بازگشت

حر و ضحاك


اين دو نيز، بر سر دو راهي قرار گرفتند؛ يكي راه شهادت را پيش گرفت و زنده گرديد. ديگري راه سلامت را پيش گرفت و بمرد! حر، در روز عاشورا به حسين عليه السلام پيوست، ضحاك، روز عاشورا از حسين بريد!

حر در آغاز، با حسين نبود، سرانجام با حسين شد. ضحاك، در خدمت حسين بود، سرانجام از حسين جدا شد! حر از يزيد جدا گرديد، ضحاك از حسين جدا گرديد. حر، جوان مردي آزاده بود، و به گفته ي: «المأمور معذور» ايمان نداشت، از فرمان ستم گران سرپيچيد و در برابر آن ها قيام كرد و پاي داري كرد، تا شهادت يافت. وي از سران كوفه به شمار مي رفت و از افسران ارشد سپاه يزيد بود؛ خاندانش، در ميان عرب، مردمي سرشناس و نامور بودند.


امير كوفه، از موقعيت وي استفاده كرده وي را فرماندهي هزار سوار ساخت و به سوي حسين فرستاد، تا حضرتش را دستگير ساخته به كوفه بياورد.

گويند: وقتي حر، حكم فرماندهي را گرفت و از قصر ابن زياد بيرون شد، سروشي چنين به گوش رسيد: اي حر، مژده باد تو را، به بهشت... و برگشت و كسي را نديد. با خود گفت: اين، چه مژده اي بود؟! كسي كه به جنگ حسين مي رود، مژده ي بهشت ندارد!

حر، مردي متفكر و سربازي انديشمند بود. كوركورانه، فرمان مافوق را اطاعت نمي كرد. او كسي نبود كه براي حفظ منصب و يا رسيدن به مقام، از ايمان خود دست بردارد. گروهي از مردم هر چه بالاتر مي روند، فرمان برتر و مطيع تر مي گردند، عقل خود را به دور مي اندازند! از ايمان خود، دست برمي دارند، از تشخيص صحيح ناتوان مي شوند، مقام بالا، هر چه را خوب بداند، خوب مي دانند و هر چه را بد شمارد، بد مي شمارند. آن ها گمان مي كنند، مقام بالا، خطا نمي كند، اشتباه ندارد، هر چه مي گويد درست است، صحيح است! ولي حر، از اين گونه مردم نبود، مي انديشيد، فكر مي كرد، با اطاعت كوركورانه سر و كار نداشت.

بامدادان روزي هزار سوار به فرماندهي حر، از شهر كوفه بيرون شدند. چندي بيابان عربستان را پيمودند، تا روزي به وقت ظهر، در هواي داغ عربستان به حسين عليه السلام رسيدند. حر تشنه بود، سوارانش تشنه بودند، اسبانشان تشنه بودند. در آن سرزمين نيز، آبي يافت نمي شد. پيشواي شهيدان، مي توانست با سلاح عطش، حر و سپاهش را از پاي درآورد و نخستين پيروزي را بدون به كار بردن شمشير، نصيب خود گرداند، ولي چنين نكرد، به جاي دشمني، با دشمن نيكي كرد و جوانانش را فرمود:

«حر تشنه است سيرابش كنيد، سوارانش تشنه اند سيرابشان كنيد، اسبانشان تشنه اند، سيراب كنيد». جوانان اطاعت كردند. حر را سيراب كردند، سوارانش را سيراب كردند، همه را سيراب كردند، اسبان را سيراب كردند.

پيشوا، اين وضع را پيش بيني كرده بود و از منزل گذشته آبي فراوان همراه برداشته بود. پس از آن كه حسين عليه السلام به نماز ايستاد و ياران بدو اقتدا كردند، حر و سربازانش نيز به حسين اقتدا كردند. اين هم از تضادهاي مردم كوفه!

