بازگشت

زهير و عبيد


اين دو نفر نيز، سر دو راهي قرار گرفتند. زهير راه شهادت را پيش گرفت و عبيد راه شقاوت را! حسين عليه السلام از هر دو دعوت كرد، زهير دعوتش را پذيرفت، عبيد دعوتش را رد كرد!

زهير، سابقه ي دوستي با حسين عليه السلام نداشت و در صف دشمنان وي قرار داشت.عبيد، سابقه ي دوستي با حسين عليه السلام داشت و در صف دوستان وي قرار داشت!

هر دو شجاع بودند، هر دو دلير بودند، هر دو سردار سپاه، ولي آن كجا و اين كجا!

در سال شصتم هجرت، زهير و تني چند از كسانش، به سفر حج رفت و مناسك را به جا آورد. كاروان كوچكي بود كه كاروان سالار، زهير بود كه از خانه ي خويش به سوي خانه ي خدا رفته بودند و از خانه ي خدا به سوي خانه ي خويش بازمي گشتند. زهير نيز چنين مي پنداشت كه به سوي خانه اش بازمي گردد، ولي سرنوشت چنين نبود. زهير، از خانه ي خدا، به سوي خدا مي رفت، ولي خود، آگاه نبود.

كاروان كوچك زهير، هنگام بازگشت از حج، ميل نداشت با كاروان بزرگ حسين عليه السلام هم منزل گردد! و اين رودخانه ي شيرين و گوارا كه از كوهستان مكه سرازير شده بود، به دريا متصل شود.اگر كاروان حسيني، در منزلي فرودمي آمد، كاروان زهيري، از آن جا مي گذشت، و در منزل بالاتر فرودمي آمد و اگر حسين عليه السلام از منزل مي گذشت، زهير در آن فرودمي آمد و به آسايش مي پرداخت و با تمام قدرت مي كوشيد كه با حسين عليه السلام رو به رو نشود و چهره به چهره نگردد! چرا؟ موقعيت اجتماعي زهير ايجاب مي كرد كه چنين كند. چون كه از ياران


علي عليه السلام و آل علي به شمار نمي رفت و با اين خاندان سر و كاري نداشت، وي از هواخاهان عثمان بود و از نزديكان حكومت يزيدي و از ياران دستگاه حاكم به شمار مي رفت.

از طرفي، حسين عليه السلام را خوب مي شناخت و براي خاندان علي عليه السلام احترامي بسزا قايل بود و نمي خواست، در قتل پسر علي سهمي داشته باشد. او مي خواست بي طرف بماند، دوستي خود را با امويان حفظ كند و با حسين عليه السلام نيز ستيزه نكرده باشد. چهره به چهره شدن با حسين عليه السلام خلاف اين روش بود. گزارش به يزيد داده مي شد كه زهير با حسين عليه السلام ملاقات كرده! اگر حسين از وي كمك بخواهد، چه كند؟ به حسين كمك كند، از دوستان و هم گامان خود، بريده، اگر كمك نكند، نافرماني حسين عليه السلام روا نيست.

پسر علي است، پسر فاطمه است، بزرگوار است. تنها يادگار پيغمبر اسلام است. چگونه مي شود، فرمان او را اطاعت نكرد، جواب خدا را چه بدهد، با آتش دوزخ چه كند؟

بي طرفي بهترين راه است، پس بايد كاروان زهيري در جايي فرودآيد كه احتمال رو به رو شدن با حسين در آن جا نباشد. زهير چيزي را مي خواست و سرنوشت چيز ديگر!

بيابان خشك و گرم عربستان، منزل هاي دور و دراز دارد و كاروانيان را مجبور مي سازد كه در منزلي فرودآيند؛ بخواهند و يا نخواهند، و كاروان زهير، مجبور شد، در سرزميني فرودآيد و با كاروان حسين هم منزل گردد. سرزميني كه از عثماني، علوي آفريد و از يزيدي، حسيني ساخت.

