بازگشت

شهيد گم نام


فرنگيان، نمونه اي از فداكاري را خواستند، سرباز گم نام را تراشيدند، مزاري برايش بر پا كردند، بر مزارش گل ريختند. تا سرباز گم نام افسانه ي حقيقي را نشان دهد. ولي شهيد گم نام افسانه نيست، حقيقت است، واقعيت است. سال ها در انتظار شهادت به سر برد و در كوي شهادت منزل كرد، تا به شهادت رسيد.

كسي او را نشناخت، نامش را نيز كسي ندانست، ولي خدايش وي را مي شناخت و نامش را مي دانست، اينك دو شهيد گم نام:

1. هيثم مي گويد: نزديكي سرزمين كربلا سكونت داشتم. وقتي كه هنوز، سرزمين شهادت نشده بود. گاه و بي گاه كه از آن جا مي گذشتم، با مردي از بني اسد، رو به رو مي شدم كه در آن جا رحل اقامت افكنده بود. از وي سبب را پرسيدم، چنين پاسخ داد:

حسين، در اين سرزمين به شهادت خواهد رسيد. من در اين جا مي مانم تا با حضرتش به شهادت برسم. روزي كه كربلا، سرزمين شهادت گرديد. و حسين و يارانش در آن جا به شهادت رسيدند. من به كربلا رفتم و در ميان كشته ها به گردش پرداختم. پيكر يار ديرين را در ميان كشته ها يافتم. ديدم به آرزوي چند ساله رسيده و عروس شهادت را در آغوش كشيده است.

چند سال، شهيد گم نام، در آن سرزمين، در انتظار شهادت به سر برد، خدا مي داند.

جوينده، يابنده خواهد بود. شهيد گم نام، جوياي شهادت بود و يافت.

حسين، صدها سال، پيش از آن كه دنياي فرنگ، سرباز گم نام بسازد، شهيد گم نام ساخت. با آن كه شهيد گم نام حقيقت بود، ولي سرباز گم نام شخصيتي افسانه اي است.


2. عمر، فرمانده ي سپاه كوفه، وقتي كه وارد كربلا شد، قاصدي چند به حضور حسين بفرستاد. از جمله مردي از خزيمه بود. بدو گفت: برو به حسين بگوي: چرا بدين سرزمين آمدي؟! مرد شرفياب شد و پيام را رسانيد. پاسخ حسين چنين بود:

«مردم كوفه از من دعوت كردند و دعوت آن ها را پذيرفتم. برگرد و آن چه از من شنيدي بگوي». مرد خزيمي عرض كرد: كدام خردمند بهشت را مي گذارد و به سوي دوزخ مي رود. به خدا قسم كه از تو جدا نخواهم شد تا جانم را فدايت كنم. حسين، در حق وي دعا كرد.

مرد خزيمي بماند و روز شهادت، به شهادت رسيد.