از طرفي با حسين عليه السلام نماز مي گزارند و جداگانه نماز نمي خوانند و پيشوايي حضرتش را اعتراف دارند و از طرفي فرمان بر يزيد مي شوند و آماده ي كشتن حسين! نماز عصر را نيز،


كوفيان، با حسين خواندند. نماز، نشانه ي مسلماني و پيروزي از پيامبر اسلام است.

كوفيان نماز مي خواندند، چون مسلمان بودند، چون پيرو پيغمبر اسلام بودند، ولي پسر پيغمبر اسلام و وصي او و تنها يادگارش را كشتند! يعني چه؟! آيا از اين تضادها، در مردم ديگر نيز هست، پس از پايان نماز عصر، سخن كرد و كوفيان را مخاطب قرار داد و چنين گفت:

«از خدا بترسيد و باور داشته باشيد كه حق از كدام سوست، تا خشنودي خداي را به دست آوريد. ماييم اهل پيغمبر، حكومت از آن ماست، نه از ستم گران و ظالمان. اگر حق شناس نيستيد و به نامه هايي كه نوشته ايد و فرستاده ايد، وفادار نيستيد، من به شما كاري ندارم و برمي گردم».

حر گفت: من از نامه ها خبر ندارم.

پيشوا فرمود، نامه ها را آوردند و پيش حر ريختند.

حر گفت: من نامه اي ننوشتم و بايد از تو جدا نشوم، تا تو را نزد امير ببرم!

پيشوا فرمود: «مرگ به تو از اين كار، نزديك تر است».

حر گفت: من مأمور جنگ با تو نيستم، مي تواني راهي را پيش گيري كه نه به كوفه برود و نه به مدينه. شايد پس از اين، دستوري رسد كه من از اين وضع تنگنا، نجات يابم. سپس براي حسين عليه السلام سوگند خورد:

اگر جنگ كند كشته خواهد شد.

پيشوا فرمود: «مرا از مرگ مي ترساني؟! كارتان به جايي رسيده كه مرا بكشيد؟!». هر دو لشكر، به راه افتادند. در راه به تني چند از ياران حسين عليه السلام برخوردند كه از كوفه به ياري آن حضرت آمده بودند. حر خواست آن ها را زنداني كند يا به كوفه برگرداند.

پيشوا نگذشت و فرمود:

«من از اين ها دفاع مي كنم، چنان كه از جان خود دفاع مي كنم». حر، سخنش را پس گرفت و آنان به حسين عليه السلام پيوستند.

2

نامه ي امير به حر رسيد. در آن نوشته بود:


هر جا كه اين نامه به تو رسيد، بر حسين تنگ بگير و در بيابان فرودش آور كه نه آبي يافت شود و نه پناهي باشد! آورنده ي نامه را گفتم كه از تو جدا نشود تا ببيند كه فرمان مرا امتثال كردي و گزارش دهد. و السلام.

حر، نامه و آورنده اش را به حضور پيشوا آورد و عرض كرد: اين نامه ي امير است و چنين دستوري داده و اين مرد هم پيك اوست و بازرس بر من است؛ نبايد از من جدا گردد، تا ببيند فرمان اطاعت شده است.

سرانجام، حسين عليه السلام را در كربلا فرودآورد.

لشكريان يزيد، دسته دسته و گروه گروه، براي كشتن حسين عليه السلام به كربلا مي آمدند و دم به دم افزوده مي شدند و عمر سعد فرمان فرماي سپاه يزيد گرديد.

حر نيز از سرداران سپاه بود.

وقتي كه عمر، آماه ي جنگ گرديد، حر كه باور نمي كرد كه پسر پيغمبر مورد حمله ي پيروان پيغمبر قرار گيرد، نزد عمر رفت و پرسيد: مي خواهي با حسين عليه السلام جنگ كني؟!

عمر گفت: آري جنگي كه سرها به آساني به روي زمين بريزد.

حر گفت: چرا پيشنهادهاي حسين عليه السلام را نپذيرفتي؟!

