مطلب را مي توانيد از نامه سليمان بن صرد خزاعي - رئيس شيعيان كوفه - به حسين بن علي عليه السلام پس از هلاك شدن معاويه، استنباط نماييد.

سليمان در آن نامه نوشت:

«أما بعد، فالحمدلله الذي قصم عدوك الجبار العنيد الذي انتزي علي هذه الامة فابتزها أمرها، و غصبها فيئها، و تأمر عليها بغير رضي منها، ثم قتل خيارها و استبقي شرارها، و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و أغنيائها، فبعدا له كما بعدت ثمود» [6] .

معاويه پادشاه جباري بود كه بدون رضايت مردم، بر آنان حكومت كرد، خوبان را كشت، و بدان را به جاي آنان گماشت، و اموال مسلمين را به عده اي از جباران و اشراف اختصاص داد.

پس مردم به مال و به افراد فاضل محتاج شدند، و اين دو چيز در ميانشان كمياب گشت. بدتر از اين دو، مسلط نمودن اشرار و بخشيدن ثروت به فساق - از اعيان و اشراف - توسط معاويه بود.

مردم عراق كه از راحتي و عدل اميرالمؤمنين عليه السلام به ستوه آمده بودند، چگونه با ظلم ها و ستم هاي معاويه و عمال او مثل زياد بن ابيه، سمرة بن جندب و بسر بن ابي ارطات زندگي مي كردند؟ معاويه روح مردانگي بلكه آزادي را از آنان گرفته و


همگي را نسبت به اهل شام مطيع و خائف كرده بود.

اگر به سپاه كوفه مي گفتند: سپاه شام مي آيد، همين تهديد آنان را كفايت مي كرد و فوري هر چه را كه مأمور بودند، انجام مي دادند. شجاعت و آزادي از آنان سلب شده و همگي عملا بنده ي آل ابوسفيان شده بودند.

پس اگر يزيد همه را دعوت كرد كه به بندگي او اعتراف نمايند و آنها هم قبول نمودند، و با او بيعت كردند كه هر چه او بخواهد درباره ي آنها انجام دهد، ولو در بازار آنان را به فروش برساند، بي سبب نبوده است و زمينه ي اين امر را معاويه و عمال او از سالها قبل فراهم نموده بودند. همه مردم به خصوص اهل عراق چنين شده بودند. چون يزيد كار را به آخر رسانيد و از مردم اقرار به بندگي خواست همگي اقرار نمودند، و مي توان گفت: اين اقرار براي اكثر مردم كار آساني بود.

عبدالملك مروان كه در سياست پيرو معاويه و از شاگردان مكتب او بود به حجاج بن يوسف - والي عراق مي نويسد:

«فان أردت أن يستقيم لك من قبلك فخذهم بالجماعة و أعطهم عطاء الفرقة و ألصق بهم الحاجة» [7] .

مي گويد: اگر بخواهي اهل عراق بر تو شورش نكنند بين آنها نفاق بيفكن، و جمع آنان را متفرق كن، و عطاي آنان را كم نما، و حاجت را از آنان جدا مساز، بگذار هميشه محتاج باشند.

سياست معاويه با اهل عراق چنين بود. آنان خسته و مانده شده و توانايي سخن گفتن نداشتند، چه رسد به شورش كردن.

زهير بن قين روز عاشورا، خطاب به لشكر كوفه گفت:

«انا ندعوكم الي نصرهم و خذلان الطاغية عبيدالله بن زياد، فانكم


لا تدركون منهما الا بسوء عمر سلطانهما كله، ليسملان اعينكم و يقطعان أيديكم و أرجلكم و يمثلان بكم و يرفعانكم علي جذوع النخل و يقتلان أماثلكم و قرائكم امثال حجر بن عدي و أصحابه و هاني ء بن عروة و أشباهه». [8] .

