بازگشت

نماز و شهادت


شهادت گاه كربلا، نمايشگاه شاهكارهاي بشري و افتخارات انساني است. اگر كسي بخواهد از بزرگواري ها، مردمي ها، شايستگي ها، آگهي به هم رساند، بهترين شناسنده، براي وي، شهادتگاه كربلا خواهد بود.

نماز است كه مقدس ترين رابطه ي ميان خالق و مخلوق است و پيوند آفريده، به آفريدگار است. نماز، برترين عبادت هاست؛ اگر در درگاه خداوندي پذيرفته شود، همه ي عبادت هاي ديگر پذيرفته خواهد شد و اگر پذيرفته نگردد، عبادت هاي ديگر قيمت واقعي ندارد.

رابطه ي ميان خالق و مخلوق، بايد از سوي خالق، تعيين شود و بشر، صلاحيت اين كار را ندارد. كوچك حق ندارد براي بزرگ وظيفه تعيين كند. نماز، شرفيابي حضور خداست، وقت شرفيابي و آيين شرفيابي، بايد از سوي خداي برسد، وگرنه بشر نه وقت آن را مي داند و نه آيين آن را مي فهمد. آيين شرفيابي حضور خداي، ساخته ي خداوندي است نه ساخته ي بشري. نماز، نشانه ي مسلماني است. مسلمان، از دگران، به وسيله ي نماز شناخته مي شود.

وقت نماز، وقت بار عام خداوند است كه بندگان شرف حضور مي يابند و از اين سعادت عظيم بهره مند مي گردند.

ابوثمامه ي صيداوي، يكه تاز سواران عرب، به شمار مي رفت. سال ها در خدمت علي عليه السلام مشرف بود و در ركاب حضرتش جان فشاني كرده بود. او از دامان علي و آل علي عليهم السلام دست برنداشت. ثابت قدم و پا برجا بود. پس از مرگ معاويه، به حضور حسين عليه السلام نامه نوشت و حضرتش را به كوفه دعوت كرد، تا پرچم عدل را برافرازد و خود در پيشگاه مقدسش جان بازد.


وي بر خلاف هم شهريانش به وعده وفا كرد و به عهد خويش پاي بند بود، تا دم واپسين، از حسين عليه السلام جدا نشد و دست نكشيد. او مردي شناخته شده بود. مأموران انتظامي يزيد خواستند دستگيرش سازند، به سراغش رفتند و به جستجويش پرداختند؛ ولي هر چه بيشتر جستند، كمتر يافتند.

ابوثمامه، نهاني از كوفه خارج شد و با دوستي به نام نافع جملي، به سوي حسين شتافتند. در راه كربلا به حسين رسيدند و با حسين بودند، تا در كوي شهادت آرميدند.

عمر سعد، فرمان فرماي سپاه كوفه، به كربلا كه رسيد، پيكي را به نام كثير بن عبدالله شعبي به سوي حسين فرستاد تا از حضرتش بپرسد چرا بدين جا آمدي؟!

كثير كه يك تروريست بنام بود، گفت مي روم و پيام تو را مي رسانم، و اگر بخواهي او را كشته و بازمي گردم. عمر گفت: آن چه مي گويم آن كن و پيام مرا برسان. كثير به سوي سپاه حسين روان گرديد.

ابوثمامه، كثير را مي شناخت. چشمش كه بدو افتاد، به حسين عرض كرد:

«خون خوارترين كس و بدترين مردم مي آيد». سپس از جاي پريد و راه بر وي ببست و از او پرسيد: چه كار داري؟

- پيامي دارم، بايد برسانم.

- نمي گذارم با شمشير بروي، شمشيرت را بده و شرفياب شو و پيامت برسان.

- اين، با شخصيت من سازگار نيست.

- پس من قبضه ي شمشيرت را در دست مي گيرم. تو با شمشير شرفياب شو و پيامت برسان.

- اين هم نمي شود.

- پيامت را بگوي تا من برسانم.

- اين هم نمي شود.

- پس من نخواهم گذارد يك گام به حسين نزديك شوي.

كثير كه وضع را چنين ديد، پيام را نرسانيده بازگشت.

دليري ابوثمامه به جايي رسيده بود كه مردي هم چون كثير، از وي در هراس بود.روز عاشورا، كه گردونه ي كشتار به گردش افتاد و يلان داد مردي مي دادند و جان بازان،


جان فشاني مي كردند، ابوثمامه يكي از آن ها بود. براي وي، ميدان رزم، مجلس بزم بود.

خورشيد به وسط آسمان رسيده بود كه از ميدان بازگشت و شرفياب شده عرض كرد: جانم به قربانت، دشمن به ما نزديك شده و چيزي از عمر ما باقي نمانده است. آرزو دارم كه نماز ظهر را كه وقتش رسيده با حضرتت بخوانم، و آنگه كشته شوم.

حسين سربلند كرده فرمود: «از نماز ياد كردي، خداي تو را از نمازگزاران قرار دهد. آناني كه هميشه در ياد خدا هستند، آري وقت نماز ظهر است». پس گفت:

«از اين مردم بخواهيد كه جنگ را موقوف كنند و مهلت دهند تا ما نماز بخوانيم».

پيام امام به لشكر يزيد رسيد.

حصين كه از سرداران سپاه يزيد بود، فرياد برآورده گفت: نماز حسين قبول نمي شود! حبيب، سردار بزرگ سپاه حسين عليه السلام بانگ بر او زده گفت: نماز پسر پيغمبر قبول نمي شود و نماز چون تو خري قبول مي شود؟!

كار مسلمانان به جايي رسيده بود كه به فرزند پيامبر اسلام اجازه ندهند كه نماز اسلام را بخواند! آيا يزيديان مسلمانند؟!

حسين عليه السلام فرمود: بايد نماز در حال جنگ بخوانيم. زهير و سعيد، پيش روي حسين ايستادند و خود را سپر قرار داده تا حملات دشمن را دفع كنند و آن چه تير به سوي حسين مي آيد، نگذارند به هدف برسد، تا حضرت بتواند، با باقي مانده ي ياران نماز بگزارد!

اينان چگونه مردمي بودند! چه روح بزرگي داشتند! اين همه خون سردي از شاهكارهاي بشري است!

نماز، خوانده شد. پس از پايان نماز، سعيد به روي زمين افتاد و به شهادت رسيد. سيزده چوبه ي تير بر پيكرش رسيده بود. زخم هاي شمشير و نيزه هايي كه به تنش رسيده بود، شمرده نشد.

در اين هنگام، ابوثمامه عرض كرد:

سرور من! دوست مي دارم به ياران برسم. آنان از من پيش افتادند. بر من ناگوار است ساعتي كه بي يار و ياور گردي، تنهايي حضرتت را ببينم.

امام فرمود: «برو به همين زودي من هم به تو خواهم رسيد».

ابوثمامه به ميدان شد. جنگ نماياني كرد، پسرعمويش را كه با وي دشمن بود بكشت،


زخم فراواني برداشت، تواني برايش باقي نمانده، نيرويش پايان يافته بود كه يزيديان شهيدش كردند. دوست ديرين و هم سفرش نافع بن هلال جملي نيز، شهيد گرديد.