عمر گفت: اختيار با من نبود. اگر اختيار مي داشتم مي پذيرفتم. چه كنم اختيار با امير است، او نپذيرفت.

المأمور معذور!

حر، تصميم خود را گرفت. بايد به حسين ملحق شود و يزيديان از نقشه اش آگاه نشوند. از پسرعمويش كه در كنارش بود پرسيد: اسبت را آب داده اي؟ قره گفت: نه. حر پرسيد: نمي خواهي آبش بدهي؟ قره، از اين پرسش، چنين پي برد كه حر نمي خواهد بجنگد، ولي نمي خواهد، كسي از كارش آگاه شود؛ مبادا گزارش دهند. پس چنين پاسخ داد: مي روم و اسبم را آب مي دهم. و رفت و از حر دور شد.

مهاجر پسرعموي ديگر حر برسيد و از وي پرسيد: اي حر! چه خيال داري؟ مي خواهي بر حسين عليه السلام حمله كني؟!

حر پاسخش را نداد و ناگهان هم چون بيد، لرزيدن گرفت و به چندش درآمد!

مهاجر كه وضع حر را چنين ديد، در عجب شده گفت: اي حر! كار تو، انسان را به شك


مي اندازد. من چنين وضعي از تو نديده بودم. اگر از من مي پرسيدند، دليرترين مردم كوفه كيست، من تو را نشان مي دادم. اين لرزش چيست و اين چنديدن براي چه؟

حر، لب بگشود و گفت: سر دو راهي قرار گرفته ام! خود را در ميان بهشت و دوزخ مي بينم! سپس گفت: به خدا قسم، هيچ چيز را، از بهشت برتر نمي دانم و دست از بهشت برنمي دارم، هر چند تكه تكه ام كنند و مرا بسوزانند! پس تازيانه بر اسب زد و به سوي حسين رهسپار گرديد.

حر، بهشت را باور كرده بود. دوزخ را باور كرده بود. به روز رستخير، ايمان داشت. اين است معناي ايمان به روز جزا.

به سپاه حسين عليه السلام كه نزديك شد، سپرش را واژگون كرد. ياران حسين عليه السلام دانستند كه حر آزادگي را برگزيده و از يزيديان بريده و بر حسين پيوسته است. شرفياب شد و سلام كرد و گفت:

اي پسر پيغمبر! خدا مرا فداي تو كند.

سپس سوء سابقه ي خود را، به ياد آورده، چنين گفت: من آن گنه كاري هستم كه حضرتت را بدين روز نشانيدم! به خداي يگانه سوگند كه باور نمي كردم كه اين مردم، با تو چنين رفتار كنند! با خود مي گفتم مشاجره اي بيش نيست و پايان مي پذيرد.اگر مي دانستم كه اين ها چنين مردمي هستند به يقين از من گناهي سر نمي زند. اكنون پشيمانم و آمده ام توبه كنم و در پيشگاه تو جان فدا كنم. آيا توبه ي من قبول است؟

حسين عليه السلام فرمود: «آري، خداي توبه ي تو را قبول مي كند و گناهت را مي آمرزد، از اسب پياده شو و اندي آرام بگير».

حر كه آماده ي شهادت بود، عرض كرد: اگر اجازه دهيد، سواره بهتر مي توانم اداي وظيفه كنم.

پيشوا فرمود: هر چه مي خواهي بكن.