اين كلمات، بيان مختصري از ستم هاي زياد و پسر او است. آنچه كه متتبع خبير از تاريخ به دست مي آورد اين است كه چون اهل كوفه علوي الرأي بودند، سلاطين بني اميه و بني عباس درصدد بودند آنان را تضعيف و بيچاره كنند، لذا به آنها مجال نفس كشيدن نمي دادند، چون مي دانستند كه آنها نسبت به اهل بيت عليهم السلام تمايل دارند.

بني عباس گرچه در ابتدا به وسيله ي اهل كوفه به سلطنت رسيدند، ولي چون بر كار مسلط شدند از كوفه صرف نظر كردند، لذا سفاح، وزير كوفي خود - ابوسلمه خلال - را كشت.

منصور نيز از كوفه اعراض كرد، و پايتخت خود را به بغداد منتقل نمود. خلفاي بني عباس هميشه درصدد بودند اهل كوفه را مستأصل كرده و پريش نگاه دارند.


ابوالفرج اموي اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيين گويد: در روز خروج محمد بن ابراهيم طباطبا و آمدن ابوالسرايا، اهل كوفه مثل ملخ بودند ولي نظام و اسلحه نداشتند، و با آنان جز عصا و چاقو و آجر چيز ديگري نبود. [9] .

شما از همين نقل مي توانيد اموري را به دست بياوريد:

1- كثرت شيعيان در كوفه، از اين جهت راوي آنان را به ملخ تشبيه كرده است.

2- سرعت اجابت آنان دعوت اولاد رسول صلي الله عليه و آله و سلم را.

3- پريشان بودن آن جمع كثير، به آن اندازه كه اسلحه نداشتند مگر چاقو و آجر و عصا، گويا آن جماعت خلع شده بودند كه حتي يك شمشير نداشتند.

4- و نيز فهميده مي شود كه آنها از فنون جنگي و دانش نظامي بي بهره بودند.

آري! طريقه سلاطين با مخالفين خود چنين بود، جايي كه رفتار بني عباس با شيعيان اين باشد، از معاويه و سلاطين آل اميه چه توقعي مي باشد؟

در هر حال، اهل كوفه يا شيعيان كوفه پس از مرگ معاويه بيدار شدند، و تصميم گرفتند كه گذشته را تلافي و جبران كنند و از زير بار ظلم و ستم بيرون آيند. از اين رو در منزل سليمان بن صرد خزاعي جمع شدند، و پس از گفتگو قرار شد از امام حسين عليه السلام دعوت كنند و در مدت كمي نامه هاي زيادي براي امام عليه السلام نوشتند و گفتند: ما امام نداريم، تو بيا و امام و پيشواي ما باش.

امام عليه السلام براي اين كه آنان را امتحان كند، نماينده ي خود مسلم بن عقيل را فرستاد. او رفت و گفتار آنان را تصديق كرد. سپس مسلم نيز از امام عليه السلام دعوت نمود.

ولي امام حسن عليه السلام هيچ اميدي به مردم عراق و كوفه نداشت. چون آنها در آن وقت از علي عليه السلام خسته شده و طالب معاويه بودند، ولي پس از مرگ معاويه، چون مردم در مدت بيست سال حكومت او ثمره ي آن شجره ي خبيثه را چشيدند و به راستي خسته و بي طاقت شده بودند، درصدد چاره جويي برآمدند. آنها به امام حسين عليه السلام


استغاثه كردند، و نامه ها نوشتند.

در اين موقعيت است كه امام حسين عليه السلام بايد آنان را اجابت كند، چون وضعيت زمان امام حسين عليه السلام بر عكس وضعيت گذشته و زمان امام حسن عليه السلام بود. امروز مردم شورش كردند و تصميم گرفتند كه دست آل ابوسفيان را از سر خودشان كوتاه كنند، و همينطور هم شد، چيزي طول نكشيد كه شيعيان با همين ابن زياد جنگيدند، و در اين جنگ او را كشتند. مختار به كمك همين شيعيان مدتي سلطنت كرد، و پيش از او هم سليمان بن صرد و جمعي از شيعيان بر آل اميه خروج كردند، و از گذشته ي خويش توبه كرده و جزو توابين شدند.

