بازگشت

مسلم


مسلم، پسرعموي حسين عليه السلام بود، مردي بزرگوار و دلير و دانشمند و اهل تقوا و فضيلت بود. حسين، تني چند از ياران خود را، در خدمت مسلم روانه ساخت و او را به تقوا و رازداري و مهرباني سفارش فرمود و از مسلم خواست كه وضع سياسي و نظامي كوفه را، براي وي بنويسد. آن گاه، نامه اي كوتاه براي كوفيان نوشت و همراه مسلم فرستاد. نامه چنين بود:

«برادرم و پسرعمويم، مسلم را به سوي شما فرستادم. كسي كه مورد اعتماد من است. بدو اطمينان دارم. وي را سپردم كه وضع شما را، براي من بنويسد. به جان خودم سوگند، رهبر، كسي است كه حق را اجرا كند».

مسلم، در نيمه ي دوم ماه رمضان، از مكه بيرون رفت و از مدينه گذر كرد و در مسجد پيغمبر نماز خواند و با كسان خود، وداع كرد و راهي كوفه گرديد.

مسلم، دو راهنما با خود برداشت؛ چون بيراهه را برگزيد. كاروان كوچك به راه افتاد. راهنمايان، راه را گم كردند و همراهان را به بياباني خشك و بي آب و گياه، دچار ساختند. تشنگي بر همه چيره شد و رهنمايان را تلف كرد، و در دم مرگ، راه را نشان دادند. مسلم و ياران توانستند خود را به آب برسانند و از تشنگي جان سالم به در برند. مسلم، براي حسين عليه السلام نامه اي بدين گونه نوشت:

از مدينه بيرون شدم. دو راهنما با خود برداشتم. راه را گم كردند و تشنگي، بر همه چيره گرديد. آن دو بمردند و ما در دم واپسين به آب رسيديم. من اين پيش آمد را به فال بد گرفتم.

پاسخ حسين عليه السلام چنين بود:

«برو به سوي مقصدي كه تو را فرستادم».


مسلم، اطاعت كرد و به سوي كوفه روان شد، و در آن جا، در خانه ي مختار، منزل گزيد. كوفيان، گروه گروه، به ديدن مسلم مي آمدند و مسلم، نامه ي حسين عليه السلام را بهر ايشان مي خواند. آنان گوش مي دادند و مي گريستند. گريه از مهر و از شوق بود.

بزرگان و سخنوران باايمان، هم چون عابس شاكري و حبيب اسدي، آمادگي خود را براي جان بازي در ركاب حسين عليه السلام اعلام داشتند.

بيعت آغاز شد؛ شماره ي بيعت كنندگان به هيجده هزار تن رسيد و نام ها در دفتر ثبت گرديد.

مسلم، براي حسين نامه نوشت و بيعت آن ها را گزارش داد و تقاضا كرد هر چه زودتر به كوفه آيد؛ چون مردم مشتاقانه آرزومند زيارتش هستند.

نامه را به وسيله ي عابس براي حسين عليه السلام فرستاد و پس از چند روزي نقل مكان كرد. از خانه ي مختار، به خانه هاني رفت و آن جا را پايگاه قرار داد. نعمان، امير كوفه بود. پس از آن كه از اقدامات مسلم آگاه شد، از قصر به زير آمد (قصرش را دارالاماره مي ناميدند) و به ميان مردم كوفه شد و سخن گفت و تهديد كرد و از طغيان و سركشي برحذر داشت، ولي نرمش در گفتار را از دست نداد. روش امير كوفه را دوستان يزيد نپسنديدند، آن ها مي خواستند به خشونت پردازد، به يزيد گزارش دادند: امير كوفه، در برابر مسلم ناتوان است. يا ناتواني نشان مي دهد.

يزيد، ابن زياد را امير كوفه گردانيد. وي امير بصره بود، يزيد، امارت كوفه را نيز به حكومت او ضميمه كرد. ابن زياد، از بصره حركت كرده، به كوفه آمد و زمام شهر را در دست گرفت.

