بازگشت

خلافت چيست؟ و خليفه كيست؟ لزوم وجود خليفه در هر عصر


خداوند در قرآن مي فرمايد:

(الم تر الي الملاء من بني اسرائيل من بعد موسي اذ قالوا لنبي لهم ابعث لنا ملكا نقاتل في سبيل الله... و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا...) [1] .

«آيا از حال سران بني اسرائيل پس از موسي خبر نيافتي آنگاه كه به پيامبري از خود گفتند: پادشاهي براي ما بگمار تا در راه خدا پيكار كنيم... و پيامبرشان به آنان گفت: در حقيقت، خداوند، طالوت را بر شما به پادشاهي گماشته است».

از اين آيه معلوم مي شود كه در دوره اي پس از موسي عليه السلام ميان پيغمبري و پادشاهي جدايي و پيغمبر غير از پادشاه بوده است. پيغمبر بني اسرائيل در آن زمان، مانند علماي اين زمان بوده كه فقط احكام خدا را بيان مي كردند، و از سياست و اداره امور بر كنار بودند.

ولي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم چنين نبود. او پادشاه مسلمانان بود. نظم امور مسلمين و اجراي حدود و قوانين و عزل و نصب امرا و فرمانداران از جانب خداوند به او سپرده شده بود:


(أطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الأمر منكم) [2] .

«خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياي امر خود را نيز اطاعت كنيد».

(النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم) [3] .

«پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر و نزديكتر است».

احكام به تدريج بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نازل مي شد تا آن كه دين تكميل گرديد، و شريعت او پاينده و دائمي گشت و تا قيام قيامت زنده و پا بر جا است، و پس از آن سرور پيغمبري نخواهد آمد. با تكميل دين، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از ميان مردم رفت، ولي پادشاهي او از بين نرفت و براي او خلفا و جانشيناني بود. اين خلافت براي اداره ي امور رعيت و مملكت و اقامه ي حدود و نهي از منكر و امر به معروف است، نه براي رسالت و پيغمبري، چون پس از او پيغمبري نيست. «لا نبي بعده»؛ و او خاتم النبيين است، و در اين امر ميان مسلمانان اختلاف نيست.

در اين كه براي پيغمبر خليفه لازم است نزاعي نيست، و همه ي مسلمانان بر لزوم خلافت اتفاق نظر دارند، اگر چه در تعيين خليفه ميان مسلمين پس از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اختلاف بوده است.

همچنين اكثريت مسلمانان در اين امر اتفاق دارند كه جانشين پيغمبر بايد از همه ي مردم افضل باشد. عمر كه ابوبكر را معين كرد و با او بيعت نمود، استدلال مي كرد كه او افضل از ديگران است.

طبري گويد: ابوبكر گفت: عمر و ابوعبيده حاضرند، هر كدام را كه مي پسنديد با او بيعت كنيد.

آن دو گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والي نخواهيم شد، چون تو افضل مهاجران هستي! و با پيامبر در غار بودي، و به جاي پيامبر، پيش نماز شدي، با اين


حال سزاوار نيست كسي بر تو مقدم گردد و پيشواي امت شود [4] .

أبوبكر نيز هنگام مرگ، عمر را معين نمود. طلحة بن عبيدالله به او گفت: تو كه مي داني با وجود تو مردم از دست عمر چه مي كشند، پس اگر خداوند بعد از مردن از تو بپرسد، چگونه رعيت را به او سپردي و عمر را جانشين خود قرار دادي، چه جوابي مي دهي؟

ابوبكر گفت: به خداوند مي گويم: بهترين آنان را خليفه نمودم. [5] .

طبري نقل مي كند: ابوبكر در هنگام مرگ، از عبدالرحمان بن عوف راجع به عمر سؤال نمود. او گفت: عمر از همه افضل است.

پس از او عثمان را خواست و همين مطلب را از او پرسيد. عثمان گفت: باطن او بهتر از ظاهرش است و در ميان ما براي او نظيري نيست! [6] .

عمر نيز اصحاب شورا را طلبيد و به آنان گفت: در مورد شما تأمل كردم و شما را رؤساي مردم و راهنماي آنان ديدم، پس بايد خلافت در ميان شما باشد، و پيغمبر فوت نمود و از شما راضي بود [7] .

