بازگشت

شخصيت يزيد بن معاويه


يزيد، فرزند معاويه در ماه رجب سال شصت هجري جانشين معاويه گرديد، و در چهاردهم ربيع الاول از سال شصت و سه - بنا به گفته ي هشام كلبي - هلاك شد. عمر او در حدود سي و هشت يا سي و نه سال بود و در قريه ي «حوارين» از قراي شهر «حمص» از شهرستانهاي شام از دنيا رفت. [1] .

مسعود مي نويسد: هنگامي كه يزيد به سلطنت رسيد سه روز از خانه بيرون نيامد، و اشراف عرب و امراي لشكر براي ديدن او آمدند، روز چهارم با وضع خاك آلود بالاي منبر رفت و در ضمن سخناني گفت:

«من از جهل خود عذر نمي آورم و به طلب علم مشغول نمي شوم!!» [2] .

اندازه ي جهل و ناداني يزيد از اين دو جمله معلوم مي شود. با آنكه به جهل خويش اعتراف دارد عذر نمي خواهد و درصدد تحصيل و جبران ضعف خود برنمي آيد.

يزيد در زمان پدر خود به جاي آن كه تحصيل علم كند و با بزرگان از فقها و عقلا و اشراف عرب نشست و برخاست نمايد، به عيش و نوش و شرب خمر و بازي و لهو و صيد مشغول بود، و در اين صورت، معلوم است كه رفقا و همدمان او از چه طبقه اي بودند، و چه چيزهايي نصيب او شد.


يزيد در موقع شكست مسلمين از نصارا و محزون گشتن عموم مسلمين مي گويد: من از هيچ چيزي محزون نمي شوم اگر ام كلثوم با من باشد.

مسعودي مي نويسد: يزيد، اهل لهو و داراي بازهاي شكاري و سگها و بوزينه ها بود، و براي شراب خواري، رفقا و نديماني داشت. روزي پس از قتل حسين بن علي عليهماالسلام مجلس شرابي ترتيب داده بود و در طرف راست او ابن زياد نشسته بود، يزيد به ساقي گفت:



اسقني شربة تروي مشاشي

ثم مل فأسق مثلها ابن زياد



صاحب السر و الأمانة عندي

و لتسديد مغنمي و جهادي [3] .



آن گاه دستور داد خواننده ها بخوانند، رفتار يزيد سرمشق اصحاب و حكام او شد، و آنان نيز چون او اهل فسق و فجور گشتند. در زمان يزيد، غناء در مكه و مدينه شايع شد، و مردم از آلات لهو استفاده مي كردند، و علني مسكرات را مصرف مي نمودند.

آيا پادشاهي كه به عنوان خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، مورد احتياج مسلمين است و به وسيله ي او بايد امور دين و دنياي مسلمانان اداره شود، همين شخصي است؟ آيا اين يزيد، همان امام زماني است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس بميرد و او را نشناسد مانند مرگ زمان جاهليت مرده است؟! آيا معرفت يزيد مانع از مرگ در جاهليت است و اطاعت او مقرون به اطاعت خدا و پيغمبر است؟!

قطعي است كه خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بايد چون پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حافظ و نگهبان مسلمين و مجري حدود الهي و مانع از فحشا و منكرات و ظلم باشد. معرفت چنين كسي لازم، و پيروي از او واجب است، و البته اگر كسي عليه او خروج كند كشتنش لازم است، و از صف مسلمانان بيرون مي رود، نه مانند يزيد شارب الخمر فاسق و فاجري كه موافقت وي، موجب شيوع فسق و فجور گردد.

ببينيد! معاويه چقدر مسلمانان را كور و كرد كرد و از جاده منحرف نمود تا آن كه


مثل يزيد را خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بشناسد، و در راه او، بر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خروج كنند و او را بكشند، و اهل و عيال او را اسير نموده، شهر به شهر بگردانند.

