بازگشت

محبوبيت و موقعيت معاويه نزد اهل شام و علت آن


معاويه هرچه از دستش برمي آمد انجام داد و به آرزوي خود رسيد و بر تمامي شهرهاي مسلمين مسلط شد. حزب خود را قوي، و حزب مخالف را تا توانست ضعيف يا نابود ساخت، خوبان را كشت و اشرار را بر مردم مسلط كرد.

او دين را تغيير داد. منكر را معروف و معروف را منكر نمود. مردم را بر دشمني با علي عليه السلام بار آورد و به وسيله ي پول آنها را تابع و مطيع خود نمود.

مردم شام به قدري مطيع و هواخواه معاويه بودند كه به حساب نمي آيد. در اثر بخشش به مردم و مسلط نمودن بزرگان و رؤساي دين فروش و تبليغ باطل به وسيله بي دينان، محبت او در قلوب جاي گرفت تا جايي كه مي توان باور كرد كه اگر معاويه ادعاي پيغمبري مي نمود مردم شام بدون ترديد تسليم او مي شدند. البته نمي گويم تمام مسلمانان، بلكه مردم شام تسليم او مي شدند. و چون با مخالفت مسلمانان ساير بلاد روبرو مي شد، لذا ادعايي نكرد و به تخريب دين با حفظ شهادتين قناعت نمود.

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: مردي از اهل كوفه پس از جنگ صفين با شتر خود وارد دمشق شد. يكي از مردم شام ادعا نمود كه اين شتر مال من بوده كه در جنگ صفين از من غارت شده و به دست تو افتاده است. سرانجام اين محاكمه و


مرافعه به نزد معاويه كشيده شد. مرد شامي پنجاه شاهد آورد كه اين ماده شتر مال من است. معاويه حكم نمود ماده شتر را به شامي تحويل دهند. مرد كوفي به معاويه گفت: اين شتر نر است و ماده نيست. معاويه گفت: حكمي داده شد و چاره اي نيست. پس از رفتن مردم، معاويه مرد كوفي را نزد خود حاضر نمود و دو برابر ارزش شتر را به وي داد و در حق او احسان نمود. آن گاه به او گفت: به علي بگو معاويه مي گويد، من با صد هزار مرد جنگي كه فرقي ميان شتر نر و ماده نمي گذارند با تو جنگ خواهم نمود [1] .

به نظر من، خود معاويه اين دعوا را طرح ريزي كرده و دستور داده بود كه چنين ادعايي كنند تا مقدمه اي براي آن پيغام به اميرالمؤمنين عليه السلام فراهم شود، وگرنه، چگونه بايد اين دعوا پيش معاويه برده شود و نزد قاضي او در دمشق برده نشود، و براي چه پنجاه شاهد حاضر گردد در حالي كه دو شاهد كفايت مي كرد. از طرف ديگر، باور كردني نيست كه پنجاه و يك نفر از اهل شام فرقي ميان شتر ماده با نر نگذارند.

پس معاويه مي خواست نمايشي ترتيب دهد و اعلام كند كه مردم شام با يكديگر متحد هستند، و از كمك به همديگر مضايقه ندارند و نه فقط از دين مي گذرند كه از محسوسات نيز چشم مي پوشند، و شتر نر را ماده مي خوانند.

معاويه از چنين مردماني - مردمان فرمانبرداري - كار كشيد و آنان را بر اتحاد در مقابل حق تشويق نمود، و به وسيله ي همين جمع، مدتها با حضرت علي عليه السلام جنگيد، و كينه آن بزرگوار را در دلهاي فرزندان و نونهالان آنها كاشت، و همگي را بر اين امر بزرگ وادار نمود.

باز مسعودي در همان صفحه مي نويسد:معاويه به اندازه اي درميان مردم شام اطاعت مي شد كه وقتي به سمت صفين براي جنگ با علي عليه السلام مي رفت نماز جمعه


را در روز چهارشنبه خواند، و تمامي لشكريان به او اقتدا كردند. [2] .