خيمه هاي زهيريان، در جايي زده شده بود و سراپرده هاي حسينيان در كناري افراشته گرديده بود. حسين عليه السلام مي دانست كه زهير، دلير است، جوان مرد است، سرشناس است، سخنور است، تواناست، داناست. پس حيف است كه با اين همه شايستگي، از انسان ها دور باشد و در زير پوشش جانوران بني اميه قرار گيرد و آزاده اي از آزادي برخوردار نشود و شايسته نيست گوهري گران بها، در ويرانه اي جاي داشته باشد و بشري شايسته افراشته نگردد.

در اين منزل نيز، زهير احتياط را از دست نداد. به قدر توانايي كوشيد كه از حسين عليه السلام دور باشد و به وي نزديك نشود، حسين، بر ضد حكومت، قيام كرده و زهير از ياران حكومت است. حكومت وقت، از ياران خود انتظار دارد، با دشمنانش دشمني كنند و سركشان را بكوبند و نزديك شدن به آن ها، بزرگ ترين جرم حساب مي شود.


زهير، در خيمه اش نشسته بود و با بستگانش به غذا خوردن مشغول بود كه ناگاه قامت رعناي فرستاده ي حسين پيدا شد و سلام كرد و گفت:

زهير! ابوعبدالله حسين بن علي، تو را مي خواهد!

زهير، از آن چه مي ترسيد، با آن رو به رو گرديد، از وحشت، نتوانست سخني بر زبان بياورد، راه انديشيدن بر وي بسته شده بود، چنين وضعي را پيش بيني نكرده بود، متحير شد چه كند! پيام حسين را ناديده انگارد و از فرمان وي سرپيچي كند! يا به يزيد پشت كرده به سوي حسين برود، هر دو كار، خلاف بي طرفي است كه هدف او بوده است. اكنون، جايي است كه نقشه ي بي طرفي قابل اجرا نيست.

سكوتي عميق حاضران را فراگرفت. لقمه ها، از دهان افتاد، غذا فراموش شد، سفره فراموش شد، سخن فراموش شد. قاصد حسين ايستاده، وضع را مي نگرد و در حيرت فرورفته از خود مي پرسد: اين سكوت چيست، چرا زهير نمي آيد و چرا نمي گويد: نمي آيم. فشاري كه از طرف حسين در كار نيست، زهير كه در پاسخ گفتن آزاد است!

دقيقه اي چند بدين منوال گذشت، و زهير نتوانست تصميم بگيرد «لا» بگويد يا «نعم»؛ آري يا نه.

روزنه اي از نور، بايد، تا زهير را از تاريكي تحير و دودلي نجات بخشد و تصميم بگيرد. حساس ترين ساعت عمر زهير بود، ساعتي كه بر سر دو راهي مرگ و زندگي قرار گرفته بود. زهير، از قدرت حكومت خبر داشت، ياران حسين را هم شناخته بود. مي دانست كه حسين عليه السلام كشته خواهد شد و هر كس با حسين باشد، كشته مي شود. مي دانست كه حرم حسين عليه السلام به اسارت خواهد رفت و مي دانست كه حسين، وي را براي چه مي خواهد. مي دانست كه راه حسين راه بهشت است و راه يزيد راه دوزخ، آن سعادت است و اين شقاوت. ناگهان برقي زد و بانويي سكوت را شكست و قدرت تصميم گرفتن را به زهير بازگردانيد. اين بانو، به جز، دلهم، همسر زهير، كسي نبود.

دلهم گفت: زهير! پسر رسول خدا، تو را مي خواهد و تو نمي روي؟! سبحان الله! برو ببين چه مي گويد: سخنش را بشنو و بازگرد!

وه كه زن خوب، چه چيز خوبي است!

زهير، به زودي از جاي برخاست و به سوي حسين روان گرديد. ديري نپاييد كه


بازگشت. لبخندي بر لبانش نقش بسته بود، غم از چهره اش زدوده شده بود، گونه هايش شاداب گرديده بود. ظلمت رفته بود و نور باز آمده بود، بي طرفي رفته بود و يك طرفي برگشته بود.

كس ندانست كه در آن مدت كوتاه، حسين عليه السلام با زهير چه گفت و زهير چه شنيد.

زهير كه به خرگاه خود رسيد، گفت: خيمه ي مرا ببريد و در كنار خيمه ي حسين بزنيد.