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: هنگامي كه ظلم و ستم يزيد و عمال وي مردم را فراگرفت و از سوي ديگر، اعمال زشت يزيد همچون: فسق، شرابخوري و به خصوص حسين بن علي عليهماالسلام و ياران او آشكار گشت و مردم فهميدند كه او، روش فرعون را پيش گرفته است بلكه فرعون نسبت به رعيت از او عادل تر بود و قابل مقايسه با هم نبودند، نتيجه چنان شد كه اهل مدينه، عامل او عثمان بن محمد بن ابي سفيان و مروان بن حكم و ديگران از بني اميه را بيرون نمودند، و اين در موقعي بود كه ابن زبير اظهار خداپرستي و زهد مي كرد، و مردم را به خود دعوت مي نمود و اين در سال شصت و سه هجري بود و مردم مدينه با حكم ابن زبير، بني اميه را از مدينه بيرون كردند. مروان از آزاد بودن خويش بسيار خشنود شد، و فرصت را غنيمت شمرد و با تعجيب به سمت شام حركت كرد. چون يزيد از مخالفت اهل مدينه باخبر شد سپاهي به سركردگي مسلم بن عقبه مري، روانه ي مدينه نمود، مسلم مردم مدينه را تهديد كرده و مدينه را غارت نمود و مردم را كشت، و از مردم به عنوان اين كه بنده ي يزيد بن معاويه هستند بيعت گرفت، و هر كس از بيعت امتناع مي ورزيد كشته مي شد. فقط دو نفر از اين بيعت استثنا شدند، يكي علي بن الحسين حضرت سجاد عليه السلام و ديگري علي بن عبدالله بن عباس. چون خويشان مادري علي بن عبدالله - كه از طايفه ي كنده بودند - و گروهي از طايفه ي ربيعه، از او حمايت كردند و نگذاشتند او بر بندگي بيعت نمايد. علي بن عبدالله در اين موضوع گفته است:



ابي العباس قرم بني لؤي

و أخوالي الملوك بنو وليعه



هم منعوا ذماري يوم جاءت

كتائب مسرف و بني اللكيعة



أرادني التي لا عز فيها

فحالت دونه ايدي ربيعة [4] .




و نيز مسعودي مي نويسد: حضرت سجاد عليه السلام نزد قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مشغول دعا بود كه مسلم دستور داد آن حضرت را بياورند. - او بر امام عليه السلام غضب كرده و از آن سرور و پدرانش بيزاري مي جست - هنگامي كه چشم مسلم به امام عليه السلام افتاد بدنش لرزيد و از جاي خود برخاست و امام عليه السلام را نزد خود نشانيد، و عرض كرد: آن چه مي خواهي از من بخواه.

پس هر كس را كه نزد مسلم مي آوردند و مي خواست او را بكشد امام عليه السلام شفاعت مي فرمود و مسلم از او مي گذشت و او را نمي كشت؛ آن گاه امام عليه السلام برخاست و رفت.

به مسلم گفتند: به اين جوان و پدران او دشنام مي دادي، ولي وقتي او را آوردند مقام و منزلت او را بلند كردي؟!

گفت: نه اين كه من او را بخواهم، ولي چون او را ديدم از او ترسيدم.

به حضرت امام علي بن الحسين عليهماالسلام گفتند: ديديم كه شما زير لب چيزي مي خوانديد، آن حضرت فرمود، گفتم:

«اللهم رب السموات السبع و ما أظللن، والأرضين السبع و ما أقللن، و رب العرش العظيم و رب محمد و آله الطاهرين، أعوذ بك من شره و أدرء بك في نحره، أسألك أن تؤتيني خيره و تكفيني شره» [5] .

امام عليه السلام از خدا خواسته بود كه از شر مسلم جلوگيري كند، و او را به خير وادار نمايد، و چنان شد. اين است سر سالم ماندن امام عليه السلام از شر او.

طبري حضور امام علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد مسلم، دوگونه نقل مي كند: يكي


نقل ابومخنف از عبدالملك بن نوفل بن مساحق است كه شخصيت امام را تضعيف نموده است و خلاصه آن چنين است:

چون علي بن الحسين عليه السلام، خانواده مروان را پناه داده بود و حال مي خواست به وساطت مروان و عبدالملك از مسلم امان بگيرد. پس با آن دو آمد و بين مروان و پسر او نشست، مروان خواست كاري كند كه علي بن الحسين عليه السلام كشته نشود. به همين جهت آب خواست و قدري از آن نوشيد، و به علي بن الحسين عليه السلام داد. امام عليه السلام ظرف آب را گرفت. مسلم گفت: از آب ما نياشام، حضرت از مسلم ترسيد و دستش به لرزه افتاد بطوري كه قدح آب در دست آن حضرت ماند، نه مي توانست زمين بگذارد و نه از آن بياشامد!