اگر كسي تأمل كند، مي بيند كه در صدر اول اسلام، مسلمانان عقيده داشتند كه خليفه بايد از سايرين افضل باشد. اختلاف شيعيان با اهل سنت هم در اين است كه علي عليه السلام از آن سه نفر افضل بود، و به سبب افضل بودن، اولي و احق و سزاوار خلافت بود، و براي همين نيز، پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم او را از طرف خداوند به خلافت منصوب نمود، و هميشه خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، افضل اهل عصر خويش مي باشند.

از كلام اميرالمؤمنين عليه السلام فلسفه وجود والي و صفات او روشن مي گردد، او مي فرمايد:


«اللهم انك تعلم أنه لم يكن الذي كان منا منافسة في سلطان و لا التماس شي ء من فضول الحطام، و لكن لنرد المعالم من دينك و نظهر الاصلاح في بلادك فيأمن المظلومون من عبادك، و تقام المعطلة من حدودك، اللهم اني اول من اناب و سمع و أجاب، لم يسبقني الا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالصلوة، و قد علمتم انه لا ينبغي ان يكون الوالي علي الفروج و الدماء و المغانم و الأحكام و امامة المسلمين البخيل، فتكون في اموالهم نهمته و لا الجاهل فيضلهم بجهله، و لا الجافي فيقطعهم بجفائه، و لا الخايف للدول فيتخذ قوما دون قوم، و لا المرتشي في الحكم فيذهب بالحقوق و يقف بها دون المقاطع، و لا المعطل للسنة فيهلك الامة» [8] .

«خدايا تو مي داني كه آنچه ما انجام داديم براي به دست آوردن قدرت و حكومت و دنيا و ثروت نبود، بلكه مي خواستيم نشانه هاي دين تو را - كه دگرگون شده بود - باز گردانيم و سرزمين هاي تو را اصلاح كنيم تا بندگان ستم ديده ات در امن و امان زندگي كنند و قوانين و مقررات فراموش شده ي تو، بار ديگر اجرا گردد.

خدايا من نخستين كسي هستم كه به تو روي آورد و دعوت تو را شنيد و اجابت كرد. در نماز، كسي جز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر من پيشي نگرفته است. همانا شما دانستيد كه سزاوار نيست بخيل، بر ناموس و جان و غنيمتها و احكام مسلمين ولايت يابد، و امامت مسلمين را عهده دار شود، زيرا در خوردن اموال آنها حريص گردد. و نادان نيز لياقت رهبري ندارد كه با ناداني خود مسلمانان را به گمراهي كشاند و ستمكار نيز نمي تواند رهبر مردم باشد، كه با ستم، حق مردم را غصب و عطاهاي آنان را قطع كند، و كسي كه در تقسيم بيت المال عدالت ندارد نيز


لياقت رهبري ندارد زيرا در اموال و ثروت آنان حيف و ميل روا داشته، گروهي را بر گروهي مقدم مي دارد و رشوه خوار در قضاوت هم نمي تواند امام باشد، زيرا كه براي داوري با رشوه گرفتن حقوق مردم را پايمال و حق را به صاحبان آن نرساند. و آن كسي كه سنت پيامبر را ضايع مي كند، لياقت رهبري را ندارد، زيرا امت اسلامي را به هلاكت مي كشاند».

و باز مي فرمايد:

«أين الذين زعموا أنهم الراسخون في العلم دوننا كذبا و بغيا علينا ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و اخرجهم بنا يستعطي الهدي و يستجلي العمي، ان الائمة من قريش غرسوا في هذا البطن من هاشم لا تصلح علي سواهم و لا تصلح الولات من غيرهم» [9] .

«كجايند كساني كه پنداشتند راسخان در علم آنهايند، نه ما اهل بيت؟ اين ادعا را بر اساس دروغ و ستمكاري بر ضد ما روا داشتند، خدا ما اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را بالا برده و آنان را پست و خوار نموده، به ما عطا كرده و آنها را محروم داشته، ما را در حريم نعمت هاي خويش داخل و آنان را خارج كرد؛ راه هدايت را با راهنمايي ما مي پويند و روشني دلهاي كور را از ما مي جويند، همانا امامان از قريش اند كه درخت امامت را در خاندان هاشم كاشته اند، ديگران درخور آن مقام نيستند و ديگر مدعيان زمامداري، شايستگي آن را ندارند».