رودي به دريا پيوست و زهير يزيدي، حسيني گرديد. از تنگناي ظلم بيرون شد، در فراخناي عدل قرار گرفت، عثماني رفت و علوي بازآمد. وه كه سعادت چگونه به سراغ آدم مي آيد!

زهير، ياران را مخاطب قرار داده گفت: هر كس از من پيروي مي كند، با من خواهد بود وگرنه ساعت وداع است.

سلمان بجلي، پسرعموي زهير، به زهير پيوست و حسيني گرديد و روز شهادت پس از آن كه نماز ظهر را با حسين خواند، شهيد شد. زهير، از دنيا و مافيها، چشم پوشيد، و به حسين پيوست، و با حسين بود و با حسين جان داد. هم اكنون در آن جهان نيز با حسين عليه السلام است.

زهير با همسر عزيز خود وداع كرده گفت: بايد نزد خويشانت بروي، تا از جانب من به تو آسيبي نرسد. مال و منال زن را به وي پس داد و زن را با پسرعمويش به قبيله اش فرستاد.

دلهم بگريست و با شوهر عالي قدر خود وداع كرد و گفت: خدا يار و ياورت باشد و براي تو خير بخواهد. در اين دم آخر، يك خواهش از تو دارم: روز قيامت، هنگامي كه به حضور رسول خدا صلي الله عليه و آله، جد حسين شرفياب شدي، مرا ياد كن و از ياد مبر.

همسر باوفا، پس از شهادت شوهر، كفني گران بها براي پيكر وي فرستاد. آورنده ي كفن كه به كربلا رسيد، پيكر مقدس امام را بي كفن يافت 7 كفن را بر تن امام بپوشانيد و كفني ديگر، به تن زهير كرد.

زهير، سرداري بود رشيد و فرماندهي بزرگ، نابغه ي نظامي، سخنوري توانا و دانشمند، و از سران قبيله ي بجيله و بزرگان عرب به شمار مي رفت.

با آن كه در تمام عمر در صف عثمانيان قرار داشت، براي علي عليه السلام و آل علي احترامي قايل بود و همين فضيلت، رهنمايي اش كرد و بزرگ ترين سعادت ها را به وي ارزاني داشت.

زهير در خدمت حسين عليه السلام قرار گرفت و در ركاب حضرتش به سوي كوي شهادت،
راهي گرديد.

در نخستين برخورد حسين عليه السلام با پيش قراولان سپاه يزيد به سرداري حر، كه حسين، ياران خود را فرمود: هر كس خواهد با وي بماند و هر كس خواهد برود.

در راه خدا جبري در كار نيست و راه شهادت، راه آزادي است، شهادت، جز با آزادي محقق نمي شود. زور و زر را در مكتب شهادت، راهي نيست.

پس حسين عليه السلام چنين گفت: «آيا نمي بينيد كسي به حق عمل نمي كند و احدي بدان پاي بند نيست؟ آيا نمي بينيد احدي از باطل دوري نمي كند و اين مردم از آن نمي پرهيزند؟! اين جاست كه مؤمن، خواهان شهادت و ديدار خداي مي گردد. من، مرگ را به جز خوش بختي، و هم زيستي با ستم گران را به جز بدبختي نمي دانم».

پيشواي شهيدان، در اين گفتار، انگيزه ي قيام خود را بيان كرده و هدف از شهادت و وقت شهادت را روشن ساخته و اين مشكل اجتماعي را حل مي كند.

هدف از شهادت، اقامه ي حق و بر پا داشتن آن و سرنگون كردن باطل است، تا مردم حق را بشناسند و از باطل بهراسند. وقت شهادت، وقتي است كه حق از ميان رفته و ناشناخته شده و كسي بدان پاي بند نباشد و از ارتكاب باطل پرهيز نكند. اين وقت است كه مرگ براي مردم باايمان، سعادت است، و زندگي شقاوت خواهد بود.