مسلم گفت: تو با اين دو نفر آمدي كه از من امان بخواهي، به خدا سوگند! اگر به شفاعت اين دو بود تو را مي كشتم و شفاعت آن دو مؤثر نبود، ولي اميرالمؤمنين سفارش تو را نمود و به من خبر داد كه تو به او نامه نوشته اي. آنچه به حال تو مفيد است سفارش او است نه شفاعت اين دو. حال اگر مي خواهي از اين آب كه در دست تو است بياشام، و اگر مي خواهي آب ديگري مي آورند.

علي بن الحسين عليه السلام گفت: از همين آب مي نوشم.

مسلم گفت: از همان قدح بياشام.

پس امام عليه السلام آب را نوشيد و مسلم او را نزد خود طلبيده، در كنار خود نشانيد. [6] .

آن گاه طبري در نقل ديگري كه هشام كلبي از قول عوانة بن حكم نموده است، مي نويسد: چون حضرت سجاد عليه السلام را نزد مسلم آوردند، پرسيد: اين كيست؟

گفتند: علي بن الحسين عليه السلام.

گفت: مرحبا واهلا، آن گاه او را روي تخت خود نشانيد، و گفت: امير (يزيد)


سفارش تو را به من نموده، و گفته: اين مردمان پست مرا از ياد تو بيرون بردند و نگذاشتند كه در ياد تو باشم و به تو كمك و بخشش نمايم.

آن گاه به علي بن الحسين عليه السلام گفت: شايد خانواده ي تو نرسيده اند؟

حضرت فرمود: آري به خدا سوگند! پس فرمان داد تا مركب سواريش را زين كنند، و امام عليه السلام را بر آن سوار كرد، و به منزل بازگرداند. [7] .

آنچه از نقل اول طبري استفاده مي شود اين است كه امام عليه السلام مي خواست خود را از شر مسلم نجات دهد. لذا با مروان و عبدالملك رفت كه آن دو از او شفاعت كنند. و مقتضاي نقل دوم اين است كه مسلم، امام عليه السلام را طلبيده بود و گماشتگان او، امام عليه السلام را پيدا كردند و بردند به نحوي كه خانواده ي امام ترسيده بودند. مؤيد اين نقل، روايتي است كه مسعودي نقل كرده كه چون مسلم، امام عليه السلام را طلبيد، امام آن دعا را خواند تا از شر او ايمن شود. پس امام از خدا خواسته كه از شر مسلم نجات يابد، نه از مروان و عبدالملك.

نقل عبدالملك بن نوفل در زمان سلطنت مروانيان ساخته شده است، لذا شخصيت امام در آن تضعيف شده است. امام سجاد عليه السلام فرزند همان حسين بن علي عليه السلام است كه زندگي با ذلت را نمي پسندد، و چه ذلتي بالاتر از اين كه آن حضرت، مروان و پسر او را شفيع كند، و دست او بلرزد، و قدح را در همين حال نگاه دارد، نه بنوشد و نه زمين گذارد. به طور قطع، اين قصه، به ضرر امام و به نفع مروان و عبدالملك ساخته شده است.

به موجب نقل دوم چون چشم مسلم به امام عليه السلام افتاد و او را شناخت، مرحبا گفت و احترام نمود و او را نزد خود نشاند. اين نقل موافق با نقل مسعودي است.