اين جنگ ها و خروج ها از آثار ظلم معاويه و يزيد بود، مردم مي خواستند خلاص شوند، آنها به راستي با حسين عليه السلام بيعت كردند، ولي مرعوب سپاه شام و آل ابوسفيان شده بودند. چون ابن زياد آمد و آنها را تهديد كرد، نه تنها به ياد ايام گذشته افتادند و ترسيدند، بلكه خاموش شدند و كنار رفتند، و همان اشرار بر سر كار آمدند. كار به جايي رسيد كه همه مي دانيد، ولي پس از واقعه ي كربلا مجددا بيدار شدند، و پشيمان گرديدند، و به صورت پنهاني مشغول كار شدند، و چون يزيد هلاك شد وحشت آنان كم گشت و از طرفي قضاياي روز عاشورا روح ديگري به كالبد بي جان آنان بخشيد، به همين جهت به مبارزه با بني اميه برخاستند و ابن زياد را كشتند، و از سلطنت آل اميه و آل زبير بيزاري جسته و مدتي به فرماندهي مختار، عليه آنها جنگيدند.

از طرف ديگر، يزيد غير از معاويه بود. معاويه نه تنها خود را پادشاه اسلام و مسلمين مي دانست، و به پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و صحابه اظهار علاقه مي نمود، بلكه خود را صحابي و كاتب وحي مي دانست، و به اين گونه عناوين، افتخار و مباهات مي كرد. ولي يزيد اصلا به دين بي علاقه بود، و از كشته شدن مسلمين در جنگ روم باكي نداشت. رفيق و جليس او مردمان شهوت ران، پست فطرت، كم تجربه و بي دين


بودند. اين امور سهل است كه يزيد، دشمن اسلام و مسلمين بود و در مقام تلافي و تدارك قضاياي بدر بود، پس امام حسين عليه السلام چگونه مي تواند با چنين كسي صلح نمايد؟ اگر امام حسن عليه السلام هم بود با اين يزيد نمي توانست صلح كند، در حالي كه امام حسين عليه السلام با معاويه صلح كرد، ولي با يزيد بيعت نكرد.

چنين كسي را امام عليه السلام بايد به مردم معرفي كند، و مسلمانان را از شر اين راهزن دين محفوظ بدارد، اگر چه به كشته شدن خودش تمام شود.

آري! حضرت به شهادت رسيد و در اثر شهادت امام عليه السلام، يزيد منفور و مبغوض گشت، و همه ي مردم از او بيزار شدند و بدين جهت، او اين عمل را به گردن ابن زياد افكند، و به او بد گفت و از او بيزاري جست.

اكنون مناسب است براي شناسايي يزيد، قسمتي از نامه معتضد بالله را - كه يكي از خلفاي بني عباس است - در اين جا بنگاريم. او اين نامه را براي مسلمانان نوشته و در آن به مذمت معاويه و ذكر معايب او پرداخته است.

«و منه ايثاره بدين الله، و دعاؤه عبادالله الي ابنه يزيد المتكبر الخمير، صاحب الديوك والفهود و القرود و اخذه البيعة له علي خيار المسلمين بالقهر والسطوة والتوعيد والاخافة و التهدد و الرهبة، و هو يعلم سفهه، و يطلع علي خبثه و رهقه، و يعاين سكرانه و فجوره و كفره، فلما تمكن منه ما مكنه منه و وطأه له و عصي الله و رسوله فيه، طلب بثأرات المشركين و طوائلهم عند المسلمين، فأوقع بأهل الحرة الوقيعة التي لم يكن في الاسلام أشنع منها، و لا أفحش مما ارتكب من الصالحين فيها، و شفي بذلك عبد نفسه و غليله وظن أن قد انتقم من أولياء الله و بلغ النوي لأعداء الله، فقال مجاهرا بكفره و مظهرا لشركه:




ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل



قد قتلنا القوم من سادتكم

و عدلنا ميل بدر فعتدل



فأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لاتشل



لست من خندف ان لم أنتقم

من بني احمد ما كان فعل



لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



هذا هو المروق من الدين و قول من لا يرجع الي الله، و لا الي دينه، و لا الي كتابه و لا الي رسوله و لا يؤمن بالله و لا بما جاء من عند الله» [10] .

