بازگشت

عباس و عمر سعد


عباس و عمر سعد، هر دو، بر سر دو راهي، قرار گرفتند؛ يكي راه شهادت را برگزيد و ديگري راه شقاوت را. عباس، سردار سپاه حسين عليه السلام شد و عمر سعد، سردار سپاه يزيد. عباس، به دست كافران كشته شد و عمر سعد، به دست مسلمانان، آن، سپيدبختي دو جهان را به دست آورد و اين، سياه بختي دو جهان.2

ابن زياد در كاخ امارت نشسته و بر مسند حكومت كوفه تكيه زده است. به شمر مأموريت مي دهد كه به كربلا، براي كشتن حسين عليه السلام برود و عمر سعد را تحت فشار بگذارد كه بيش از اين دفع الوقت نكند. در اين هنگام، عبدالله بن ابي المحل كه از مجلسيان به شمار مي رفت و از سران قوم بود، از امير كوفه تقاضا كرد كه به عباس و برادرانش امان دهد و از سر كشتن آن ها بگذرد. ابن ابي المحل كه دايي زاده عباس بود، خواست خوش خدمتي به پسر عمه اش كرده و خون وي را خريده باشد. شمر نيز، با وي هم داستان گرديد، چون عباس از سوي مادر، با شمر رگ خويشي داشت. امير كوفه، تقاضاي آن دو را پذيرفت و امان نامه اي نوشت و به ابن ابي المحل بداد. وي امان نامه را بگرفت و به وسيله ي غلامش به كربلا فرستاد تا به خواهرزادگانش، عباس و برادرانش، برساند.

وقتي امان نامه به دست آن ها رسيد، عباس به قاصد گفت: سلام ما را به دايي برسان


و بگوي: ما را بدين امان، نيازي نيست. امان خدا، برتر و بالاتر از امان پسر سميه است (سميه، از روسپيان بنام عرب و مادر زياد بود).

وقتي كه شمر به كربلا رسيد، پيش از آن كه گردونه ي جنگ به راه افتد، خود را به سپاه حسين عليه السلام رسانيد و فرياد كشيد: خواهرزادگان من كجا هستند؟ عباس كجاست؟ برادرانش كجا هستند؟ پاسخي نشنيد! شمر، دگر باره فرياد كشيد و سخن خود را تكرار كرد. پاسخي نشنيد!

در اين هنگام، حسين عليه السلام برادر را فرمود: پاسخش را بدهيد، هر چند فاسق است. عباس از جاي برخاست و به سوي شمر رفت و پرسيد: چه مي خواهي؟

شمر چنين خطاب كرد: خواهرزادگان من! همگي شما در امان هستيد و كسي با شما كاري ندارد!

عباس گفت: خداي تو را لعنت كند و امان تو را! آيا ما امان داشته باشيم و پسر رسول خدا صلي الله عليه و اله امان نداشته باشد؟! برادران عباس نيز، مانند وي سخن گفتند و امان را نپذيرفتند. بر سر دو راهي كه رسيدند، شهادت را برگزيدند.

تاريخ نويسان مي گويند: هنگامي كه اميرالمؤمنين عليه السلام خواست، با مادر عباس ازدواج كند، به برادرش عقيل، كه عرب شناس بود، گفت: زني مي خواهم كه زاييده ي مردان باشد، تا پسري برايم بزايد.

عقيل، فاطمه ي كلابي را نام برد و گفت: شايسته تر از او، كسي را سراغ ندارم. در ميان عرب، دليرتر از پدرانش و شجاع تر از نياكانش، كسي نيست. آن گاه دلاوران قبيله كلاب را برشمرد و نام برد. علي با فاطمه ي كلابي، ازدواج كرد. فاطمه، براي علي عليه السلام چهار پسر آورد و ام البنين لقب گرفت. عباس پسر بزرگش بود، سپس عبدالله، سوم جعفر، چهارم عثمان.

عباس را،كنيه ابوالفضل بود و ماه بني هاشم لقب داشت.

ماهي كه از سه خورشيد، كسب نور كرده بود:

از پدرش علي مرتضي عليه السلام، از برادرش حسن مجتبي عليه السلام، از برادرش حسين عليه السلام پيشواي شهيدان.

عباس، جوان بود و جوان مرد، هنگام شهادت، بيش از 34 بهار از عمرش نگذشته بود.