پس نقل اول طبري كه مخالفت با هر دو نقل مذكور است نادرست مي باشد. از اين گذشته، اگر يزيد، سفارش امام عليه السلام را نموده بود، براي چه به او آن نحو جسارت


كند و امام را بترساند كه دست او بلرزد؟ پس به موجب دنباله ي نقل عبدالملك بن نوفل، نقل او دروغ است. حال بايد ديد مسلم كه امام عليه السلام را به اجبار حاضر نموده است و قبلا او و پدران او را سب مي نمود، چرا وقتي چشم او به امام عليه السلام مي افتد و او را مي شناسد، آن اندازه به او احترام گذارد و او را نزد خود نشاند و تمام حوايج و گفته هاي او را برآورد، و شفاعت او را رد ننمود و همه ي كساني را كه از نظر مسلم مقصر بودند به شفاعت امام عليه السلام آزاد كرد - طبق نقل مسعودي - و طبق نقل دوم طبري، چون امام را شناخت به امام عليه السلام احترام گذارد و او را نزد خود، روي تخت نشاند و مركب سواري خود را زين كرد و امام عليه السلام را با آن بازگردانيد، آيا از آن جهت است كه خود مسلم گفت كه يزيد سفارش امام عليه السلام را نموده بود؟ يا بنا به نقل مسعودي از آن جهت است كه مسلم گفت: چون او را ديدم، از او ترسيدم و بر خلاف ميل و اراده ي خود نسبت به او احترام گذاردم.

به عقيده من، نقل مسعودي درست است. چون در اثر دعاي امام عليه السلام، مسلم بي اختيار شد و ترسيد، و اگر به جهت سفارش يزيد بود امام عليه السلام را اجبارا نمي طلبيد و خانواده ي او را نمي ترسانيد، بلكه كسي را نزد امام مي فرستاد و او را از لطف و محبت يزيد آگاه مي نمود، و از امام عليه السلام دعوت مي كرد كه نزدش بيايند و يا آن كه مسلم خبر مي داد كه من مي خواهم خدمت شما برسم.

به طور قطع مسلم بن عقبه دشمن امام عليه السلام و خانواده پيغمبر بوده است و مي خواسته امام عليه السلام را بكشد، ولي مشيت الهي مانع شده و دعاي امام عليه السلام مؤثر واقع شد و مسلم ترسيد و روش برخورد خود را عوض نمود، و به همين جهت به امام عليه السلام احترام گذاشت، و او را روانه كرد.

هواخواهان يزيد نتوانستند چنين كرامتي را از امام عليه السلام ببينند و تحمل نمايند، و لرز و ترس مسلم را به امام عليه السلام نسبت دادند - شنشنة أعرفها من أخزم - و گفتند: چون يزيد سفارش نموده بود مسلم احترام زيادي نسبت به امام عليه السلام گذارد. آنها غافل


شدند از آن كه به موجب سفارش يزيد، بايد از اول امام عليه السلام مورد احترام قرار مي گرفت نه زماني كه چشمش به امام عليه السلام افتاد.

شما از همين نقل مي توانيد تفاوت ميان مسعودي و طبري را به دست بياوريد، نقلهاي طبري را به دقت بنگريد كه چگونه دو نقل مختلف را جمع كرده و هر دو را به نقل آل مروان و يزيد بيان نموده است، مخصوصا نقل اولي كه توهين به امام عليه السلام هم، در آن نقل اضافه شده است.

و عجب تر از همه حديثي است كه در اين موضوع در كافي نقل شده است و به طور قطع آن حديث دروغ است و به امام عليه السلام نسبت داده شده است.

تمام تاريخ ها در دو مورد با هم مشتركند:

يكي آن كه يزيد در زمان امام سجاد عليه السلام به حجاز سفر نكرده است.

و ديگر آن كه به طور قطع امام عليه السلام بر حسب تاريخ از آن گونه بيعت، كه بنده ي يزيد باشد معاف بود يا به جهت سفارش يزيد (بنابر نقل طبري) و يا به جهت دعا و توسل حضرت (بنابر نقل مسعودي).

اين حديثي كه در «كافي» نقل شده است ما را بيدار مي كند، و از حسن ظن ما به مشايخ مي كاهد. و ما را وادار مي نمايد كه در سند و متن هر حديثي دقت كنيم، و به صرف آن كه صاحب كتاب مرد جليل القدري است، و مي خواسته احاديث صحيح را جمع نمايد، اكتفا نكنيم.

من در اين باب پيرو جناب يونس بن عبدالرحمان - آن شخص ثقه و جليل - هستم. او بسياري از احاديث اصحاب را رد مي نمود و مي گفت: بر حسب نقل معتبر از امام عليه السلام، كذابين در كتب اصحاب، احاديث باطلي را وارد مي ساختند.