اكنون به پاسخ زهير گوش مي دهيم كه به حسين چه گفت:

زهير، از جاي برخاست. نخست حمد خداي را به جا آورد. سپس، در پاسخ پيشوا چنين گفت: اي پسر پيغمبر! آن چه گفتي شنيديم، اگر دنيا براي ما هميشگي بود و ما در آن جاوداني بوديم و ياري و جان بازي در راه تو، ما را از زندگي جاويد محروم مي ساخت، ما از دنيا مي گذشتيم و به تو مي پيوستيم، چه برسد كه زندگي جاوداني نيست و كسي دراين جهان نمي ماند.

حسين عليه السلام براي زهير دعا كرد.

2

اين فرمان از ابن زياد، براي حر رسيد، حسين عليه السلام را در جايي فرودآور، كه نه آبي باشد و نه گياهي! حر، بر حسين عليه السلام تنگ گرفت! و راه را بر آن حضرت ببست!


زهير كه به ارزش جنگي سپاه حر، پي برده بود و نقشه ي جنگ را تنظيم كرده بود، شرفياب شد و حضور پيشوا عرض كرد: اكنون جنگ با اين ها آسان است، در آينده كمك هايي به آن ها خواهد رسيد كه توانايي برابري را نخواهيم داشت.

پاسخ امام چنين بود:

«من جنگ را آغاز نمي كنم».

پيشوايي كه خداي براي بشر تعيين كرده، صلح جوست و جنگ طلب نيست. وظيفه ي چنين كسي، زنده كردن است نه كشتن. وقتي به سوي جنگ دست مي برد كه دفاع از بشريت باشد؛ چنين دفاعي، حيات بخش است و مهر است بر بشر.

اگر جنگ مي شد، سپاه حر تار و مار مي گرديد، خبر پيروزي حسين عليه السلام بر پيش قراولان سپاه يزيد، كوفه را دگرگون مي ساخت. كوفيان، مي ديدند كه ورق برگشته و حساب ها غلط درآمده، بر ابن زياد شورش مي كردند، نه تنها كمكي به دشمن نمي رسيد، بلكه براي حسين مي آمد و پيروزي قطعي مي شد. ولي حسين عليه السلام در راه شهادت، گام برمي داشت نه راه پيروزي. شهادت، حق را نشان مي داد چنان كه نشان داد، ولي پيروزي، نشان نمي داد چنان كه پيروزي پدرش علي عليه السلام در جهاد جمل حق را نشان نداد، جمليان مجتهد بودند! علويان نيز مجتهد بودند! و هر دو بر حق! اين سخن منصفان آن ها بود وگرنه! تا زمان احمد حنبل، علي را خليفه ي چهارم رسول خدا نيز نمي دانستند! و احمد دعوت به چهار يار را آغاز كرد و به اعتراضات پاسخ گفت.

زهير، كار دگري كرد و نقشه اي ديگر ريخت؛ به قلعه اي در آن بيابان اشاره كرد و گفت: اين قلعه، باروي محكمي دارد و قابل تسخير نيست؛ در كنار رود فرات واقع است و خطر تشنگي در آن وجود ندارد. شايسته است بدان جا برويم و متحصن شويم.

حسين عليه السلام باز هم نپذيرفت.

تحصن در قلعه، پيروزي در پي داشت. سپاه آن زمان، قدرت بر قلعه گشايي نداشت. جنگ طول مي كشيد و دراز شدن جنگ، به سود حسين عليه السلام بود و به يقين، پيروزي را در پي داشت. حسين، به سوي كوي شهادت مي رفت، نه به سودي دشت پيروزي.

اگر حسين عليه السلام پيروز مي شد، گفته مي شد: پسر پيغمبر، با خليفه ي پيغمبر، بر سر حكومت جنگيدند و پسر پيغمبر، حكومت را در دست گرفت. ولي يزيد شناخته نمي شد و باطل،


حسين شناخته نمي شد و حق. هر دو مجتهد بودند! هر دو آدم خوبي بودند! هر دو حكومت خواه! در جهان وجود نداشت! هر چه بود حق بود! يزيد حق بود! حسين هم حق بود! دل ها را به سوي حق خواندن، با پيروزي شمشير، ممكن نيست. پيروزي شمشير، گونه اي است و پيروزي حق، گونه اي. حسين عليه السلام پيروزي حق را طالب بود، نه پيروزي شمشير.