يادگار حسين عليه السلام امام سجاد عليه السلام كه در كربلا حاضر بود و از نزديك جان بازي هاي عمويش


عباس را ديده بود، درباره ي عمو چنين گفت:

«خداي،عمويم، عباس را رحمت كند، جان بازي كرد، فداكاري كرد، آن قدر كوشيد، تا دو دستش جدا گرديد. در عوض، خداي، دو بال در بهشت، به وي عطا كرد كه پرواز كند. او نزد خدا، داراي مقامي ارجمند است كه شهيدان در روز قيامت، آرزو كنند».

هنگامي كه يزيديان، آب را بر حسينيان بستند و تشنگي بر همه چيره گرديد، حسين عليه السلام عباس را بخواست و سي سوار و بيست پياده تحت فرمانش قرار داد و مأمورش ساخت كه برود، آب بياورد. آن ها به سوي فرات راهي شدند. هنگامي كه به فرات نزديك شدند، با مقاومت و جلوگيري نگهبانان فرات رو به رو گرديدند. عباس و نافع، با آنان به نبرد پرداختند و نگهبانان را به خود مشغول ساختند، تا سربازان به درون فرات رفته و مشگ ها را از آب پر كرده، به سوي خيمه گاه حسين روانه شدند و عباس و نافع، هم چنان به زد و خورد ادامه مي دادند و يزيديان را مشغول مي داشتند تا وقتي خبر رسيد كه آب به خيمه گه رسيده. پس، دست از جنگ كشيدند و بازگشتند.

عباس به لقب «سقا» ملقب گرديد.

عرب، دهمين روز سال را، عاشورا مي گويد، چنان چه نهمين روز را تاسوعا مي گويد.

عصر تاسوعاي سال 61 هجري، عمر سعد، فرمان هجوم را به سوي حسينيان صادر كرد و چنين ندا داد: سربازان خدا! سوار شويد، بهشت در انتظار شماست!

بي شرمي و بي ايماني وي اندازه ندارد. عمر، مزد كشتن پسر پيغمبر را، بهشت قرار مي دهد! همان پيغمبري كه بهشت را پاداش نيكوكاران گفته است. يزيديان به سوي حسينيان تاختن كردند!

زينب، دختر پيغمبر و خواهر حسين عليه السلام شرفياب خدمت برادر گرديد و گزارش داد. عباس نيز شرفياب شد و جنبش سپاه يزيد را گزارش داد و منتظر فرمان بايستاد.

حسين عليه السلام فرمود:

«سوار شو و به سوي آن ها برو، و بپرس چه مي خواهند و چه منظور دارند».

عباس 25 سوار، همراه برداشت و به سوي يزيديان راهي شده، در برابر ايشان صف كشيدند و پرسيد: چه مي خواهيد؟

گفتند: امير، فرمان داده كه يكي را دو راه را برگزينيد: يا تحت فرمان وي درآييد، يا جنگ!


عباس گفت: شتاب نكنيد، تا من به حضور امام بازگردم و پيام را عرضه بدارم. يزيديان موافقت كردند و حمله متوقف شد. عباس با سرعت به سوي حسين عليه السلام روانه شد و دل خواه امير كوفه را عرضه داشت.

حسين فرمود: «برادر! مي تواني امشب را از اين ها مهلت بگيري، تا شبي ديگر، خداي را عبادت كنيم. نماز بخوانيم، دعا كنيم، آمرزش بجوييم. خدا مي داند من نماز را دوست مي دارم. خواندن قرآن را دوست مي دارم. دعا كردن و خداي خواندن را دوست مي دارم. استغفار را دوست مي دارم».

عباس كه از نظر امام آگاه شد، به سوي يزيديان بازگشت و بدان ها خطاب كرده گفت: امشب را بازگرديد، تا در اين كار بينديشم، فردا كار، يك طرفه خواهد شد.

عمر سعد به شمر روي كرده پرسيد: چه مي گويي؟

شمر: فرمانده تو هستي. رأي، رأي توست.

عمر سعد: مي خواهم مشورت كنم. پس سرداران سپاه را مخاطب قرار داده پرسيد: شما چه مي گوييد؟

يكي پاسخ داده گفت: سبحان الله! به خدا سوگند، اگر اين ها از دشمنان اسلام بودند و شبي را مهلت مي خواستند، سزاوار بود كه بديشان مهلت بدهيم، چه برسد كه آل محمد هستند و دودمان پيغمبر!