از فجايع يزيد آن است كه امير لشكر او همين مسلم، سه روز شهر مدينه را براي لشكر شام مباح نمود كه تا توانستند كشتند و بردند، و آنچه را مي خواستند،


انجام دادند. [8] .

مسلم پس از تصرف مدينه، مردم را به بيعت با يزيد دعوت كرد و از مردم خواست بر بندگي او در جان و مال و زنان اعتراف نمايند، تا او آن چه را كه مي خواهد بتواند درباره ي آنها انجام دهد. [9] مسلم گفت: بر اين كه تمام شما بندگان يزيد بن معاويه هستيد، بيعت كنيد. [10] .

از عبارت مسعودي معلوم مي شود كه فجايع بالاتر از اينها بوده است، چون مي گويد: به اهل مدينه رسيد آنچه گفتيم از كشته شدن، غارت اموال، بندگي و اسيري و غير اين ها كه از نوشتن آن صرف نظر كرديم. [11] .

از عبارت طبري كه مي نويسد: شهر را براي لشكريان سه روز مباح نمود، [12] مطالبي آشكار مي گردد چنانكه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي نويسد: «هنگامي كه مسلم بن عقبه با لشكر وارد مدينه شد، سه روز شهر را بر لشكر مباح نمود، و همان گونه كه قصاب گوسفند را مي كشد آنها مردم مدينه را مي كشتند و به حدي خون بر زمين ريخته شد كه پاها در خون فرومي رفت، فرزندان مهاجر و انصار كشته شدند، و از باقي ماندگان صحابه و تابعين به عنوان بنده يزيد بن معاويه بيعت گرفته شد و از همه به اين گونه بيعت گرفتند مگر امام علي بن الحسين بن علي عليهم السلام. چون او را احترام نمود و از او تجليل كرد و بر كرسي خود نشانيد و از او بيعت گرفت كه برادر يزيد بن معاويه و پسر عموي او است، و اين به سفارش يزيد بود.

علي بن عبدالله بن عباس به خويشان مادري خود از طايفه كنده پناه برد. آنان از او حمايت كردند، و گفتند: بايد مثل عموزاده ي او، علي بن الحسين عليه السلام از او بيعت گرفته شود.


مسلم قبول نكرد و گفت: آن بيعت به جهت سفارش يزيد بود وگرنه او را مي كشتم، و بني هاشم سزاوارتر از ديگران به كشته شدن هستند. بايد علي بن عبدالله مثل ديگران به بندگي اعتراف نمايد. در اثر رفت و آمد واسطه ها، قرار شد كه بگويد: من با يزيد بيعت مي كنم، و به لزوم طاعت او معترف هستم. كه علي بن عبدالله در اين باره اشعاري را سروده است:



أبي العباس رأس بني قصي

و اخوالي الملوك بنو وليعة



هم منعوا ذماري يوم جائت

كتائب مسرف و بنوا اللكعية



أراد بي التي لا عز فيها

فحالت دونه أيدي منيعة [13] .



نقل مسعودي و ابن ابي الحديد در بعضي از اشعار مختصر تفاوتي دارد، چنان كه مسعودي بيت اخير را «أيدي ربيعة» نقل نموده و گفته كه طايفه ي ربيعه كه در سپاه مسلم بودند از عبدالله حمايت نمودند. ولي ابن ابي الحديد، ربيعه را منيعه نقل نموده است.

آيا اين رفتار خليفه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم در شهر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم با اولاد مهاجرين و انصار صحيح است؟ مگر وجود خليفه براي حفظ مسلمين نيست؟ اگر چنين خليفه اي نبود، آيا مسلمانان راحت تر نبودند؟ خلفا و سلاطين جور بسياري آمدند و رفتند ولي هيچ يك از آنان، آنچه را كه از يزيد سر زد، انجام ندادند. از اين قضيه سر اين كه امام شهيد عليه السلام با يزيد صلح ننمود ولي با معاويه صلح كرد، معلوم مي شود. عداوت يزيد در تاريخ بي نظير است؛ او دشمن خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و اسلام و مسلمين بود، يزيد از كشتار مسلمانان توسط نصارا محزون نمي شود و همچنين وقتي مردم مدينه و پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را مي كشند خشنود مي گردد.