حر به سوي هم شهريان خود تاخت و آن ها را پند داد و اندرز گفت و كوشيد رهنمايي كند، ولي سودي نبخشيد. آن گاه به سرزنش پرداخته گفت:

اي مردم كوفه! بميريد و زنده نمانيد! پسر پيغمبر را دعوت كرديد. حضرتش، دعوتتان را پذيرفت و به سوي شما آمد. به دشمن تسليمش كرديد! به پسر پيغمبر قول داديد كه از او


دفاع كنيد. اكنون مي خواهيدش بكشيد! چرا آب فرات را، بر وي، بر خاندانش، بر زنان و كودكانش بستيد؟! آبي كه بر جهودان رواست بر ترسايان رواست! آبي كه بر همه ي حيوانات و جانداران رواست! واي بر شما! صد واي بر شما! با دودمان محمد، چه بدرفتار كرديد! خداي در روز رستخيز سيرابتان نگرداند؛ اگر پشيمان نشويد، اگر توبه نكنيد، اگر از راهي كه رفته ايد، بازنگرديد.در اين هنگام، جوخه اي از سپاه يزيد پيش تاختند و به سوي حر تيراندازي آغاز كردند. حر كه هنوز اجازه ي جنگ نگرفته بود، به سوي حسين بازگشت و رخصت نبرد بگرفت و به ميدان برگشت و بر سپاه كوفه حمله كرد و جنگيدن آغاز كرد.

يزيد بن سفيان گفته بود: اي كاش وقتي كه حر، پشت به يزيد كرد و روي به حسين عليه السلام او را ديده بودم، تا با نيزه سوراخ سوراخش مي كردم! به وي گفتند: اينك حر، كسي كه آرزومند كشتنش بودي. يزيد، به سوي حر، تاخت آورد و گفت: جنگ مي كني؟

حر كه در اثر زخم هايي كه خورده بود، پيكرش، از خون رنگين شده بود، پاسخ داد: آن چه تو خواهي مي كنم. جنگ تن به تن ميان دو هم كار سابق آغاز شد، و ديري نپاييد كه يزيد به دست حر كشته شد.

حر اندكي درنگ كرد. پس بر سپاه دشمن زد، از اين سو به آن سو مي تاخت و صف ها مي دريد و از كشته ها پشته مي ساخت. ناگهان تيري آمد و شكم اسبش را بدريد. حيوان زبان بسته كه تا آن ساعت، پاي داري كرده بود، لرزيدن گرفت، دمي كه خواست بر زمين بيفتد، سوارش بر زمين جست و شمشير هم چنان در كفش برق مي زد و خون چكان بود. حر پياده به جنگ پرداخت.

پس به سوي حسين بازگشت و از ديدارش، نيرو تازه كرد. اين بار، با زهير همراه شد. به ميدان برگشت و دو تنه جنگيدن آغاز كردند. دو تهمتن، دو سرباز دلير، يكي اژدها و يكي نره شير، به نبرد پرداختند و عرصه ي رزم را محفل بزم ساختند. از طرفي با دشمن مي جنگيدند و از طرفي يار و ياور يك ديگر بودند، وقتي كه زهير در خطر مي افتاد، حر نجاتش مي داد، آن گه كه حر، در دام دشمن گرفتار مي شد، زهير دام را پاره مي كرد، حر، شجاعانه نبرد مي كرد و مردانه جان مي باخت و آخرين رمق حيات را به كار مي برد و گناه خود را با خون مي شست. دمي از كوشش فروگذار نكرد.


سرانجام كه ناتوان شد و قدرت نبرد نداشت، گروهي، در ميان گرفتندش و جوان مرد آزاده را شهيد كردند.

حسين، خود را بر كشته ي حر برسانيد و شنوده شد كه مي گويد:

«تو مردي آزاده بودي هم چنان كه مادرت نامت را حر گذارد. اكنون در آن جهاد نيز سعادت مند و خوش بخت خواهي بود».

حر، در آن روز ولادت يافت و آزاده گرديد و با سرعتي، از سرعت نور افزون، راه خدا را پيش گرفت و برفت تا به ابديت پيوست.

3

اكنون به سرگذشت، ضحاك، گوش كنيم. او نيز از كساني بود كه سر دو راهي شهادت قرار گرفت، ولي سعادت نداشت. راه سلامت را پيش گرفت و به شهادت پشت كرد. همراه حسين به كربلا آمد، در جنگ شركت كرد و به نبرد پرداخت، ولي از شهادت روي بگردانيد و مرگ را برگزيد.