گاهي اميرالمؤمنين عليه السلام صفات والي را بيان مي فرمايد مانند سخاوت، تقوا، علم وشجاعت، و گاهي تصريح مي كند كه امامت مخصوص خاندان هاشم از ميان قريش است، و گاهي بيان مي كند كه اصرار او در امر خلافت و نزاعش با ديگران،


براي سلطنت نبوده، بلكه براي اجراي حدود فراموش شده و رد مظالم و اقامه عدل و احياي سنت است.

گاهي بعضي از صفات خويش را بيان كرده مانند اين كه او بر همه ي مردم در اسلام آوردن سبقت گرفته، و پيش از او، فقط پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نماز خوانده است و بس، و گاهي مي فرمايد كه دشمنان به دروغ و به جهت حسادت بر ما، ادعاي علم كردند.

نتيجه ي سخن؛ اداره امور مسلمانان و جلوگيري از بروز مفاسد در ميان آنها و پيشگيري از تعدي دشمنان اسلام به آنان، بسته به وجود پادشاهي صالح و مصلح است كه با امر به معروف و نهي از منكر و جهاد با دشمنان خدا و اجراي حدود، دين خدا را تزويج و مسلمين را حفظ نمايد.

قطعا با وجود چنين پادشاهي، مسلمانان عظمت و سعادت مي يابند و با فقدان او، دين و دنياي آنان خراب مي گردد چنانكه امروز مشاهده مي شود.

قوي ترين دليل بر لزوم خليفه براي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و والي براي مسلمانان، تأمل در وضع امروز آنها و مقايسه ي آن با وضع مسلمين در عصر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و خلفا است.

حيات و زندگي مسلمانان در گرو پادشاه مقتدري است كه اميرالمؤمنين عليه السلام صفات او را بيان فرموده است؛ بايد او عالم به احكام خدا باشد تا بتواند دين را حفظ فرمايد، و هميشه خدا را در نظر داشته باشد تا مال، جاه، عنوان، فاميل و دوستي، او را از راه بيرون نبرد.

بايد خداوند در هر زماني چنين امامي را بر مردم بگمارد، و معرفت چنين كسي لازم است و كسي كه به چنين امامي معرفت نداشته باشد، به مرگ جاهليت مي ميرد، و چنين جانشيني براي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم لازم است، و اطاعت او بر همه ي مسلمين واجب مي باشد. حيات و زندگاني مسلمانان و نجات آنان از ذلت و اسارت و تشتت كلمه و تفرقه، بسته به وجود چنين پادشاه مبسوط اليدي است، و تمام


مسلمانان به لزوم وجود چنين پادشاهي و وجوب اطاعت از او اعتراف مي نمايند.

شيعه مي گويد: خداوند كه خالق و آفريدگار مردم است، آنها را مي شناسد و از نهان و آشكار آنها باخبر است، ولي شناخت مردم نسبت به يكديگر، از گفتار و رفتار ظاهري آنها نشأت مي گيرد، لذا صالح واقعي را از غير صالح نمي توانند تشخيص دهند، و چه بسا گمان كنند شخصي جامع صفات و شرايط امامت و خلافت است، ولي در موقع امتحان معلوم شود كه چنين نبوده است، و در اين وقت، فتنه و فساد ظاهر مي شود. زيرا چه بسا حاضر به استعفا نشود و مردم مجبور شوند عليه او شورش كنند و او را بكشند كه اين كار فتنه هايي در پي خواهد داشت. به همين جهت، بايد خدا امام را به مردم بشناساند و معرفي كند.

چنانكه همين قضيه اتفاق افتاد، و قسمت عمده ي گرفتاري مسلمين در اثر قتل عثمان و بهانه يافتن دنيا طلبان بوجود آمد، و مي توان همان واقعه را ريشه ي فساد دانست، و فتنه جمل و صفين و خوارج مستند به همان قضيه است.