معاويه براي چه در آن موقع كه به جنگ علي عليه السلام مي رود به چنين عملي - عمل غير مشروعي - مبادرت مي ورزد؟ آيا چهارشنبه را با جمعه اشتباه نموده؟! آيا مي توان باور كرد كه تمامي لشكر او چنين اشتباهي كردند؟! خير چنين نيست، منظور معاويه اين بود كه موقعيت و محبوبيت خود را در قلوب لشكريانش به علي عليه السلام و اهل كوفه نشان دهد. او خواست ثابت كند كه لشكريان من در برابر فرمان من تسليم هستند، و هر چه بگويم اطاعت مي كنند، دين آنان نيز در يد قدرت من است، منظور او همين بود نه چيز ديگر.

باز مسعودي گويد: عبدالله بن علي جماعتي از ثروتمندان و رؤساي اهل شام را نزد ابوالعباس سفاح فرستاد، آنان نزد ابوالعباس سوگند ياد نمودند كه نمي دانستند كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بجز بني اميه خويشاني دارد كه وارث او باشند. ابراهيم بن مهاجر بجلي در اين موضوع، اين اشعار را سروده است:



أيها الناس اسمعوا أخبركم

عجبا زاد علي كل العجب



عجبا من عبد شمس انهم

فتحوا للناس أبواب الكذب



ورثوا أحمد فيما زعموا

دون عباس بن عبدالمطلب



كذبوا والله ما نعلمه

يحرز الميراث الا من قرب [3] .



هر چند احتمال داده مي شود كه اين شيوخ براي تقرب به سفاح، بار گناه خود را به گردن بني اميه مي انداختند، ولي تبليغات بني اميه به حدي دامنه دار بوده است كه احتمال صدق آنان نيز داده مي شود.


اكنون مناسب است از شاعر پرسيده شود تو كه از عبدشمس و بني اميه تعجب مي كني كه چگونه باب دروغ را به روي مردم گشودند، چرا خودت دروغ مي گويي و عموي پيغمبر، عباس را وارث او مي داني؟ خودت مي گويي: «ما نعلمه يحرز الميراث الا من قرب؛ نزديك تر وارث است نه دورتر «مگر با وجود فاطمه عليهاالسلام دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي توان باور كرد كه عمو نيز ارث ببرد؟ اين دروغ شاعر اولاد عباس نيز همچون دروغ اولاد اميه است.

در زمان سلطنت عمر، عمرو بن عاص به ذي الكلاع حميري كه يكي از بزرگترين امراي لشكر معاويه بود، گفت كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «اهل شام با اهل عراق مي جنگند، و يكي از دو سپاه بر حق و در آن «امام هدي» است و عمار ياسر با آن سپاه مي باشد. [4] .

و نيز عمرو بن عاص از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نقل كرده كه «عمار را جماعتي كه ظالم هستند مي كشند» [5] .

چون يكي از زهاد زمان از اين روايت باخبر شد، شبانه از لشكر معاويه بيرون آمد و به لشكر علي عليه السلام پيوست و در اين مورد اشعاري سرود [6] .

معاويه به عمرو بن عاص گفت: لشكر مرا فاسد كردي، آيا هر چه را كه از پيغمبر شنيدي نقل مي كني؟!

عمرو گفت: من از آينده اطلاع نداشتم و پيش از جنگ صفين اين روايت را نقل كرده بودم و عمار آن روز با ما دوست بود، و تو نيز از فضايل او به اهل شام مي گفتي. [7] .

مسعودي گويد: مردم شام قول عمرو بن عاص را كه چون علي، عمار را به


جنگ با اهل شام آورده او را كشته، قبول كردند [8] .

بنابراين، تمام شهداي بدر و احد را پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كشته، نه كفار و مشركين. اهل شام از كثرت علاقه اي كه به معاويه داشتند، هر چه او مي گفت يا براي او مي ساختند فوري قبول مي نمودند.