قيس اشعث گفت: مهلت ندهيد كه صبح گاه شمشير خواهند كشيد!

سپس، عمر سعد، مهلت داد و منادي او ندا كرد: شما را، تا صبح مهلت داديم، اگر تسليم شديد، همه را نزد امير خواهيم فرستاد و اگر تسليم نشديد، از دست ما جان سالم به در نخواهيد برد!

مأموريت سياسي را، عباس به خوبي انجام داد، چنان چه سقايي را نيز به خوبي انجام داد. هنگامي كه يزيديان، آب را به روي حسينيان بستند، آب در خيمه گه جيره بندي گرديد؛ همان آبي را كه عباس آورده بود. آب را در ميان همه بزرگ و كوچك، زن و مرد پخش كردند و هر كس را از خرد و كلان، زن و مرد، بهره اي دادند تا از تشنگي جان ندهد و بتواند زيست كند. در آن ميان، سه تن از جيره ي آب خود استفاده نكردند و براي كودكان نگاه داشتند:

نخست، پيشواي شهيدان حسين عليه السلام بود. ديگر، بانوي بانوان زينب، خواهر حسين عليه السلام.


سوم، سردار شهيدان عباس برادر حسين عليه السلام.

كشيك و نگهباني خيمه گاه نيز، در شب عاشورا با عباس بود و از شب تا به صبح به پاسداري مشغول بود و دمي از ياد خدا و عبادت خدا و خواندن خدا، غافل نگرديد.

صبح گاه جنگ، فرماندهي سپاه، از طرف حسين عليه السلام به كف با كفايت عباس، واگذار گرديد و سردار سپاه شهيدان شد. آتش جنگ، افروخته گرديد و شهيدان، ميدان شهادت را هم چون مجلس بزم دانسته به جان بازي پرداختند. گردونه ي جنگ به گردش درآمد و يكايك شهيدان را به سر منزل شهادت مي برد. دلاوري شهيدان، عرصه ي كارزار را چنان بر يزيديان تنگ كرده بود، كه سر از پا نمي شناختند.

سردار سپاه شهيدان، با نبوغ نظامي كه خود داشت و در مكتب پدرش علي عليه السلام فنون جنگ را آموخته بود، با سپاه ناچيز خود، در برابر درياي سپاه دشمن مقاومت مي كرد و به فرماندهي ادامه مي داد و بهترين مقاومت هاي تاريخ نظامي جهان را، مجسم مي ساخت.

حسين نيز، ناظر ميدان جنگ بود. عباس، از بامداد جنگ، تا ساعت شهادت، دقيقه اي آرام نگرفت؛ يا مجروحي را از چنگال دشمن خون خوار، نجات مي داد، يا از جيره ي آبي خود به تشنه اي آغشته به خون، آب مي رسانيد.

گاه به گاه در ميدان جنگ شركت مي كرد. پرچم را، در حضور امام، به زمين فرومي كرد و بر دشمني مي تاخت، سپس بازمي گشت و علم را برمي داشت و به فرماندهي مي پرداخت.

تني چند از سربازان، در حلقه ي محاصره سپاه يزيد قرار گرفتند. حسين، عباس را فرمود: اينان را از محاصره ي بيرون آور. عباس اطاعت كرد و به سوي دمشن تاخت و آن قدر شمشير زد، تا حلقه ي محاصره را بشكست و محصوران را نجات داد. محصوران، كه مجروح و زخمي شده بودند، به سردار والا مقام خود گفتند: ما سلامتي نمي خواهيم، اجازه بده برگرديم و به سر منزل مقصود برسيم. عباس، تقاضاي آنان را پذيرفت و اجازه داد به ميدان برگردند و به جهاد پردازند.

آنان بازگشتند و نبرد را ادامه دادند.

عباس، آن ها را تنها نگذارد و در كنار آنان وارد جنگ شد، شمشير مي زد، حمله مي كرد، از سربازانش دفاع مي كرد. آخرين فرد آن ها كه شهادت يافت، دست از جنگ كشيد و به حضور امام شرفياب شد و جريان را گزارش داد.


اگر بدانيم كه سپاه حسين عليه السلام در كربلا، از يك صدم سپاه يزيد كمتر بوده، شايستگي و لياقت سردار شهيدان، بيشتر، براي ما آشكارا مي گردد.