ولي اگر مردم، امامي را كه خداوند مهربان به وسيله ي پيغمبر خود صلي الله عليه و آله و سلم معرفي نمود، مي پذيرفتند و اطاعت مي كردند تمام اين فتنه ها و شبهات رفع مي شد.

شيعه مي گويد: پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم در ضمن خطبه خود فرمود:

«ألست أولي بكم من أنفسكم؟ قالوا: بلي. قال: من كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله» [10] .

صدور اين كلام از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از قطعيات است و جاي هيچ گونه ترديدي نيست، چنانكه نمي توان در دلالت آن نيز شبهه داشت. همان ولايتي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بر تمام مسلمين داشت از براي علي عليه السلام نيز ثابت نمود، آنگاه در حق


ياري كننده ي او دعا و در حق دشمنان او - چون معاويه - و آن كساني كه او را ياري نكردند - چون سعد بن ابي وقاص و عبدالله بن عمر - نفرين كرد.

شيعه مي گويد: امامت در قريش است و خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم دوازده نفر مي باشند، چنانكه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرموده، و اهل سنت هم در صحاح خود نقل نموده اند.

قطعا خليفه و جانشين هر كس بايد مانند او باشد و با او تناسب داشته باشد، پس خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بايد كساني باشند كه مثل او حافظ دين و ناصر مسلمين باشند.

بنابراين معاويه كه حافظ دين نبود، و در دين بدعتها ايجاد نمود، و ناصر مسلمين نيز نبود، بلكه جماعت بيشماري از مسلمانان را كشت، و با علي بن ابي طالب عليهماالسلام دشمني ها نمود و جنگها كرد، شايسته ي خلافت نبود.

پسر او يزيد نيز از خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نبود. آيا مي توان قبول كرد كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم با حسين عليه السلام بجنگد و اهل بيت او را اسير كند و در شهرها بگرداند؟! پس چگونه كسي كه اين رفتارها از او سر زده، مي تواند جانشين پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم باشد؟ كارهاي يزيد و سلاطين آل مروان و آل عباس شهادت مي دهد كه آنان خلفاي فرعون بودند، نه خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، خليفه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم كسي است كه كارهاي آن سرور را انجام دهد، و اين پادشاهان كارهاي او را انجام ندادند، بلكه خشنودي شيطان را فراهم آوردند.

خلاصه ي كلام، اگر مسلمانان براي اصلاح امور دين و دنيا، جلوگيري از فحشا و منكرات، ترغيب مردم به آخرت، حفظ دين از بدعتها، اجراي حدود، رفع شر كفار و اعلاي كلمه ي اسلام نياز به خليفه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم داشته باشند، قطعا كساني كه نام خود را خليفه گذاردند - مانند بني اميه و بني مروان و بني عباس - هيچ كدام خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نبودند، و اطاعت آنان لازم نبود، بلكه در بسياري از موارد حرام بود.


طبري گويد: چون عبيدالله بن حر جعفي از زندان مصعب بن زبير آزاد شد، مردم براي تهنيت به نزد او مي آمدند.

عبيدالله گفت: شايسته خلافت نيست مگر آن كه مانند خلفاي گذشته باشد و براي آنان شبيه و نظيري نيست تا ما اختيار خود را به او واگذار كنيم، و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: نمي توان در معصيت خالق از مخلوق اطاعت نمود.

ما پس از چهار خليفه ي گذشته، امام صالح و وزير متقي نديديم و تمامي آنان معصيت كار و مخالفت پروردگار هستند، در امر آخرت ضعيف و در امر دنيا قوي هستند، پس براي چه با آنان بيعت كنيم و اختيار خود را به ايشان بسپاريم با آن كه از ما شجاع تر نيستند، و بيشتر از ما خدمت نكردند؟ ما اصحاب جنگهاي نخيله و قادسيه و جلولاء و نهاوند هستيم. در آن مواطن سخت ما بوديم كه جلو نيزه ها و شمشيرهاي كفار مي رفتيم، ولي امروز حق ما را نمي شناسند و قدر ما را نمي دانند، من دشمني و مخالفت خود را با آنان اظهار مي كنم. «و لا قوة الا بالله».» [11] .

