بازگشت

حبيب بن مظهر


حبيب بن مظهر و مسلم بن عوسجه، دو پيرمرد باوفا، دو يار ديرين، پنهاني از كوفه بيرون شده و به سوي كوي شهادت روانه گرديدند. شب ها راه مي رفتند و روزها، در نهان گاه به سر مي بردند. مبادا گرفتار مأموران انتظامي يزيد گردند. سرانجام، در كربلا به حسين عليه السلام رسيدند و با حسين شربت شهادت نوشيدند. زندگي اين دو رادمرد، از رسول خدا آغاز گرديد و به حسين پايان يافت؛ آغازش سعادت بود و انجامش شهادت. حبيب و مسلم در زمره ي صحابه ي پيغمبر اسلام در شمارند.

حبيب كه به كربلا رسيد، ديد ياران حسين اندكند و دشمنانش بسيار! عرض كرد: تيره اي از عشيره ي بني اسد كه عشيره ي من است، در اين نزديكي به سر مي برند، اگر اجازت فرمايي، به سوي آن ها رفته و دعوتشان كنم؛ باشد كه هدايت يابند و به ياري حضرتت آيند و از وجود عزيزت دفاع كنند. اجازه صادر شد و حبيب به سوي قوم شتافت. وقتي كه نزد ايشان رسيد، چنين گفت:

اي خويشان من! اي بني اسد! براي شما ارمغاني آورده ام كه هيچ رهبري براي قوم خود، بهتر از آن نياورده است. اين حسين است، پسر علي، پسر فاطمه، دختر رسول خدا، كه در كنار شما فرودآمده، دشمن، گردش را گرفته و قصد كشتنش دارد، شما را دعوت مي كنم كه به ياري اش بشتابيد و از او دفاع كنيد و حرمت رسول خدا را نگاه داريد. به خدا قسم، اگر حسين را ياري كنيد، شرف دنيا و آخرت را به دست آورده ايد، من اين دعوت را به شما اختصاص دادم چون كه از من هستيد و همگي فرزندان يك پدريم.


سخن حبيب كه پايان يافت، ابن بشير از جاي برخاست و چنين پاسخ داد:

اي ابوالقاسم! خداي تو را پاداش دهد. چه افتخاري براي ما آوردي! افتخاري كه انسان به عزيزترين كسش مي دهد. من نخستين كس هستم كه دعوتت را لبيك بگويم. گروهي ديگر نيز با ابن بشير هم داستان گرديدند و قصد كربلا كردند.

خيانت كاري در آن ميان يافت شد، شب روي كرد و به زودي خود را به يزيديان رسانيد و گزارش داد! عمر، پانصد سوار، به سرداري ازرق، براي جلوگيري فرستاد.

شبان گاهي در وسط راه، سواران با اسديان رو به رو شدند، ازرق از آن ها خواست كه برگردند. اسديان نپذيرفتند، كار به جنگ كشيد.

اسديان ديدند، دشمن از آن ها نيرومندتر است، از جنگ دست كشيدند و بازگشتند. حبيب، يكه و تنها و نااميد، برگشت و داستان را براي حسين عليه السلام حكايت كرد. حضرتش فرمود: «هر چه خدا مي خواهد».

عمر سعد، كه به كربلا رسيد، پيك هايي چند، به سوي حسين فرستاد، شايد حسين را تسليم سازد. يكي از آن پيك ها كه به حضور حسين مي آمد، حضرتش از حبيب پرسيد:

«اين را مي شناسي؟»

حبيب گفت: آري او را مي شناسم. نامش قره، و از سوي مادر، به ما نزديك است و خويشاونديم. او چنين كسي نبود كه با يزيديان هم گام باشد! ايماني داشت، تقوايي داشت. باور نمي كنم كه سرانجامي چنين داشته باشد و از ياران يزيد گردد!

قره، پيامش را رسانيد و بازگشت. هنگام بازگشتن، حبيب وي را آواز داد و گفت: قره، كجا مي روي؟! به سوي ظالمان! به سوي ستم كاران، بيا حسين را ياري كن! كسي كه به وسيله ي پدرانش عزيز و محترم شديم.