وقتي رسيد كه به جز عده اي معدود باقي نماند و همگي ياران شهادت يافتند. عباس، برادران خود را خواست و گفت: ساعت شهادت فرارسيده، شما بچه نداريد، به سوي شهادت شتاب كنيد، تا شما را پاي خدا حساب كنم.

شهادت، براي شهيدي كه فرزند نداشته باشد، گواراتر است، چون در انديشه ي خردسال خود، پس از مرگ نيست. عباس، با اين سخن، شهادت را براي برادرانش گواراتر ساخت.

برادران عباس، وارد عرصه ي پيكار گرديدند و دليرانه به نبرد پرداختند تا يكايك، در برابر ديدگان عباس كشته شدند. ديگر كسي نمانده بود، سردار شهيدان، تنها و بي لشكر گرديد، اينك نوبت شهادت خود اوست. به حضور حسين عليه السلام شرفياب شد، و اجازه خواست كه به ميدان برود. عرضه داشت: سينه ام تنگ شده، از زندگي سير شده ام! اجازه بدهيد، بروم، جانم را فدا كنم.

امام، عباس را نگريست، ديد، عشق شهادت، سر تا پاي وجودش را فراگرفته، فرمود:

«برو، براي تشنه گان، آبي بياور!».

سقاي تشنه كامان، مشك را برداشت و بر اسب پريد و به سوي فرات روان گرديد. چون شيرغران به نگهبانان فرات حمله كرد، صف ها را دريد و وارد شط شد. مشك را پر كرد، سپس با دو كف دست آبي برداشت، تا بنوشد و از تشنگي اندكي بكاهد. آب را بالا آورد، بالا آورد، بالا آورد، نزديك دهانش كه رسيد، آب را به روي آب ريخت!

آيا از تشنگي برادر ياد كرد؟ آيا از تشنگي كودكان ياد كرد و نوشيدن آب را خلاف جوان مردي يافت؟! كسي كه جيره ي آب خود را، براي دگران گذارده، اكنون خود آب بنوشد و دگران تشنه بمانند؟ آيا مي خواست با لب تشنه شهادت يابد و با لب تشنه به ديدار خداي نايل گردد و از دست پدرش ساقي كوثر، جام بگيرد؟ هر چه بود آب ننوشيد و آب را بريخت.

از شط بيرون آمد، يزيديان، راه را بر وي بستند، مبادا آب به حسين عليه السلام برسد و در برابر امير كوفه نافرمان گردند!

سقاي تشنه كامان به جنگ پرداخت، با دستي شمشير مي زد و از مشك محافظت مي كرد. پاي به ركاب مي زد و از مشك محافظت مي كرد. پيكرش آماج تير و نيزه و شمشير قرار گرفته


بود و از مشك محافظت مي كرد. آيا مشك را بر دوش گذارده بود؟ آيا پيش رويش، به روي زين نهاده بود؟ هر چه بود، مي جنگيد و دفاع مي كرد و از مشك محافظت مي كرد.

حساب دشمن را مي كرد، حساب رسانيدن آب را به حسين عليه السلام مي كرد، كه در محاصره ي يزيديان قرار گرفت.

از پشت و پيش، راست و چپ، بدو حمله مي كردند و عباس مي جنگيد و دفاع مي كرد، ولي آزادي جنگي نداشت. چون بايد از مشك حمايت كند و آن را سالم به خيمه گاه برساند. دست راستش را جدا كردند. سردار شهيدان فرياد كشيد و رجز خواند:

به خدا سوگند، اگر دست راست مرا جدا كنيد، از دين خود، دست برنخواهم داشت و از آن حمايت خواهم كرد و از امام خودم دفاع مي كنم.

دست چپش را نيز جدا كردند. با خود خطاب كرد و گفت:

عباس! مبادا از كفار بهراسي، هر چند دست چپت را قطع كردند. مژده باد تو را به رحمت خداي.

تيري به مشك رسيد و آب مشك، بر زمين ريخت و اميد سقاي تشنه كامان، نااميد گرديد. از بازوهاي بريده اش خون مي چكيد، ولي سردار شهيدان، خود را بر اسب نگه داشته بود.