عبيدالله بن حر اين سخنان را گفت، و اعلان جنگ داد، و پس از آن ياغي شد، و با آل زبير جنگها نمود.

اين سخن عبيدالله بسيار منطقي است، او مي گويد: اين سلاطين، مردمان ناپاكي هستند كه خداوند را معصيت مي نمايند، و چنين كسي حق طاعت ندارد. اينان به دين خدمت نكردند، و ما صاحب جنگها و خدمات هستيم، پس براي چه مطيع آنان باشيم؟ از اين رو است كه عبيدالله ياغي شد، و بر مصعب بن زبير خروج نمود.

به راستي! آن امام زماني كه درباره ي او پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» [12] .


و آن ولي امري كه خداوند اطاعتش را واجب كرد و فرمود:

(أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و اولي الأمر منكم) [13] .

«خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياي امر خود را نيز اطاعت كنيد».

آيا همين معاويه و يزيد و سلاطين بني اميه و بني عباس هستند؟!

آيا مي توان گفت: اين جماعت خليفه ي پيغمبر هستند؟ و كارهاي او را انجام مي دهند؟

آيا پيغمبر كار اين پادشاهان را انجام مي داد؟ يا آنان كارهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را مي كردند؟ يا آن كه هر يك عملي جداگانه و مخالف با يكديگر داشتند؟

او كارهاي خدايي مي كرد، واينان كارهاي شيطاني، و با وجود اين، ادعا داشتند كه جانشين آن سرور هستند، و اطاعت آنان مانند پيغمبر، بر همه لازم و واجب است.

خليفه ي پيغمبر در نظر مسلمانان، همان جانشين او در اداره امور و سلطنت است و همان گونه كه تمام مسلمانان بايد در زير پرچم پيغمبر باشند و او پادشاه آنان باشد، درباره ي خليفه او نيز همين عقيده را دارند، خليفه وارث پادشاهي پيغمبر است، و اگر كسي در گوشه اي پيدا شود و پادشاهي او را قبول نكند از خوارج محسوب و كشته مي گردد. به همين سبب اميرالمؤمنين عليه السلام با معاويه جنگيد، چون او مي خواست مملكت شام را از ديگر ممالك مسلمين جدا سازد، و خود را پادشاه آن جا بشناسد.

در هر عصر و زماني خليفه يكي است، و بر تمامي مسلمانان لازم است كه از خليفه اطاعت نمايند.

تمامي آن فتوحات در اثر وحدت كلمه و وجود پادشاه و خليفه اي واحد بود،


و از آن زمان كه خليفه متعدد شد، خليفه اي در بغداد و خليفه اي در مصر، يا عنوان خلافت از ميان رفت، و به جاي آن عنوان پادشاهي مطرح شد، وحدت اسلامي از ميان رفت، و در اثر جدايي مسلمانان از يكديگر، هر كدام به درد خود مشغول و از ديگران بي خبر شدند، و دشمن بر همه چيره گرديد، و كم كم نام پادشاه مسلمانان در بسياري از اماكن از ميان رفت، بلكه كار بالاتر گرفت، و پادشاهان صوري و شيوخ منطقه اي پيدا شدند.

مسلمانان صدر اسلام در اثر تعاليم پيغمبر اين مطلب را فهميده بودند و حيات خود را بسته به وحدت پادشاه و خليفه مي دانستند، و بر همه ي مسلمانان اطاعت از ولي امر لازم بود، و اگر كسي به نماز او حاضر نمي شد، خانه ي او خراب مي شد تا جايي كه گاه خون او مباح و مهدور الدم مي گرديد، بلكه لازم القتل مي شد.

آيا چنين ولايت عامه و سلطنت بر دما، و فروج و اموال و مملكت مسلمانان، به دست مردمان نالايق، بخيل، جاهل، جبان، ضعيف، فاسق، شارب الخمر، تارك نماز، فاعل منكرات، استخفاف كننده ي به واجبات داده مي شود؟

آيا اطاعت از چنين كساني مقرون به اطاعت از خدا و پيغمبر مي شود؟

(أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و اولي الأمر منكم) [14] .