يزيد آرزو مي كند كه كاش مشايخ او كه در جنگ كشته شدند اكنون حاضر مي شدند و از غلبه ي يزيد خشنود مي گشتند و به او تهنيت مي گفتند.


در مروج الذهب مسعودي آمده است: در سال دويست و بيست و سه، پادشاه روم با لشكريان و متفقين خود - از همسايگان كه حاكمان «برجان» و «برغر» و «صقالبه» بودند - به بلاد اسلامي حمله كرد، و شهر «زبطره» را به زور فتح نمود، و كوچك و بزرگ را كشت، و بر شهرهاي «ملطيه» حمله نمود. مسلمانان در مساجد و معابد جمع شدند و فريادها بلند گشت. ابراهيم بن مهدي بر معتصم عباسي وارد شد و ايستاد و قصيده اي طولاني قرائت نمود، و كارهاي زشت كفار را شرح داد، و او را بر جهاد تحريك كرد. در آن قصيده آمده است:



يا غارة الله قد عاينت فانتهكي

هتك النساء و ما منهن يرتكب



هب الرجال علي أجرامها قتلت

ما بال أطفالها بالذبح تنتهب [14] .



معتصم فورا از جاي خود حركت كرد و با لباس جنگ بيرون آمد. مردم شهرستانها را خبر نمودند، و لشكريان دور او جمع شدند. افشين نيز در جنگ شركت نمود و جمعيت مسلمين بسيار زياد بود كه در عدد آنان اختلاف است و از دويست هزار تا پانصد هزار گفته شده است.

افشين با پادشاه روم روبرو شد، و بسياري از شجاعان را كشت و پادشاه روم فرار كرد. معتصم شهرهاي زيادي را از كفار گرفت و شهر «عموريه» را فتح نمود. سي هزار نفر از مردم آن شهر كشته شدند، و لشكريان تا چهار روز شهر را خراب مي كردند و آتش مي زدند. [15] .

اين رفتار معتصم عباسي با پادشاه نصارا است كه به شهرهاي مسلمين حمله كرد، و مردم يك شهر را از كوچك و بزرگ كشت. معتصم به راستي عمل كفار را جبران نمود، او به مجرد شنيدن خبر از جاي خود حركت كرد و خود به سمت كفار


شتافت. اين كار خليفه عباسي است و آن كار يزيد نسبت به شهر مدينه - پايتخت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم - و به ذريه ي مهاجرين و انصار، و به ناموس و اموال مسلمين. اگر يكي از فراعنه كفار بر مسلمين حكومت داشت و اهل مدينه با او مخالفت مي كردند، اين كارهايي را كه يزيد انجام داد آن فرعون نمي كرد، و يا اگر اهل مكه با او مخالفت مي كردند آن جسارت هايي كه يزيد به كعبه و قبله ي مسلمين كرد آن فرعون انجام نمي داد.

كفار هم اكنون نسبت به معابد و مشاهد مسلمين در جنگها احترام مي گذارند، ولي اين يزيد كه پست تر و شقي تر از فرعون است، به شعائر ديني و مذهبي اينگونه جسارت نمود!

آيا روا است او را از خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بشناسند؟ و يا بگويند آن چه را كه عبدالله بن عمر - پيشواي اهل سنت - گفت كه هر كس بيعت يزيد را بشكند بيعت خدا و پيغمبر را شكسته و من با او قطع رابطه مي كنم - چنانكه از تفسير ابن كثير شامي نقل نمودم -

من نمي دانم چرا چنين مردي را در بعضي از تواريخ در عداد عبدالله بن زبير شمردند و از مخالفين يزيد دانستند؟ عبدالله بن عمر با يزيد روابط حسنه داشته، و نسبت به اعمال او رضايت كامل داشت. لذا در هيچ تاريخي نقل نشده كه او نسبت به كارهاي يزيد از جمله؛ كشتن امام حسين عليه السلام و عترت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، رفتار با اهل مدينه و مباح كردن شهر بر لشكريان، و يا خراب كردن كعبه معظمه، اعتراض كرده باشد، و بعيد نيست كه يزيد به فتواي پسر عمر اين امور را انجام داده باشد، به همين جهت در هيچ موردي مخالفت نكرد، و نهي از منكر ننمود، بلكه خويشان خود را وادار نمود كه با اهل مدينه همكاري نكنند و بيعت يزيد را نشكنند. او بيعت با يزيد را چون بيعت با خدا و پيغمبر لازم الوفا مي دانسته است.