علي عليه السلام در نهج البلاغه پس از مذمت لشكريان خود، مي فرمايد:

«صاحبكم يطيع الله و أنتم تعصونه، و صاحب أهل الشام يعصي الله و هم يطيعونه، لوددت والله أن معاويه صارفني بكم صرف الدينار بالدرهم، فاخذ مني عشرة منكم و أعطاني رجلا منهم.

يا اهل الكوفة! منيت منكم بثلاث و اثنتين، صم ذوو أسماع و بكم ذوو كلام و عمي ذوو أبصار، لا أحرار صدق عند اللقاء و لا اخوان ثقة عند البلاء» [9] .

«فرمانرواي شما خدا را اطاعت مي كند و شما نافرمانيش مي نماييد، و فرمانرواي شاميان خداي را معصيت مي كند و آنان وي را فرمانبردارند. به خدا سوگند! دوست دارم معاويه شما را با نفرات خود مبادله كند مانند مبادله ي درهم و دينار، ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از آنها را به من بدهد.

اي اهل كوفه! به سه چيز كه در شما هست و دو چيز كه در شما نيست، گرفتار شما شده ام، اما آن سه چيز: با آن كه گوش داريد كريد و با آن كه زبان داريد گنگيد و با آن كه چشم داريد كوريد و اما آن دو: نه در روز جنگ، آزادگاني صديق هستيد و نه به هنگام بلا و سختي، برادران و ياراني درخور اعتماد».

ببينيد چگونه اميرالمؤمنين عليه السلام لشكريان خود و لشكريان معاويه را معرفي


مي نمايد! آنان معاويه را با آن كه بر باطل است اطاعت مي كنند، و لشكريان كوفه امام را با آن كه بر حق است، نافرماني مي كنند و آرزو دارد ده نفر از سپاه كوفه را بدهد و يك نفر از سپاه شام را بگيرد. اهل كوفه، كور و كر و لال هستند. نه در ميدان جنگ آزادمرد هستند و نه در موقع سختي شكيبايي دارند.

آن حضرت در خطبه ي ديگر مي فرمايد:

«و اني و الله لأظن ان هولاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم في الحق و طاعتهم امامهم في الباطل و بادائهم الامانة الي صاحبهم و خيانتكم و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم. فلو ائتمنت احدكم علي قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته. اللهم اني قد مللتهم و ملوني و سئمتهم و سئموني، فابدلني بهم خيرا منهم و ابدلهم بي شرا مني، اللهم مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء، اما والله لوددت ان لي بكم الف فارس من بني فراس بن غنم».



هنالك لو دعوت اتاك منهم

فوارس مثل ارمية الحميم [10] .



«به خدا سوگند! پندارم كه اين قوم به زودي بر شما غلبه خواهند كرد. زيرا آنها در ياري كردن باطل خود متحدند و شما در دفاع از حق متفرقيد. شما امام خود را در حق نافرماني كرده و آنها امام خود را در باطل فرمانبردارند.

آنها نسبت به رهبر خود امانتدار و شما خيانتكاريد، آنها در شهرهاي خود به اصلاح و آباداني مشغولند و شما به فساد و خرابي، به گونه اي كه اگر قدحي چوبين را به يكي از شماها امانت دهم، مي ترسم كه بند آن را بدزدد.


خدايا، من از اينان ملول گشته ام و اينان از من ملول گشته اند، من از ايشان دلتنگ و خسته شده ام و ايشان از من دلتنگ و خسته شده اند. بهتر از ايشان را به من مرحمت فرما، و شخص بد و شري را به جاي من بر آنها مسلط كن.

خدايا دلهاي آنان را آب كن آن چنان كه نمك در آب حل مي شود. به خدا سوگند! دوست داشتم به جاي انبوه شما كوفيان، تنها هزار سوار از بني فراس بن غنم داشتم.