قسمتي از اين نامه مربوط به صفات يزيد، و قسمتي ديگر راجع به معاويه است كه چنين فرزندي را بر مردم مسلط كرد، و چگونه از مردم براي او بيعت گرفت، و قسمتي از آن نيز مربوط به كارهاي يزيد است.

مي گويد: فجيع ترين واقعه اي كه در اسلام رخ داده، رفتار يزيد با اهل مدينه است. او بدين وسيله تشفي خاطر خود نموده، خشم خود را فرونشاند و پنداشت


كشته شدن مشايخ قريش را در جنگ بدر تلافي كرده است.

از اشعاري كه از او نقل نموده، مطلب ديگري نيز آشكار مي شود، و آن حس انتقام جويي او از اولاد پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم است. او در آخر اشعار خود، تصريح به كفر و تكذيب وحي و رسالت مي نمايد. پس با چنين كسي امام حسين عليه السلام چگونه مصالحه كند؟ انصافا يزيد راه صلح را بسته بود، و درصدد انتقام از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و مسلمين بود، او رسما دين و اسلام را تكذيب مي نمود، و با خداوند مبارزه و محاربه داشت، و به هيچ وجه قابل مقايسه با معاويه نبود.

علاوه بر آنچه بيان شد، اصلا يزيد نمي خواست امام حسين عليه السلام زنده بماند، به هر وسيله اي كه ممكن بود امام حسين عليه السلام را مي كشت، و از همين جا فرق ميان يزيد كه امام حسين عليه السلام با او جنگيد و معاويه كه حسنين - سلام الله عليهما - با او صلح كردند، معلوم مي شود و براي اثبات گفته ما خروج امام عليه السلام از مكه معظمه در آن روز كه همه سعي مي كردند خود را به مكه برسانند، كفايت مي كند، خروج آن حضرت در روز ترويه هشتم ماه ذي الحجه بود. اگر امام عليه السلام وحشت نداشت، چرا صبر نكرد تا حج را بجا آورد، و چهار روز بعد به طرف عراق حركت كند؟

طبري از ابومخنف نقل نموده است: «ابن زبير به امام عليه السلام گفت: در اين مسجد (مكه) بمان، من براي تو مردم را جمع مي كنم.

امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! اگر بيرون از مكه كشته شوم - ولو به قدر يك وجب - بهتر است از آن كه داخل مكه كشته شوم. به خدا سوگند! اگر در سوراخ خزنده اي از خزندگان باشم مرا بيرون مي آورند و مي كشند. به خدا سوگند! بر من ظلم و تعدي مي كنند، چنانكه يهود در روز شنبه تعدي كردند». [11] .

از آنچه گفته شد تفاوت ميان مردم عراق در زمان صلح با معاويه و زمان يزيد معلوم شد، مردم در زمان معاويه مهياي سازش با معاويه و تسليم امام حسن عليه السلام به


وي بودند، و همان مردم در اين زمان - زمان يزيد - مهياي شورش و كوتاه كردن دست آل ابوسفيان بودند.