بديهي است كه آن خليفه، اين قاضي القضات را نيز لازم داشته است. به نظر


او، طبق قاعده اين بيعت را مسلم بن عقبه از مردم گرفت و قرشي و غير قرشي بايد مي آمدند و اعتراف مي كردند كه بنده ي يزيد هستند، تا هر چه او بخواهد درباره ي آنها انجام دهد. و چه بسا خود عبدالله بن عمر از سبقت گيرندگان به اين بيعت بوده، لذا هيچ نامي از او نيست، چنانكه نوشته اند تمام مردم مدينه بيعت كردند - از قرشي و غير قرشي - به جز علي بن الحسين، امام سجاد عليه السلام و علي بن عبدالله بن عباس. بنابراين، او نيز از بيعت كنندگان و معترفين به رقيت و بندگي يزيد بن معاويه بوده است.

يزيد براي سركوبي عبدالله بن زبير، مسلم بن عقبه را مأمور نمود كه پس از تصرف مدينه به سمت مكه معظمه رهسپار شود. مسلم در ميان راه هلاك شد، و حصين بن نمير به جاي او نشست. و تا يزيد زنده بود سپاه او در مكه مي جنگيدند. آنها كعبه را خراب كرده و سوزاندند.



ابن نمير بئس ما تولي

قد أحرق المقام و المصلي [16] .



آنها به وسيله ي ادوات جنگي و منجنيق ها، سنگهايي به طرف كعبه پرتاب مي نمودند و كردند آن چه را كه لشكريان كفار انجام نمي دادند، و در همين ايام يزيد هلاك شد. [17] .

از آن چه نوشتم شخصيت يزيد بن معاويه معلوم مي شود، اين همان يزيدي است كه معاويه او را براي مسلمانان پسنديده بود، و در اثر حسن سلوك و صفات وي، او را وليعهد خويش نموده بود. يزيد با آن كه سن زيادي نداشت، فرزندان زيادي داشت، مسعودي در مروج الذهب، سيزده پسر و چهار دختر از براي او با نام و نشان ياد نموده است. [18] .



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 499.

[2] مروج الذهب، ج 3، ص 65.

[3] همان، ص 67. (جرعه‏اي بده که جان مرا سيراب کند و نظير آن را به ابن‏زياد بده که رازدار و امين من است و همه جهاد و غنيمت من بدو وابسته است).

[4] همان، ص 71-68. (پدرم عباس سيد بني لؤي است و دايي‏هايم ملوک بني ربيعه هستند. آنها روزي که سپاه مسرف و احمق‏زادگان آمدند، مرا حفظ کردند. مي‏خواستند مرا بکشند ولي مردم ربيعه مانع شدند).

[5] همان، ص 70.

[6] تاريخ طبري، ج 5، ص 493.

[7] همان، ص 493 و 494.

[8] همان، ص 484.

[9] همان، ص 495.

[10] همان، ص 493.

[11] مروج الذهب، ج 3، ص 71.

[12] تاريخ طبري، ج 5، ص 491.

[13] شرح نهج‏البلاغه‏ي ابن ابي‏الحديد، ج 3، ص 259 و 260.

[14] (اي غيرت خدا، اکنون که بي‏حرمت شدن زنان را ديده‏اي که چه به روزشان آوردند بپاخيز، گيرم مردان را به گناهانشان کشته‏اند چرا اطفال را سر مي‏برند؟).

[15] مروج الذهب، ج 3، ص 482 و473.

[16] (ابن‏نمير کار بدي کرد که مقام و مصلي را بسوزانيد).

[17] همان، ج 3، ص 71 و 72.

[18] همان، ص 90.