اگر آنان را فراخواني، به يكباره، سواراني چون ابرهاي تابستاني مي تازند و به سوي تو مي آيند».

از خطبه ي سابق دانسته مي شود كه امام عليه السلام حاضر بوده، بلكه آرزو داشته ده نفر از سپاهيان خود را در مقابل يكي از سپاه شام بدهد، و از اين خطبه فهميده مي شود كه امام عليه السلام هزار سوار از طايفه ي بني فراس را از انبوه لشكر كوفه بهتر و برتر مي دانسته است.

سپاه كوفه داراي دو عيب كمرشكن بودند. يكي اختلاف كلمه يا اتفاق كلمه در معصيت امام، و ديگري روح خيانت كه در آنان پرورش يافته بود.

اگر تمامي مأمورين و فرمانداران خائن باشند، امام چگونه مي تواند آنان را به حق وادار نمايد. اگر يك يا چند نفر خائن شدند با تبديل و تعويض مي توان مردمان لايق و اميني را بر سر كار آورد، ولي از اين كلام «و خيانتكم و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم» دانسته مي شود كه عموم رؤسا و مأمورين و لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام خائن شده بودند.

البته وقتي رؤسا خائن شدند ديگران نيز متابعت مي كنند، از اين رو همه ي مأمورين فاسد و مفسد گشته بودند، به گونه اي كه اگر آن حضرت چيز كم مايه اي را به آنان مي سپرد، مي بردند و مي خوردند. پس چگونه امام عليه السلام از اينان استفاده كند و


با سپاهي كه سر تا پا گوش به فرمان خود هستند و بي چون و چرا اوامر معاويه را - هر چند غلط و معصيت خداوند باشد - انجام مي دهند و از طرفي روح خدمت به وطن و مملكت در آنان هست و اصلا خيانت نمي كنند، جنگ و مبارزه كند؟

از اين رو، روز به روز بر جمعيت معاويه افزوده و از جمعيت اميرالمؤمنين عليه السلام كم مي شد. آنان نواحي عراق را غارت مي كردند و سپاه كوفه به روي مبارك خود نمي آوردند، گويا غيرت و حميت اصلا در آنها وجود ندارد. هرچه امام عليه السلام مي خواست آنان را به مقاومت و جلوگيري وادار نمايد تأثير نداشت. آنها نمي شنيدند با آن كه گوش داشتند، و نمي ديدند با آن كه چشم داشتند و پاسخ نمي دادند با آن كه زبان داشتند. نه مرد جنگ بودند و نه اهل صبر.

امام عليه السلام هر چه آنان را موعظه و نصيحت و توبيخ و ملامت و تشويق و ترغيب نمود، نتيجه نگرفت. اين بود كه غلبه اهل شام و مغلوبيت اهل عراق را پيش بيني نمود و بر آنان نفرين نمود، و از خدا خواست كه از آنان جدا شود.

آن حضرت در خطبه ي ديگري مي فرمايد:

«فياعجبا عجبا! والله يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هؤلاء القوم علي باطلهم، و تفرقكم عن حقكم... «قاتلكم الله! لقد ملأتم قلبي قيحا، و شحنتم صدري غيظا، و جرعتموني نغب التهمام أنفاسا و أفسدتم علي رأيي بالعصيان والخذلان، حتي لقد قالت قريش: ان ابن أبي طالب رجل شجاع، و لكن لا علم له بالحرب، لله أبوهم! و هل أحد منهم أشد لها مراسا، و أقدم فيها مقاما مني؟ لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين، و ها أنا ذا قد ذرفت علي الستين! و لكن لا رأي لمن لا يطاع» [11] .

