بازگشت

انس كاهلي


انس كاهلي، تازه جوان بود كه به حضور رسول خدا شرفياب گرديد. حسين را بديد كه كودكي است بر زانوي پيغمبر اسلام نشسته و شنيد كه پيامبر درباره ي حسين چنين مي گويد: «اين فرزند من، در زمين عراق كشته خواهد شد، هر كس او را ببيند ياري اش كند».

آيا منظور پيامبر از اين سخن، دعوت انس بود؟ راهنمايي او بود؟ آيا پيامي براي جهان انسانيت بود، كه رهبر انسانيت فرستاد؟ يا هم اين بود و هم آن. هر چه بود، اين سخن اثر خود را كرد؛ انس به ياري حسين شتافت و پيام پيامبر را برسانيد و خود، سعادت شهادت يافت.

در سال شهادت، انس، پيري سال خورده شده بود. ولي پيري وي را جلوگير نشد كه از


ياري حسين بازماند و از شتافتن به سوي كوي شهادت محروم گردد.

انس پير، از كوفه بيرون شد و خويش را از ديد مأموران يزيد نهان داشت. راه پيمود و بيابان نورديد، تا خود را به حسين رسانيد، شبان گاه به فيض شرفيابي فايز گرديد و در خدمتش اقامت جست، تا روز شهادت فرارسيد. شرفياب شد و اجازه خواست و اجازه صادر گرديد.

انس كه در جواني، در غزوه ي بدر و جهاد حنين، شركت كرده بود و با كافران اسلام جهاد كرده بود، اكنون مي خواست با منافقان جهاد كند و موي سپيد خود را به رنگ زيباي شهادت رنگين سازد، و محروميت شهادت در ركاب پيغمبر را با شهادت در ركاب پسر پيغمبر جبران كند. نخست ابروان سپيدش را كه به روي ديدگانش افتاده بالا زده بر پيشاني ببست. سپس، كمر خود را مردانه ببست و حسين بر او مي نگريست و اشك از ديده روان داشت و مي گفت: «اي پيرمرد! خداي تو را پاداش دهد».

پيرمرد به ميدان آمد و رجز خواند و خود را بشناسانيد و به هم شهريانش هشدار داد. سپس بر سپاه يزيد زد. گويند چهارده تن از آنان را به دوزخ فرستاد و شهيد گرديد.

حسين، دوستاني گران بها دارد. در تاريخ بشريت، سراغ ندارم رهبري بزرگ چنين دوستاني داشته باشد؛ جان بدهند، از هر چه دارند بگذرند و انتظار پاداشي از رهبر نداشته باشند.