ظالمي، تيري به سويش رها كرد، تير بيامد و در ديده اش قرار گرفت و چشمش را بشكافت. ظالمي ديگر، عمودي آهنين بر فرقش بكوفت كه از اسب، به روي زمين افتاد. حسين عليه السلام را در ساعت مرگ، فراخواند.

حسين عليه السلام خود را هم چون باز شكاري، بر بالين عباس برسانيد و با اشك از روان پاك برادر بدرقه كرد. عباس به ابديت پيوست و حسين عليه السلام هم....

3

روزي اميرالمؤمنين عليه السلام را بر عمر سعد، كه جواني نورس بود، نظر افتاد و بدو گفت: «اگر بر سر دو راهي بهشت و دوزخ قرار گرفتي، چه خواهي كرد؟ آيا دوزخ را برمي گزيني؟».

ابن زياد، پس از رسيدن به كوفه، عمر سعد را فرمانده چهار هزار سوار كرده بود و فرمان داد كه به دستبي برود و ديلميان را از آن جا براند و فرمان حكومت ري را به نام وي صادر كرد.


عمر سعد، بيرون كوفه را لشكرگاه قرار داده بود كه امير كوفه احضارش كرد و گفت: بايد به جنگ حسين عليه السلام بروي! عمر سعد نپذيرفت.

امير كوفه گفت: فرمان حكومت ري را پس بده. عمر سعد، كه آرزومند فرمانداري بود، گفت: امروز را مهلت بده، تا بينديشم.

مهلت داده شد.

عمر، با نزديكانش به رايزني پرداخت. همگي از جنگيدن با حسين عليه السلام منعش كردند. او هم بدان ها وعده داد كه از رأي سر نپيچد. و آهنگ كشتن حسين را از سر به در كند. شب را در اين فكر به روز آورد و با خود سخن مي گفت و شعر مي سرود؛ شنيدندش كه مي گفت:

آيا از حكومت ري، چشم بپوشم؟ ري آرزوي من است، خواسته ي من است، پس بايد گناه كار شده و حسين را بكشم. سزاي كشتن حسين عليه السلام آتش دوزخ است، ولي ري نور چشم من است!

فردا نزد ابن زياد شده گفت: بسيار كساني هستند كه براي جنگ با حسين، از من شايسته ترند، آن ها را براي جنگ بفرست، و چندين كس را نام برد.

ابن زياد گفت: من از تو نخواسته بودم كه جنگاوران را به من بشناساني، تو بگو: براي جنگ با حسين آماده اي يا نه؟ اگر آماده نيستي، فرمان حكومت ري را پس بده. پذيرفت و با سپاه روانه ي كربلا گرديد!

ابن زياد، نقطه ي ضعف عمر را شناخته بود و از همان جا، بر وي بتاخت و وادارش به تسليم كرد. نقطه ي ضعف عمر، جاه طلبي بود، فرمانروايي بود، و كشتن حسين عليه السلام وسيله بود، آن هدف، اين هم وسيله!

دور نيست كه ابن زياد از آغاز چنين تصميمي داشت و فرمان حكومت ري تله اي بود كه عمر را به دام اندازد. هر چه بود، همان طور كه حسين عليه السلام به عمر گفت، وي آرزوي حكومت را به گور برد و ابن زياد پس از كشتن حسين عليه السلام، فرمان عزل وي را صادر كرد و از حكومت ري محرومش ساخت.

اين مرد پليد، مي توانست، بي طرفي اختيار كند. مي توانست، از اين گناه خونين كناره گيري كند. خوني مقدس بريخت كه پاكيزه تر از آن خوني نيست و جنايتي است كه در اين جهان قابل كيفر نيست. بالاترين كيفري كه، براي قاتل تعيين كرده اند، قصاص است.


آيا كشتن عمر، كيفر قتل حسين عليه السلام است؟ خون حسين عليه السلام كجا و خون عمر كجا؟ آيا كشتن كسي كه خون پاكان را ريخته، كيفر جنايت او مي شود؟!اين جاست كه مهر نامتناهي خداي، بر بشر، خودنمايي مي كند و جهان دگري را مي آفريند، جهان كيفر و جهان پاداش. نيكوكاران را در آن جهان، پاداش مي دهد، نيكوكاري هايي كه اين جهان قابليت پاداش آن ها را ندارد. تبه كاران را به كيفر مي رساند، تبه كاري هايي كه در اين جهان قابل كيفر نيست.