وقتي حسين به سوي كوي شهادت رهسپار بود؛ ضحاك و دوستش مالك، در راه به حضور حسين عليه السلام شرفياب شدند و عرض ارادت كردند و اظهار داشتند كه: مردم كوفه يزيدي شده اند و آماده ي كشتن حضرتت هستند!

حسين عليه السلام فرمود:

«حسبي الله و نعم الوكيل؛

خداي براي من بس است و بهترين ياور است».

حضرتش از ضحاك و مالك دعوت كرد، به سوي كوي شهادت گام بردارند. مالك عرض كرد: بدهكارم و عيالوار و از ياري حضرتت معذورم! ضحاك، عرض كرد: من نيز بدهكارم و عيالوار و حضرتت را ياري مي كنم، مادامي كه ياري من سودمند باشد و ياوراني براي خود داشته باشي.

حسين عليه السلام هر دو را در تصميم گرفتن آزاد گذارد و بر هيچ يك تحميلي نكرد.

مالك برفت و ضحاك، در خدمتش باقي ماند. روز شهادت به نبرد پرداخت و يكي دو تن از سپاه يزيد را بينداخت و دست يكي را قطع كرد و در خدمت حسين بود، تا وقتي كه ديد


بيش از دو تن، براي حسين، ياري نمانده است. شرفياب شد و شرط پيمان خود را به ياد آورد و عرض كرد: ياري من ديگر سودي نخواهد داشت و حضرتت به يقين كشته خواهي شد.

حسين عليه السلام فرمود: آزاد هستي، هر جا مي خواهي بروي، برو، ولي چگونه مي تواني بگريزي؟! عرض كرد: نقشه ي گريز را كشيده ام.

ضحاك پيش بيني چنين وقتي را كرده بود. اسبش را در خيمه اي آماده گذارده بود و پياده جنگيده بود. سوي اسبش رفت و بر سپاه كوفه بتاخت و خط محاصره را شكست و بگذشت. پانزده تن از سواران يزيدي، در پي اش تاختند. هنگامي كه به وي رسيدند، ضحاك به سوي ايشان برگشت و نگريستن گرفت. آنان او را شناختند و از خونش در گذشتند.

ضحاك، حسين را تنها گذارد و برفت، چون نمي توانست جلوگيري از كشته شدن حسين كند، ولي ارمغاني بزرگ براي جهان بشريت به يادگار گذارد و آن ياد كردن داستان هاي شهادت و شهيدان كربلا بود.

4

سخنان پيشواي شهيدان و يارانش در راه و در كربلا خطاب به مردم كوفه، سبب شد كه در طول اقامت آن حضرت در كربلا، افرداي تك تك، يا دو تا دو تا يا بيشتر، از يزيديان ببرند و به حسينيان بپيوندند و شهادت يابند. اينان همگي سر دو راهي قرارگرفتند و راه شهادت را برگزيدند. گاه شبانه، از تاريكي شب استفاده كرده و گاه روزانه غفلت دشمن را مغتنم شمرده، خود را از بدبختي ابدي نجات داده، خوش بختي جاويدان را از آن خود كردند. قدرت اين مردم در آن بود كه خويشتن را گول نزدند و خواهش دل را، راه حق نخواندند. حق جو و حقيقت طلب گرديدند. آري هر كس از خواهش دل گذشت، سعادت، از آن او خواهد بود. آنان مردمان دليري بودند كه توانستند كاري بزرگ و مردانه انجام دهند. اين گونه كارهاي بزرگ، به جز از دليران نشايد. از زندگي گذشتن و سوي مرگ دويدن، كار مردم عادي نيست. از آن جمله 32 تن در شب شهادت يك جا از سپاه يزيد جدا شده و در زمره ي سپاه حسين قرار گرفتند و بامدادان همگي به شهادت رسيدند.