«اي شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند كه همدست بودن اين قوم با


يكديگر - با آن كه بر باطل اند - و جدايي شما از يكديگر - با آن كه بر حقيد - دل را مي ميراند و اندوه را بر آدمي چيره مي سازد... خدا شما را بكشد كه دلم را مالامال خون گردانيديد و سينه ام را از خشم آكنده ساختيد و جام زندگيم را از شرنگ غم لبريز كرديد و با نافرماني و ذلت پذيري خود، رأي و تدبير مرا تباه ساختيد تا آنجا كه قريش گفتند: پسر ابوطاب مردي دلير است، ولي از آيين لشكركشي و فنون نبرد آگاه نيست!

آيا يكي از آنها تجربه هاي جنگي سخت و دشوار مرا دارد؟ يا در پيكار سابقه دارتر از من است؟ هنوز بيست ساله نشده، كه در ميدان نبرد حاضر مي شدم، اكنون از شصت سالگي گذشته ام!

اما دريغ، آن كس كه فرمانش را اجرا نكنند رأي نخواهد داشت».

(هر چه فكر و نقشه ي او رقيق باشد هرگز به جايي نمي رسد)

اميرالمؤمنين در خطبه ي ديگري مي فرمايد:

«لله أنتم! أما دين يجمعكم و لا حمية تشحذكم؟ أو ليس عجبا ان معاوية يدعو الجفاة الطغام فيتبعونه علي غير معونة و لا عطاء و أنا ادعوكم - و أنتم تريكة الاسلام و بقية الناس - الي المعونة او طائفة من العطاء فتفرقون عني و تختلفون علي؟! انه لا يخرج اليكم من امري رضي فترضونه و لا سخط تجتمعون عليه و ان أحب ما أنا لاق الي الموت!» [12] .

«خدا را، شما چگونه مردمي هستيد؟ نه دين، شما را گرد مي آورد و نه حميت و غيرت شما را برمي انگيزد. آيا اين شگفت نيست كه معاويه مشتي بلا جوي بي سر و پا را فرامي خواند، بي آن كه هزينه يا عطايي به


ايشان دهد، از او پيروي مي كنند. و من شما را كه يادگار اسلام و باقي مانده ي مؤمنان نخستين هستيد، دعوت مي كنم و هزينه و عطا مي دهم و شما از گرد من پراكنده مي گرديد و با من مخالفت مي ورزيد. هر چه مي گويم نمي پذيريد، خواه چيزي باشد كه خشنودتان سازد يا به خشمتان آورد. كار شما، در هر حال، مخالفت با من و سرپيچي از من است. چيزي را كه بيش از هر چيز دوست دارم، مرگ است كه به سراغم آيد.»

ببينيد امام عليه السلام چگونه آنان را تحريك مي نموده و با وجود اين، مرده ي متحرك بودند. نه دين داشتند تا براي خدا امام را اطاعت نمايند و نه حميت و غيرت كه با يكديگر متحد شوند و بر دشمن بتازند و غالب آيند. هيچ وقت اتفاق كلمه نداشتند. امام از اصلاح آنان مأيوس شد و پس از آن كه دل او را خون كردند آرزوي مرگ كرد تا از اين جماعت جدا شود.

عجبا! بدون اين كه معاويه به آنان كمك كند در راه او از جانبازي مضايقه نداشتند، امام عليه السلام به لشكر خويش بيش تر از معاويه كمك مي كرد. چون معاويه به شيوخ و سران سپاه پولهاي گزاف مي داد، و لشكريان مطيع رؤسا بودند، ولي اميرالمؤنين عليه السلام سهم همه را به طور مساوي مي داد. پس بهره ي لشكر عراق زيادتر از لشكر شام مي شد، اما چون سراي و رؤساي سپاه ناراضي بودند لشكر به تبعيت از رؤسا ناراضي مي شدند.