سرانجام، حسينيان در كربلا فرودآمدند و يزيديان، در برابر آن ها قرار گرفتند.

عصر روز نهم محرم سال شصتم هجري، حمله ي يزيديان، بر حسينيان آغاز شد و تلاش سياسي عباس، سردار شهيدان، يك شب حمله را به تأخير انداخت.

زهير، همراه عباس بود، عباس كه نزد حسين عليه السلام بازگشت، زهير و ياران دگر، در برابر سپاه يزيد بايستادند و عباس به تنهايي بازگشت. در اين هنگام، حبيب به زهير گفت: وقت پند و اندرز است و وعظ و ارشاد. تو سخن مي گويي يا من؟

زهير پاسخ داد: چون اين فكر به خاطر تو رسيده است، تو سخن بگوي.

حبيب به سخن پرداخت و پند گفتن گرفت.

عزره يكي از يزيديان بدو گفت: تو هميشه خودستايي مي كني؟!

زهير به سخن آمد و به او چنين پاسخ داد: خداي حبيب را ستوده و هدايت كرده، اي مرد! از خدا بترس، من خيرخواه تو هستم.

اي عزره! تو را به خدا سوگند مي دهم كه آن كس نباشي كه گمراهان را ياري كرده، تا پاكيزگان را بكشند!

عزره گفت: زهير! تو اين كاره نبودي! ما تو را از شيعيان اهل بيت نمي دانستيم! تو عثماني بودي و با علوي سر و كاري نداشتي!

زهير گفت: از وضع كنوني من، پي نمي بري كه من چه كاره هستم و علوي شده ام، به خدا، نامه اي براي حسين عليه السلام ننوشتم و رسولي به حضورش نفرستادم و وعده ي ياري نكردم، ولي از حج كه برگشتم، راه من و راه او يكي شد و ديداري دست داد، جدش رسول خدا به يادم آمد منزلتي كه پيش جدش دارد به خاطر آوردم و چون مي دانستم كه شما مردم با او چه خواهيد كرد، خواستم كه ياري اش كنم و در زمره ي ياورانش باشم و با جانم از جانش دفاع كنم. شما كساني هستيد كه حق خدا را پامال كرديد! حق رسول خدا را پامال كرديد! سخن زهير كه


بدين جا رسيد، عباس از نزد حسين بازگشت و زهير به سخن خود پايان داد.

روز نهم به سر آمد و شب دهم، بال و پر گشود. حسين عليه السلام در انجمني از اصحاب و بني هاشم سخن گفت و همه را آزاد گذارد و گفت: هر كس كه مي خواهد برود، من بيعتم را از همه برداشتم.

تني چند وفاداري خود را اعلام داشتند، يكي از ايشان، زهير بود كه چنين گفت: به خدا، دوست مي دارم كشته شوم و زنده گردم، دوباره كشته شوم و زنده گردم و هزار بار چنين شود، تا حضرتت و اهل بيتت زنده بمانيد. اين كه يك بار كشته شدن بيشتر نيست.

بامدادان كه ساعت جنگ فرارسيد، زهير، از طرف حسين عليه السلام به فرماندهي جناح راست سپاه حسيني تعيين گرديد. اين افسر نام دار، پيش از آنكه آتش جنگ افروخته گردد، لباس رزم بر تن كرد و غرق آهن و فولاد گرديد و پس از كسب اجازه از حسين عليه السلام سوار شد و به سوي يزيديان رفته سخن آغاز كرد و چنين گفت:

اي مردم كوفه! از عذاب خداي بترسيد و بهراسيد. وظيفه ي مسلماني، خيرخواهي كردن و پند دادن است و تا شمشير ميان ما و شما به كار نرفته و جدايي نينداخته، همه با هم برادريم و به يك دين پاي بنديم. هنگامي كه شمشير به كار افتاد، ديگر برادر نيستيم و يك ملت نخواهيم بود. شما گروهي مي شويد و ما گروهي!