از اين رو، شيعه قائل است كه اطاعت خلفاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم چون اطاعت خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم لازم است. و بر جميع مسلمانان شرق و غرب با نژادهاي گوناگون، فرض و لازم است كه در هر زماني از يك خليفه اطاعت نمايند، و آنان همچون پيغمبر، معصوم از گناه، و به زيور فضايل آراسته هستند:

«ناصح للمسلمين مجاهد في سبيل الله ولي أولياء الله وعدو اعداء الله».

پس از پيغمبر بر سر همين رياست عامه ي الهي ميان مسلمين نزاع بپا شد. هنوز جنازه ي شريف پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم روي زمين بود كه مردم از خليفه ي پيغمبر روي گرداندند، و


انصار در سقيفه ي بني ساعده جمع شدند تا سعد بن عباده را به جاي پيغمبر بنشانند. ابوبكر و عمر و ابوعبيده نيز از فرصت استفاده كردند، و قريش را به رخ انصار كشيدند، و از دو دستگي و اختلاف انصار - قبيله ي اوس و خزرج - استفاده كامل نمودند. عمر فوري با ابوبكر بيعت كرد، و اوس موافقت نمود، سعد پايمال شد، و ابوبكر را خليفه نمودند، و مردم را به زور وادار به بيعت كردند:

(أفان مات أو قتل انقلبتم علي اعقابكم). [15] .

«آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده ي خود برمي گرديد؟»

پس از آن كه خلافت را دست به دست، به عثمان رساندند، او اصحاب پيغمبر و مجاهدين از مسلمين را از خود رنجاند، و جوانان آل اميه را بر عموم مسلمانان مسلط نمود. حكومت شام را به معاويه، مصر را به عبدالله بن سعد، بصره را به عبدالله بن عامر، كوفه را به وليد، و گاهي به سعد بن عاص داد.

عمال او به حدي بر مردم ظلم و ستم نمودند كه جمعي از آنان وادار به مهاجرت به سمت مدينه شدند. اين جمع در اول امر از عمال شكايت داشتند و به عزل آنان راضي بودند، ولي چون عثمان بر نگاهداري آنان اصرار نمود، بلكه مخالفين را در معرض قتل درآورد، اين جماعت كه از اطراف جمع شده بودند او را محاصره و سرانجام او را كشتند.

جمعي از مهاجران قريش كه شورشيان را تحريك مي كردند تا شايد خودشان پس از او، خليفه و زمامدار مسلمانان گردند، پس از رسيدن خلافت به علي عليه السلام با آن كه با او بيعت كرده بودند نقض بيعت و عهد نمودند، و خون عثمان را بهانه كرده، جنگ جمل را بپا كردند.

معاويه كه از طولاني شدن خلافت عثمان خسته شده بود، و مرگ او را به اين طرز، وسيله اي براي سلطنت خود مي دانست، صبر كرد و او را كمك ننمود تا آن كه


عثمان پس از چهل روز محاصره كشته شد.

او نيز خون عثمان را بهانه مي كرد، و پيراهن خون آلود عثمان را به شاميان نشان مي داد و احساسات آنها را تحريك مي كرد. سرانجام قشوني مجهز در برابر علي عليه السلام در صفين حاضر نمود، و مدتها جنگ نمود، و به تدريج خود را خليفه ي پيغمبر خواند، و پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام معاويه خليفه شد و به هر نحو كه بود خود را به عنوان والي مسلمين قلمداد نمود.

معاويه هر نوع ظلم، جور، تخريب دين، قتل مؤمنان و اظهار بدعتها كه بر آن توانايي داشت بجاي آورد، و در اين راه كوتاهي نكرد، و تصميم گرفت اين منصب را براي فرزند خود يزيد مهيا كند.

ابوبكر و عمر و عثمان هيچ كدام خلافت را به فرزند خويش نسپردند، ولي معاويه اول پادشاهي است كه اين منصب را به فرزند ناپاك و نالايق خود سپرد. معاويه با زيركي و شيطنت و با آن بسط يد و سلطنت طولاني - حدود بيست سال - و با ايادي و عمال ناپاكي كه در اختيار داشت، توانست تا حدودي مردم را به قبول ولايت عهدي يزيد وادار نمايد.