به همين جهت بود كه امام عليه السلام بيعت نكرد و تصميم گرفت حق خويش را از غاصبان بگيرد، آن هم پس از آن كه اهل كوفه را امتحان كرد و به نامه هاي آنان اكتفا نكرد و مسلم بن عقيل را براي تحقيق و رسيدگي به اين امر فرستاد. از سوي ديگر شخصيت يزيد با شخصيت معاويه قابل مقايسه نبود. يزيد محارب با خدا و پيغمبر و دين اسلام بود، و مي خواست اسلام و مسلمين را نابود كند، به خلاف معاويه كه ظاهر را حفظ مي كرد.

وجه ديگر آن كه يزيد تا امام عليه السلام را نمي كشت او را رها نمي كرد. از اين جهت امام عليه السلام در روز ترويه قبل از اتمام حج، از مكه بيرون شد، در حقيقت امام عليه السلام از خويش دفاع مي نمود، و لذا هيچ گاه پيش دستي براي جنگ ننمود، و عنوان دفاع را از دست نمي داد، اگر چه در مواقعي هم فرصت حمله به دشمن را داشت.

صبح عاشورا شمر به نزديك خيمه ها آمد و به امام عليه السلام جسارت نمود. مسلم بن عوسجه گفت: اي پسر پيغمبر! قربانت گردم، اجازه بده تا با تير او را از پاي درآورم، كه تير من خطا نمي رود، اين فاسق از بزرگترين جبارها و ستم كاران است.

امام عليه السلام فرمود: به او تير مزن، كه نمي خواهم من جنگ را شروع كنم. [12] .

از طرف ديگر، حضرت به آنها اظهار مي نمود كه اگر نمي خواهيد؛ به جايي كه بودم (حجاز) برمي گردم. اين سخن امام حسين عليه السلام به حر بن يزيد رياحي است در هنگامي كه او با هزار نفر، از حركت آن حضرت جلوگيري نمود. [13] .

در نامه ابن سعد به ابن زياد آمده است: حسين حاضر است به جايي كه از


آن جا آمده (حجاز) برگردد. [14] .

طبري از صاحب طبقات نقل نموده كه امام حسين عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! مرا رها نمي كنند تا آن كه خون مرا بريزند، در اين صورت خداوند كسي را بر آنان مسلط مي كند كه ذليل شان نمايد چندان كه ذليل ترين مردم شوند. [15] .

اين خبر پيش از مسافرت آن حضرت به عراق بود. در نامه ي ابن زياد به ابن سعد آمده است: اگر حسين بر حكم من - هر چه باشد - تسليم شد و قبول كرد او را سالم به نزد من روانه كن. [16] .

از اين نامه معلوم مي شود كه ابن زياد طالب قتل امام عليه السلام بود، و به هيچ وجه از او دست برنمي داشت، ابن زياد او را امان نمي دهد، بلكه مي گويد: هر چه من بخواهم درباره او رفتار مي كنم، كسي كه فرمان مي دهد بر بدن كشته ي آن حضرت اسب ها را بتازانند، [17] و با لب تشنه او را شهيد كنند [18] آيا اگر امام عليه السلام تسليم حكم او مي شد چه رفتاري با او مي كرد؟ البته در اين صورت از آن چه كه در دشمني مي توانست كوتاهي نمي كرد.

مگر مسلم بن عقيل را محمد بن اشعث - كه از اشراف كوفه بود - امان نداد، پس براي چه با آن طرز فجيع با آن مظلوم رفتار كرد؟ مگر همين ابن زياد به مسلم نگفت: تو را به گونه اي مي كشم كه هنوز در اسلام كسي به آن نحو كشته نشده؟ اين طبيعت پسر مرجانه است، امام عليه السلام كاملا او را مي شناخت، و از مقصد شوم بني اميه آگاه بود، پس براي چه امام عليه السلام با چنان ظالمي بيعت كند، و يا تسليم حكم چنين ظالمي گردد؟


كوتاه سخن، زمان صلح امام حسن عليه السلام با زمان جنگ امام حسين عليه السلام تفاوت فراواني داشت چنانكه ميان شخص معاويه با يزيد فرق زيادي بود، يزيد خطرناك ترين مردم براي اسلام بود و به طور قطع تمامي زحمات و مجاهدات پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم بر اثر بقاي سلطنت يزيد از بين مي رفت. لذا پسر پيغمبر خدا بايد دين اسلام را از شر اين راهزن حفظ مي كرد.