اي مردم! خداي، عترت رسول خدا را، در ميان ما قرار داده و روش ما را با ايشان مي نگرد. من شما را به ياري پسر پيغمبر، دعوت مي كنم. بياييد از ابن زياد ظالم، دست برداريد و به سوي پسر فاطمه بگراييد. شما، در دوره ي حكومت زياد و پسرش، جز ستم، جز عذاب، جز كشتار، چيزي نديديد! چه چشم هايي كه كور كردند! چه دست و پاهايي كه قطع كردند! گوش ها و بيني ها بريدند! پيكرها را به شاخه هاي درختان خرما، به دار آويختند، نيكان شما را كشتند، قاريان قرآن را به قتل رسانيدند! با حجر بن عدي و يارانش چه ها كردند! با هاني و همانندانش چه ها كردند!

يزيديان، به جاي نصيحت پذيري، به دشنام دادن پرداختند و ابن زياد و پدرش را ستودند! پس سوگند خوردند كه ما امام تو را مي كشيم و هر كس با اوست مي كشيم! و از امام تو، دست بردار نيستيم، مگر آن كه تسليم شود و او و يارانش را نزد ابن زياد بفرستيم.

زهير، فرياد برآورده گفت: آهاي بندگان خدا! پسر فاطمه، براي ياري، شايسته تر از پسر


سميه است. اگر ياري اش نمي كنيد، دست از كشتنش برداريد.

شمر كه از سران سپاه يزيد بود، از تأثير سخنان زهير بيم ناك شد و احساس خطر كرد و خواست وي را خاموش كند. تيري به سوي زهير رها كرده فرياد كشيد: ساكت شو، خداي تو را خفه كند. چقدر پرجانه و پرگويي! زهير، كه شمر را مي شناخت و از سابقه ي وي آگاه بود، گفت: اي توله سگ! من با تو سخن نمي گويم، تو جانوري بيش نيستي. گمان ندارم، از قرآن دو آيه بداني! مژده باد تو را سرافكندگي روز قيامت. عذاب اليم خداي در انتظار تو خواهد بود. شمر گفت: همين دم، تو را و امام تو را خواهيم كشت!

زهير گفت: مرا از مرگ مي ترساني؟! به خدا، مرگ با حسين عليه السلام از زندگي با تو و امثال تو عزيزتر است.

پس به سپاه كوفه روي كرده گفت: اي بندگان خدا! اين سنگ دل سبك مغز، گولتان نزند و شما را از دين برنگرداند. شفاعت محمد صلي الله عليه و اله نصيب كسي نخواهد شد كه خون فرزندش را بريزد و ياران و ياورانش را بكشد! در اين وقت، فرستاده ي امام، زهير را از پشت سر، آواز داده گفت:

امام مي فرمايند: «بازگرد، نزد ما بيا، خيرخواهي و نصيحت اين مردم را به حد اعلا رسانيدي. اگر مؤمن آل فرعون، خيرخواهي كرد و قوم خود را از فرعون پرستي، به خداپرستي خواند، تو نيز چنين كردي، زهير اطاعت كرد و به سوي حسين عليه السلام بازگشت».

جنگ درگرفت.

شمر و سربازانش، خيمه گاه حسين عليه السلام را مورد حمله قرار دادند و شمر فرياد كشيد:

آتش بياوريد تا خيمه گاه را و هر كه در آن هاست بسوزانم! زنان و كودكان، از خيمه ها، بيرون ريختند و پناه گاهي مي جستند.

حسين عليه السلام به شمر خطاب كرد:

مي خواهي خانه و خاندان مرا بسوزاني! خدا تو را بسوزاند.

در اين هنگام، زهير با ده تن از سربازانش چنان برق آسا بر شمر حمله كرد كه وي را مجبور به عقب نشيني ساخت و ابوعزره خويشاوند شمر را بكشت. حمله، دفع شد و زهير نگذاشت گزندي به خاندان حسين برسد.

شمر، پس از عقب نشيني، از سوي ديگر، حمله را آغاز كرد. زهير و سربازانش به دفاع


پرداختند و آن قدر كوشيدند تا يكايك سربازان كشته شدند، ولي حمله دفع شد. زهير چندي به تنهايي بجنگيد و سپس دست از جنگ برداشته، به سوي حسين بازگشت.