معاويه سلطنت را به اسم خلافت در خانواده خود گذاشت. مسلمانان غيرتمند را يا كشت يا از كار بر كنار نمود، و رشته امور مردم را به مردمان پست و فرومايه مانند زياد و فرزند او سپرد تا سلطنت يزيد خيلي عجيب نباشد كه چنان واليان و امرايي، چنين پادشاه و خليفه اي را لازم دارند. از طرف ديگر آن ولات و امرا نيز، اشقيا و مردمان رذل و پست را مصدر امور قرار مي دادند و بدين ترتيب، زمينه خلافت يزيد آماده گرديد.

آنها به قدري منكرات را رواج دادند كه معروف، منكر و منكر، معروف شد تا آن كه افعال يزيد در انظار، منكر و قبيح جلوه نكند.

براستي مي توان گفت: معاويه و ايادي او به جهت رساندن يزيد به خلافت،


دين و رسوم آن را تغيير داده بودند. دين را نسخ، و مردم را مسخ كرده بودند.

در اين موقع حساس بود كه حسين بن علي عليه السلام وارث مجد و عظمت و فضايل جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، خواست مردم را از خواب غفلت بيدار نمايد. و مردم را از شر معاويه و يزيد نجات بخشد. اين بود كه حسين عليه السلام پس از هلاكت معاويه از بيعت با يزيد امتناع فرمود و دست به آن جهاد مقدس زد كه ورق را برگرداند، و آثار آن تا امروز - بلكه تا روز قيامت - پابرجا ماند، و به جهانيان فهماند كه يزيد، خليفه ي پيغمبر نيست و خلافت، حق آن حضرت است كه ديگران غصب كردند، چنانكه در نامه ها و نطق هاي خود اين مطلب را ثابت فرمود، كه بيان خواهيم نمود.

متأسفانه! خلافت كه بايد موجب سعادت مسلمين گردد، به دست راهزنان و شياطين افتاد، و ديوهايي به جاي سليمانها بر عرش خلافت تكيه زدند.

از اين رو است كه امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت نكرد و به مردم فهماند كه يزيد، خليفه ي پيغمبر نيست و خلافت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از آن او و اهل بيت او است كه ديگران غصب كرده اند. كلام در تفسير خلافت و سر احتياج مسلمين به آن و صفات والي و خليفه را در اينجا ختم و به همين اندازه اكفتا مي نماييم، و وارد بحث «معاويه و كيفيت غلبه او و نقشه ي او براي استقرار سلطنت يزيد» مي شويم.



پاورقي

[1] سوره‏ي بقره، آيه‏ي 246 و 247.

[2] سوره‏ي نساء، آيه‏ي 59.

[3] سوره‏ي احزاب، آيه‏ي 6.

[4] تاريخ طبري، ج 3، ص 221.

[5] همان، ص 433.

[6] همان، ص 428.

[7] همان، ج 4، ص 228.

[8] نهج‏البلاغه، خطبه 131.

[9] همان، خطبه‏ي 144.

[10] ارشاد، ج 1، ص 176، في حديث حجة الوداع؛ اعلام الوري، ج 1، ص 262، في حديث حجة الوداع (آيا من به شما، از خود شما، سزاوارتر و نزديک‏تر نيستم؟ گفتند: بله فرمود: هر کس من مولاي اويم، علي مولاي اوست. خدايا! دوست بدار کسي را که علي را دوست دارد و دشمن بدار کسي را که او را دشمن دارد و ياري کن کسي را که او را ياري کند و واگذار کسي را که او را واگذارد).

[11] تاريخ طبري، ج 6، ص 131 و 132.

[12] بحارالانوار، ج 8، ص 368 و ج 25، ص 158 و ج 68، ص 339. براي آگاه شدن از مصادر اين حديث به کتاب «شناخت امام، راه رهايي از مرگ جاهلي» مراجعه شود.

[13] سوره‏ي نساء، آيه‏ي 59.

[14] سوره‏ي نساء، آيه‏ي 59.

[15] سوره‏ي آل عمران، آيه‏ي 144.