قره گفت: پاسخ حسين را مي رسانم، سپس مي انديشم، ولي قره رفت و بازنيامد! نينديشيد و يا در انديشه ي خواهش دل بود. آغاز نيكش، انجام بدي در پي داشت. آيا اين دومين دعوت حبيب در كربلا بود، يا دعوت هاي ديگر نيز داشته؟ هر چه بود، حبيب «داعي الي الله» بود و به سوي خدا دعوت كرد. حبيب دانشوري پارسا بود. بينشي فوق العاده داشت. گذشته اي افتخارآميز داشت. آينده اش نيز چنين شد. آغاز نيك، انجام نيك در پي داشت. وي از گونه هاي دگري از دانش نيز آگاه بود. گونه هاي دگري كه بيش تر


دانشمندان، از آن ها محروم هستند.

روزي در كوفه مي گذشت، به ميثم پارسي رسيد كه پيرمردي پارسا بود. حبيب به ميثم چنين خبر داد: پيرمردي را مي بينم كه موهاي پيش سرش ريخته و شكمش بزرگ است و خربزه مي فروشد، مي بينم: به دارش كشيده اند و شكمش را دريده اند!

ميثم نيز از آينده ي حبيب خبر داد و گفت: مرد سرخ گوني را مي بينم كه دو گيسويش آويخته، به ياري پسر پيغمبر مي رود و كشته مي شود. سرش را از تن جدا مي كنند و در كوفه مي گردانند. سپس، اين دو مرد آسماني از هم جدا شدند و هر كدام به راه خود رفتند.

شنوندگاني در آن جا حاضر بودند و سخن اين دو پارسامرد را شنيدند و به يك ديگر گفتند: دروغ گوتر از اين دو مرد نديده ايم!

در اين هنگام، سوم شخص آسماني به نام رشيد هجري از آن جا گذر كرد و از ميثم و حبيب جويا شد.

پاسخ شنيد: آن ها اين جا بودند و چنين و چنان گفتند و رفتند.

رشيد گفت: خداي ميثم را رحمت كناد، يادش رفته بود كه بگويد، پاداش كسي كه سر حبيب را به كوفه مي آورد، از پاداش دگران صد درم بيشتر است. اين بگفت و از آن جا بگذشت.

شنوندگاني گفتند: اين يكي از آن دو تا دروغ گوتر است! ولي ديري نپاييد كه راستي سخن همه ي آن ها بر همه آشكار گرديد و همگي ديدند آن چه را كه در گذشته شنيدند.

مكتب آل محمد چگونه مكتبي است؟! خربزه فروششان چنين است، پس دگران چگونه خواهند بود؟! اينان، نمونه اي از ياران حسين عليه السلام بودند و از شيعيان علي عليه السلام.

حبيب، سال ها در خدمت علي عليه السلام به سر برد و در جهادهاي علي عليه السلام شركت كرد، جان بازي كرد،فداكاري كرد، جهاد كرد. وي از شاگردان مكتب علي عليه السلام بود و دانشمندي بزرگ به شمار مي آمد.

روز نهم محرم كه سپاه يزيد، هجوم خود را به سوي سپاه حسين عليه السلام آغاز كرد و شهسوار كربلا، عباس، مأمور گفت و گو گرديد، هنگامي كه به سوي حسين بازگشت، تا گزارش دهد، حبيب و زهير و چند تن از حسينيان را در برابر يزيديان قرار داد كه در آن جا بمانند و نگران سپاه نباشند.


حبيب، وقت را غنيمت شمرده به زهير گفت: با اين مردم سخن بگوي و هدايت كن و راه حق را نشان بده.

زهير پاسخ داد: چون اين فكر در مغز تو آمده، خودت سخن بگوي و خودت راهنمايي كن.

حبيب آغاز سخن كرده به دعوت پرداخت و چنين گفت:

آهاي مردم! فرداي قيامت را در نظر بياوريد و بدترين كس را نزد خداي در آن روز بشناسيد، بدترين كس نزد خداي در آن روز، كسي است كه پسر پيغمبر را بكشد! يارانش را بكشد! مردم پارسا را بكشد! شب زنده داران را بكشد! مردمي كه در ياد خدا هستند، بكشد!

عرزه از سپاه يزيد فرياد زد: بس كن حبيب! چقدر خودستايي مي كني؟!

زهير بدو پاسخ داده گفت: حبيب را خداي ستايش كرده و هدايت فرموده است. اي عرزه! از خدا بترس، من خيرخواهي تو را مي خواهم، تو را سوگند مي دهم، در زمره ي كساني مباش كه گمراهان را يار باشي و ظالمان و ستم گران را ياري كني و پاكان و نيك مردان را بكشي!

عرزه پاسخ داد: اي زهير! تو كه از دوستان آل علي نبودي تو عثماني بودي!