در اين هنگام، سردار بزرگ سپاه يزيد، حر، توبه كره بود و به حسين پيوسته بود و آماده ي جهاد بود. زهير با حر، دو فرمانده دلير، هم چون دو نره شير، حمله اي سخت بر سپاه يزيد كردند، دليرانه به جنگ پرداختند. يزيديان ديروز و حسينيان امروز، با يزيديان ديروز و امروز به جهاد پرداختند. فداكارانه مي كوشيدند و جان بازانه مي جنگيدند. هر كدام كه محاصره مي شد؛ ديگري نجاتش مي داد. نبرد ادامه يافت تا حر شهيد گرديد. دگر باره، زهير تنها ماند و به سوي حسين بازگشت.

ساعت ظهر فرارسيد، حسين خواست تا باقي مانده ي ياران، نماز ظهر به جاي آورد، آن هم نماز در حال جنگ، كه آدابي ويژه دارد. حسين، نماز را به جا آورد، و زهير به حسين اقتدا كرد و نماز خواند.

نماز كه به پايان رسيد، زهير يك تنه به ميدان تاخت و چنان جنگي كرد كه تا آن روز چشمي نديده و گوشي نشنيده بود.

سردار دلير، در حال جنگ فرياد مي كشيد و مي گفت: منم زهير، منم پسر قين، من با شمشير از حسين دفاع مي كنم.

گه گاه از ميدان بازمي گشت و در برابر حسين مي ايستاد و از ديدارش نيرو مي گرفت و مي گفت: اي رهبر من و رهنماي من! جانم فداي تو باد. جدت رسول خدا را ديدار مي كنم، امروز، پدرت علي را ديدار مي كنم، امروز، برادرت حسن را ديدار مي كنم. امروز، عمويت جعفر طيار را ديدار مي كنم.

اي سرور من! هر سعادتي كه دارم، از تو دارم...

مرد افسانه اي و نابغه ي نظامي عرب، گويا گذشته ي خود را به ياد آورده بود و شادان بود كه گذشته گذشت. امروز، روز حيات است، امروز، روز سعادت و شهادت است، امروز، روز ديدار است، روزي است كه گذشته را جبران مي كند.

پس، زهير به ميدان بازگشت و به نبرد پرداخت و بكوشيد تا شربت شهادت بنوشيد. حسين را ديدند كه بر كشته ي زهير ايستاده مي گويد: «خداي كشندگان تو را، لعنت كند و از رحمت خود، دورشان گرداند!».


3

از خواندن جهاد حماسه آفرين زهير كه فارغ شديم، به داستان عبيدالله جعفي چشم دوزيم. هر دو، در راه با حسين ملاقات كردند، هر دو، از سوي حسين دعوت گرديدند؛ يكي سرافراز گرديد و ديگري سر به زير! زهير به شرف ديدار رسول خدا، علي مرتضي، حسن مجتبي، جعفر طيار، نايل آمد، عبيد محروم گرديد! عبيدالله جعفي، دليري بود چابك، شمشيرزن، و شاعري بود توانا و از ناميان عرب و بزرگان شهر كوفه به شمار مي رفت. در راه كربلا با حسين ملاقات كرد. پيشوا بدو فرمود:

«تو مردي هستي گنه كار! بيا و توبه كن و مرا ياري كن، جدم رسول خدا صلي الله عليه و اله در پيشگاه خداوند، از تو شفاعت مي كند. اگر توبه نكني، به كيفر اعمالت خواهي رسيد».

عبيد، نپذيرفت و دست رد به سينه ي سعادتي كه بدو روي كرده بود، گذارد. ولي پس از شهادت امام، بسيار بسيار پشيمان گرديد و در پشيماني خود، شعر مي سرود و مي خواند. ليكن پشيماني سودي نداشت.

زهير كجا و عبيد كجا، زهير، فرصت را غنيمت شمرد، عبيد، فرصت را از دست داد! زهير، در خوش بختي جاويدان به سر مي برد، و عبيد در پشيماني جاويدان!