وظيفه ي امام حسين عليه السلام بود كه مسلمين را از خواب غفلت بيدار كند، و بر تمام مردم، كفر و زندقه يزيد را روشن نمايد، و تمام قلوب را بر او بشوراند و همه را دشمن او نمايد. بر امام حسين عليه السلام بود كه يزيد را به مردم بشناساند تا كسي به او اظهار علاقه نكند، و تا قيام قيامت هيچ شيطاني نتواند از او تجليل نمايد و به او تقرب بجويد.

پس اگر امام مظلوم با او بيعت مي كرد در محو دين و نابودي آن به او كمك كرده بود، اگر حسين عليه السلام ساكت مي ماند به طور قطع يزيد آن چه را كه مي خواست انجام مي داد، و سكوت امام عليه السلام علامت رضايت او محسوب مي شد، و از اسلام چيزي باقي نمي ماند كه «علي الاسلام و السلام» ولي كشته شدن امام عليه السلام با آن مظلوميت و حالت دفاعي آن حضرت، و با آن اظهارات امام، و مراتب ظلمي كه به وي و خانواده او شد، باعث شد كه يزيد شناخته شود و مردم دشمن او شوند.

طبري نقل مي نمايد: «چون ابن زياد امام عليه السلام را كشت، سرهاي بريده ي شهدا را براي يزيد فرستاد. يزيد از اين كار بسيار خشنود شد، و مقام ابن زياد نزد او بالا رفت. زمان چنداني از اين واقعه نگذشت كه يزيد پشيمان شد و مي گفت: چه مي شد اگر حسين را تحمل مي كردم و او را در خانه ي خود جاي مي دادم، و آن چه مي گفت قبول مي كردم، اگر چه بر سلطنت من ضعف وارد مي آمد و اين كار را به خاطر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و به جهت رعايت خويشاوندي نزديك او با آن سرور انجام مي دادم. خداوند ابن مرجانه را لعنت كند، كه او حسين را مضطر نمود. حسين از او خواسته بود كه به


حجاز برگردد، يا نزد من بيايد، و يا به سرحدي از سرحدات مسلمين برود تا اجل او برسد، ولي پسر مرجانه قبول نكرد و او را كشت، در نتيجه ي اين عمل، تمامي مسلمانان مرا دشمن داشته و كينه ي مرا در دلهاي خود كاشتند، پس خوب و بد مسلمين دشمن من گشته اند، چون قتل حسين را به من نسبت مي دهند. خداوند پسر مرجانه را لعنت كند، و بر او غضب فرمايد». [19] .

اين سخنان يزيد است، كه پس از اطلاع بر تنفر شديد مردم از او اظهار مي كرد، ولي همين يزيد، از شهادت امام عليه السلام خشنود بود، و معتقد بود كه بدين وسيله انتقام خود را از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم گرفته است، و منكر وحي و رسالت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم شده بود، پس چه شد كه پس از چندي از كار خويش پشيمان شد و گناه را به گردن پسر مرجانه انداخت، و براي او لعنت و غضب خدا را خواست؟

اين صحنه در اثر شهادت امام عليه السلام به وجود آمد. امام عليه السلام يزيد را به مردم شناساند، و به وسيله ي نطق و بيان و حالت دفاعي خويش قلوب را از او برگرداند، و عموم مسلمين از او متنفر شدند، و بدين وسيله، از خطرات يزيد بر دين اسلام جلوگيري فرمود.

در اين باره بيش از اين بحث نمي كنيم، اكنون مناسب است كلام را با پاسخ چند سئوال ختم نمايم.


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 118.

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 159.

[3] نهج‏البلاغه، خطبه 149.