طبري مي نويسد:

«هم اهل العراق بالغدر بمصعب، فقال قيس بن الهيثم: و يحكم لا تدخلوا أهل الشام عليكم، فوالله لئن تطعموا بعيشكم ليصفين عليكم منازلكم، والله لقد رأيت سيد اهل الشام علي باب الخليفة يفرح ان أرسله في حاجة و لقد رأيتنا في الصوائف و أحدنا علي


ألف بعير و ان الرجل من وجوههم ليغزو علي فرسه و زاده خلفه». [13] .

هنگامي كه اهل عراق به فكر خيانت به مصعب و زد و بند با عبدالملك افتادند، يكي از اهل عراق آنان را نصيحت كرد و گفت: اهل شام در فقر و سختي هستند و اگر بيايند و با زندگاني شما آشنا شوند و از خوراك شما بچشند جاي را بر شما تنگ مي كنند. بزرگ اهل شام را بر در خانه خليفه ديدم كه اگر او را پي حاجتي روانه مي كرد خوشحال مي شد. در جنگهاي تابستاني، هر كدام از ما هزار شتر داشتيم، اما يكي از سران شام بر اسب خويش سوار و آذوقه اش پشت سرش بسته است. من نمي دانم كه آيا اهل شام، مردمي مطيع و فرمان بردار بودند حتي پيش از اسلام و در عهد ملوك غساني؟ و يا آنكه در اثر تربيت معاويه در مدت چهل سال، چنين روح بندگي و اطاعت در آنان پيدا و تقويت شد كه وظيفه خود را اطاعت در سختي و بي چيزي مي دانستند، مثل روحيه مردمان مستعمره اي كه اعتراف دارند به اين كه بايد با اربابان خود تفاوت داشته و همرديف نباشند. اين روحيه اطاعت و انقياد سپاه چون با اصلاح و اداي امانت جمع شده بود، قهرا موجب اين بود كه لشكر شام بر سپاه عراق كه تفرق كلمه دارند غالب شوند.

از طرف ديگر، روحيه خيانت در عموم كوفيان پيدا شده بود، و هر مملكتي كه اولياي امور آن خائن و عموما در صدد چاپيدن و غارت نمودن بيت المال شدند حتما رو به زوال و اضمحلال و نابودي و نيستي خواهد رفت. و بر داشتن خائني را از پستي، و آوردن خائني ديگر را سر اين پست و سپردن پست ديگري به خائن اول، نه اين كه تاثيري در بهبودي اوضاع و اصلاح احوال اجتماع ندارد، بلكه موجب تسريع در اضمحلال و زوال خواهد شد.


اگر اولياي امور، رشد فكري داشته باشند و آينده ي خود را با چشم خويش ببينند، بايد از اين خلق دوري جويند و خود را اصلاح كنند، وگرنه مثل اهل عراق خواهند شد كه علي عليه السلام از ميان آنان رفت و همگي بنده ي معاويه و عمال او شدند و زياد بن ابيه و پسرش و حجاج بن يوسف و نظاير اين شياطين، حاكم ما يشاء در اموال و دما و فروج و مملكت خواهند گرديد. در خانه اگر كس است يك حرف بس است.

(فاعتبروا يا اولي الأبصار) [14] .

«پس اي صاحبان ديده، عبرت گيريد».

خلاصه ي مطلب، قشون مسلمين در صدر اول از طوايف و قبايل عرب بودند، و هر طايفه از رئيس خود اطاعت مي نمود، و چنين نبوده كه قشون مسلمين چون قشون امروزي دنيا مركب از افراد مختلف باشند، و هر كس را كه مافوق است امير لشكر نمايند و آن هنگ و سپاه تسليم او باشند. پس در حقيقت اختياردار سپاه همان رؤساي قبايل بودند. معاويه رؤساي قبايل را در اثر بخشش مال و مقام راضي نموده و آنها تابع او بودند، و قهرا قشون و سپاه نيز تابع او مي شدند، هر چند به آنان عطايي نمي داد.

ولي علي عليه السلام اموال را به طور تساوي بين مسلمانان تقسيم مي نمود، و از اين جهت رؤسا ناراضي مي شدند. رؤسا نمي خواستند مانند افرد قبيله و رعيت خود، سهم داشته باشند.