زهير گفت: گذشته را بگذار و از اكنون سخن بگوي. من نامه اي به حسين ننوشتم و دعوتي از وي نكردم و باو وعده ي ياري ندادم. در راه بازگشت از سفر حج، با حسين ديدار كردم، به ياد جدش رسول خدا افتادم. حسين، جگر گوشه ي رسول خداست و چون شما را مي شناختم و مي دانستم كه با حسين چه خواهيد كرد، تصميم گرفتم كه ياري اش كنم، و از حزب او شوم و جانم را فداي جانش كرده باشم. شما مردم خيانت كرديد و حق خداي و حق رسول او را نگه نداشتيد!

اين دعوت حبيب هم به اجابت نرسيد.

روز شهادت فرارسيد. در آن روز، حبيب يكي از فرماندهان سپاهان حق بود و حسين، سرباز پير را بدين سمت برگزيد. پير جوان بخت، يكه تاز ميدان شد و داد مردانگي داد. سردار پير، جواني از سر گرفت؛ گويي نيروي جواني را براي چنين روزي اندوخته بود. مي كوشيد و تلاش مي كرد. وقتي دوست ديرين و يار باوفايش مسلم، در خاك و خون غلتيد و حسين عليه السلام بر بالينش رفت، حبيب خود را بدو رسانيده گفت: اي مسلم! مرگ تو بر من بسيار سخت و ناگوار است، ولي مژده ي بهشت به تو مي دهم.


مسلم، با آهنگي بسيار ضعيف پاسخ داد: خداي به تو مژدگاني دهد.

حبيب گفت: اگر نه آن است كه من در پي تو خواهم آمد و به همين زودي به تو خواهم رسيد، دوست مي داشتم وصيتي كني تا من انجام دهم و حق دوستي ادا كنم.

مسلم بن عوسجه گفت: وصيت من، حسين است. از او دست برمدار و در راه او جان بده. حبيب گفت: به خدا قسم، چنين خواهم كرد. مسلم بن عوسجه جان داد و حبيب به وعده ي خويش وفا كرد. در گيراگير نبرد، ظهر فرارسيد، حسين خواست نماز بخواند. از يزيديان، براي اداي نماز مهلت خواست.

حصين سردار يزيدي فرياد زد، حسين! نماز تو قبول نيست.

حبيب نعره اي از دل بركشيد و گفت: نماز پسر پيغمبر، قبول نيست نماز تو، اي خر، قبول است؟! هر دو به يك ديگر حمله كردند. جنگ دو به دو ميان سردار حسيني و سردار يزيدي آغاز گرديد. شمشير حبيب، بر سر اسب حصين فرودآمد و بخشي از چهره ي اسبش را جدا كرد. اسب بر زمين بغلتيد و سوارش بر زمين افتاد و مي بود كه حبيب به دوزخش فرستد، ولي سربازان يزيدي ريختند و حصين را از چنگ سردار پير نجات دادند.

حبيب كه وضع را چنين ديد، خود را بر سپاه يزيد زد و فرياد كشيد و گفت:

منم حبيب، پدرم مظهر، منم يكه سوار ميدان جنگ. هر چند عدد شما گروه يزيديان، از ما حسينيان بيش است و سلاحتان افزون تر است، ولي ما از شما باوفاتريم و استقامتان بيشتر است. حق با ماست. فضيلت با ماست. انسانيت با ماست.

حبيب مي گفت و شمشير مي زد و از كشته، پشته مي ساخت. كوشيد و كوشيد، تا شربت شهادت نوشيد.

حسين گفت: حبيب را پاي خدا حساب مي كنم.

قاتل حبيب، سر بريده اش بر گردن اسب آويزان كرد و به كوفه آورد و با اسب از اين سو بدان سو مي رفت و جولان مي داد. پسر بچه اي را ديد كه در دنبالش روان است.

پرسيد: پسر چه كار داري از پي من مي آيي؟

پسر بچه گفت: اين سر كه همراه داري، سر پدر من است، آن را به من بده تا به خاك بسپارم.

قاتل گفت: مي خواهم نزد اميرش ببرم، تا پاداش خوبي بگيرم.


فرزند حبيب بگريست و بگفت: ولي خداي به تو پاداش نخواهد داد! سرانجام، فرزند، موفق شد و سر پدر را از قاتل بگرفت و به خاك سپرد. ولي قاتل پدر را فراموش نكرد، وقتي كه به سن رشد رسيد، او را بكشت.