[4] همان، خطبه 120.

[5] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 149. (... و تعرفونني بعد خلو مکاني و قيام غيري مقامي).

[6] تاريخ طبري، ج 5، ص 352. (اما بعد: حمد خداي را که دشمن جبار سخت‏سر تو را نابود کرد، دشمني که بر اين امت تاخت و خلافت آن را به ناحق گرفت و غنيمت آن را غصب کرد و به ناحق بر آن حکومت کرد و نيکانشان را کشت و اشرارشان را بجا نهاد و مال خدا را دستخوش جباران و توانگران امت کرد. لعنت خدا بر او باد چنانکه ثمود ملعون شد!).

[7] مروج الذهب، ج 3، ص 119. (اگر مي‏خواهي مردم با تو يکدل باشند، در وقت مؤاخذه همه را با هم مؤاخذه کن ولي در هنگام عطا، به بعضي ]رؤسا[ عطا کن، و محتاجشان بدار).

[8] تاريخ طبري، ج 5، ص 426. (ما شما را دعوت مي‏کنيم که آنها را ياري کنيد و از پشتيباني عبيدالله بن زياد طغيانگر باز مانيد که در ايام سلطه‏ي آنها جز بدي نخواهيد ديد، چشمانتان را ميل مي‏کشند، دستها و پاهايتان را مي‏برند، اعضايتان را مي‏برند و بر تنه‏هاي خرما بالا برند و پارسيان و قاريان شما امثال حجر ابن‏عدي و يارانش و هاني بن عروه و نظاير او را مي‏کشند).

[9] مقاتل الطالبيين، ص 347 و 348.

[10] تاريخ طبري، ج 10، ص 60. (از جمله کارهاي معاويه آن بود که دين خدا را بازيچه کرد و بندگان خدا را سوي پسر خويش، يزيد متکبر شرابخواره‏ي خروس باز، سگ باز، ميمون باز، خواند و براي وي از اخيار مسلمانان با قهر و سطوت و تهديد و بيم دادن و هراس افکندن بيعت گرفت، در صورتي که سفاهت وي را مي‏دانست و از خبث وي خبر داشت و مستي و بدکاري و کفر وي را آشکارا مي‏ديد. چون يزيد به قدرت و سلطنتي که معاويه برايش فراهم آورده بود - و به سبب آن عصيان خدا و پيغمبر کرده بود - رسيد به خونخواهي و انتقامجويي مشرکان از مسلمانان پرداخت و با اهل حره نبردي کرد که در اسلام شنيع‏تر و زشت‏تر از آن نبود. در آن نبرد، پارسايان را از پاي درآورد و خشم خويش را فرونشانيد و پنداشت که از دوستان خداي انتقام گرفته و مقصود خويش را به سبب دشمنان خداي انجام داده و کفر و شرک خود را علني و آشکار کرد و گفت: ]اي کاش پيران من که به بدر بودند ديده بودند که خزرجيان از ضربت شمشير مي‏نالند. گروه سروران شما را کشتيم و انحراف بدر را به اصلاح آورديم که به اعتدال بازگشت، اگر پيرانم بودند از خرسندي غريو کردند و گفتند اي يزيد، آفرين، از خندف نباشم اگر از فرزندان احمد از کرده‏هاي وي انتقام نگيرم که نه خبري آمد و نه وحيي نزول يافت، بلکه هاشميان به ملک دلبسته بودند.[ اين خارج شدن از دين است و گفتار کسي که به خداي و دين و کتاب وي و پيغمبر وي، باز نمي‏گردد و به خدا و آنچه از نزد خدا آمده ايمان ندارد).

[11] همان، ج 5، ص 385.

[12] همان، ص 424.

[13] همان، ص 401.

[14] همان، ص 414.

[15] همان، ص 394.

[16] همان، ص 415.

[17] همان، ص 415.

[18] همان، ص 412.

[19] همان، ص 506.