جمعي از طرفداران و ارادتمندان اميرالمؤمنين عليه السلام به آن حضرت عرض كردند: ما حاضر هستيم به رؤسا و اشراف، اموال زيادي بدهي تا با تو همراهي كنند!

امام عليه السلام فرمود: آيا از من مي خواهيد كه با جور و ظلم به مردم بر دشمن غالب شوم. من اگر مال خود را تقسيم مي كردم به طور مساوي به آنها مي دادم. پس چگونه چنين نكنم در حالي كه مال از آن خداوند است.


«أتأمروني أن أطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه؟ والله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم في السماء نجما و لو كان المال لي لسويت بينهم، فكيف و انما المال مال الله». [15] .

«آيا مرا فرمان مي دهيد كه پيروزي را طلب كنم به ستم كردن بر كسي كه زمامدار او شده ام؟ به خدا سوگند، چنين نكنم تا شب و روز از پي هم مي آيند و در آسمان، ستاره اي از پس ستاره ي ديگر طلوع مي كند. اگر اين مال از آن من مي بود، باز هم آن را به تساوي ميانشان تقسيم مي كردم. پس چگونه چنين نكنم در حالي كه مال از آن خداوند است.»

ناراضي بودن رؤسا موجب اين مي شد كه سپاه به فرمان امام عليه السلام گوش ندهند، مگر آنان كه به جهت دين از امام عليه السلام اطاعت نمايند، يا غيرت و حميتي داشته باشند كه به ملاحظه ي آن به وطن و مملكت خود خدمت كنند، و حاضر نشوند سپاه دشمن بر آنان غالب شود. چون اين دو امر نبود غلبه ي دشمن حتمي بود، نه از باب آن كه دشمن از جهت عدد زيادتر است. زيرا دانستيد كه امام عليه السلام ميل داشت كه ده يك سپاه را داشته باشد ولي مانند لشكر معاويه، كه آن حضرت فرمود: حاضرم ده نفر از شما را بدهم و يكي از آنان را بستانم. و از خطبه ي ديگر معلوم شد كه امام عليه السلام آرزو داشته كه هزار سوار چون سواران طايفه بني فراس داشته باشد. و از اين فهميده مي شود كه آن حضرت، حتي هزار سوار مطيع نداشته است.

پوشيده نماند كه اگر امام هزار سوار مطيع داشت و بس، بهتر از اين بود كه آن هزار نفر ضميمه ي پنجاه هزار منافق باشد. زيرا اين منافقين هميشه كار را خراب مي كنند و نمي گذارند آن هزار نفر ديگر كار را به آخر برسانند.

از اين رو است كه امام عليه السلام آرزو داشته به جاي همه ي لشكرش هزار سوار داشته


باشد، وگرنه هزار سوار از آنان با بودن سپاه خودش نتيجه نداشت، چنانكه نزديك بود مالك اشتر در جنگ صفين پيروز شود و چيزي نمانده بود كه معاويه فرار كند و لشكر او متلاشي شود، در اين وقت خوارج آمدند و نگذاشتند كار به آخر رسد و امام را تهديد كردند و سرانجام، امام عليه السلام مجبور شد مالك اشتر را بطلبد و جنگ به ضرر علي عليه السلام و به نفع معاويه پايان يافت.

پس اگر اين جماعت انبوه در ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام نبودند و همان هزار نفر مطيع بودند، قطعا اميرالمؤمنين عليه السلام پيروز مي شد. بنابراين غلبه ي معاويه، نتيجه ي تمرد و عصيان سپاه امام عليه السلام بود، نه به جهت كمي نفرات آنان، و نه به سبب خوبي نقشه ي معاويه و سوء تدبير اميرالمؤمنين عليه السلام!! چه كسي با تدبيرتر از اميرالمؤمنين عليه السلام بود با آن كه سابقه ي طولاني كه در جنگها داشت. ولي حقيقت همان است كه خودش فرمود:

«و لكن لا رأي لمن لا يطاع»

«اما دريغ، آن كس كه فرمانش را اجراء نكنند، رأي نخواهد داشت»

(هرچه فكر و نقشه ي او دقيق باشد، چون بدان عمل نشود به جايي نخواهد رسيد)

اميرالمؤمنين عليه السلام همچون پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گرفتار منافقين بود. آنها امور را زير و رو مي كردند و مانع پيشرفت اسلام مي شدند. بلي! در جنگ صفين در يك موقعيتي همه ي سپاه از روي ميل و رغبت جنگ كردند كه منشأ آن تحريك احساسات بود. رؤسا جدا تصميم گرفتند كه جنگ كنند و فاتح شوند، و چنان هم شد، با آن كه معاويه و سپاهش شريعه ي فرات را قبلا به تصرف درآورده بودند، آنها همه ي لشكريان معاويه را از شريعه بيرون كردند و شريعه ي آب را به تصرف خود درآوردند. در اين باره امام عليه السلام مي فرمايد:


«هذا يوم نصرتم فيه بالحمية» [16] .

«در اثر حميت و عصبيت غالب و پيروز شديد».

همين اشعث بن قيس كندي، مردانه و دليرانه جنگ مي كرد. اگر در طول جنگ صفين دو سه مرتبه همه ي لشكر به اتفاق و با جديت تمام جنگ مي كردند، اهل شام را مغلوب مي نمودند، ولي در همان ساعت آخر جنگ كه نشانه هاي فتح و پيروزي پديد آمد در اثر نفاق و حسد رؤسا بر مالك اشتر، جنگ به ضرر امام عليه السلام پايان يافت و مسئله ي حكميت و داوري پيش آمد.

البته من راجع به سپاه عراق و كوفه در ضمن احوال مسلم بن عقيل - ان شاءالله - بيان مشروح تري خواهم نمود. و در اينجا كلام را با اين جمله ختم مي نمايم.

شخصيت فوق العاده ي اميرالمؤمنين عليه السلام سبب شد كه سپاه عراق با تمامي اختلاف و نفاقش بتواند در برابر سپاه شام مقاومت كند و با آنها بجنگد وگرنه، در واقع نبايد با آنها برابري و در مقابل آنان عرض اندام نمايد.

در عظمت و نبوغ اميرالمؤمنين عليه السلام همين بس كه معاويه سالها با لشكر عظيمي كه در اختيار داشت در بيم و هراس از چنين لشكري بود كه حتي رؤسايش با معاويه رابطه ي حسنه داشتند و از منافقين اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام محسوب مي شدند.

آري، سپاه دوست و دشمن مرعوب شخص اميرالمؤمنين عليه السلام بودند.



پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 3، ص 31 و 32.

[2] همان.

[3] همان، ص 33 و 34. (اي مردم! بشنويد تا شگفتي را که از همه‏ي شگفتي‏ها بالاتر است به شما خبر دهم. عجب از عبدشمس که در دروغگويي را براي مردم گشوده‏اند و پنداشته‏اند که آنها و نه عباس بن عبدالمطلب وارث پيغمبر بوده‏اند. به خدا دروغ گفته‏اند، ميراث را احراز نمي‏کند مگر خويشاوند نزديک).

[4] وقعة صفين، 333.

[5] همان، 335 و 341.

[6] همان، 344.

[7] همان، 345.

[8] مروج الذهب، ج 3، ص 32.

[9] نهج‏البلاغه، خطبه 96.

[10] همان، خطبه 25.

[11] همان، خطبه‏ي 27.

[12] همان، خطبه 179.

[13] تاريخ طبري، ج 6، ص 175.

[14] سوره‏ي حشر، آيه 2.

[15] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 126.

[16] وقعة صفين، ص 167.