شب هنگام، امير جديد وارد كوفه شد. بر چهره، لثام بسته بود و جامه هايي هم چون جامه ي حسين عليه السلام بر تن داشت. مردم كوفه حسينش پنداشتند و بدو خوش آمد گفتند. به كاخ امارت كه رسيد، امير كهنه نيز، وي را حسين پنداشت، و در كاخ را بر وي ببست و راهش نداد.

امير نو، فرياد كشيد، در را باز كن!

نعمان، صداي ابن زياد را بشناخت و در را باز كرد.

كوفياني كه در پيرامونش بودند نيز، وي را بشناختند و از گردش پراكنده شدند و خبر را در كوفه پخش كردند.


ابن زياد، نخست به جست و جوي مسلم پرداخت تا از جاي گاه مسلم آگاه شد. هاني، ميزبان مسلم را دستگير كرد و چوب زد و در بند كشيد.

مسلم، مجبور شد عكس العمل نشان دهد. بيعت كنندگاني كه در دسترس بودند، گرد آورده، براي نجات هاني به كاخ هجوم برد.

ابن زياد، در كاخ متحصن گرديد، ولي تحصنش طولي نكشيد؛ چون ياران مسلم بي وفايي كردند و از گرد او پراكنده شدند!

مسلم، يكه و تنها ماند و سرگردان در كوچه ها همي رفت، تا به در خانه اي رسيد كه زني بر در ايستاده بود. مسلم از وي آب خواست. طوعه برفت و آب آورد. مسلم بنوشيد و باز همان جا بايستاد. طوعه سبب پرسيد.

مسلم حال خود بازگفت: زن باايمان، وقتي كه مسلم را بشناخت، به درون خانه برد و به خدمت گزاري پرداخت. ديري نپاييد كه بلال، پسر طوعه، به خانه بازگشت، و مادر، وجود مهمان گرامي را از پسر پنهان داشت. ولي پسر از خدمت هاي مادر، به وجود مهمان پي برد. بامدادان به سوي كاخ رفت و گزارش داد.

ابن زياد، محمد اشعث را با عده اي سرباز، براي دستگيري مسلم فرستاد.

مسلم در خانه ي طوعه بود كه بانگ سم ستوران و شيهه ي اسبان را شنيد و دانست كه براي دستگيري او آمده اند. آماده ي دفاع شد و از خانه بيرون آمد و به جنگ پرداخت. جنگيدن در كوچه هاي تنگ و پرپيچ و خم كار آساني نيست. به ويژه كه مسلم، از پس و پيش، مورد حمله قرار گرفت و كوچه ها، براي وي ناشناخته بود!

كوفيان نيز، هم چون بلال پسر طوعه، از وي پذيرايي كردند! از بام ها به سنگ باران پرداختند، دسته هاي ني را آتش زده، به سوي ملم پرتاب مي كردند!

مسلم كه از مرگ، هراس نداشت، مردانه مي جنگيد و دليرانه به كارزار مي پرداخت. گاه دشمن را مي گرفت و بر پشت بام پرتاب مي كرد، گاه به جلو مي تاخت و حمله مي كرد، گاه به عقب برمي گشت و دفاع مي كرد و فرياد مي كشيد:

سوگند مي خورم كه جز با آزادگي كشته نشوم.

پيكر مسلم از زخم شمشير و نيزه آغشته به خون گرديد. ولي مسلم، نبرد مي كرد، تنش از آتش ني ها مي سوخت و مسلم نبرد مي كرد. سنگ ها پيكرش را مي دريدند و مسلم


نبرد مي كرد. گويند 35 تن را به خاك هلاك انداخت.

محمد اشعث فرياد مي كشيد: مسلم تو در امان هستي، چرا بيهوده جنگ مي كني و خود را به كشتن مي دهي. مسلم نبرد مي كرد.

شمشير بكير، بر چهره ي مسلم فرودآمد و لب بالا را قطع كرد و بر لب زيرين رسيد. مسلم نبرد مي كرد. مسلم بر بكير حمله كرد و شمشيري بر فرقش نواخت و دومين ضربت را بر شانه اش فرودآورد. نزديك بود، كارش را بسازد كه كوفيان از چنگ مسلم نجاتش دادند.

مسلم تا رمقي بر تن داشت، به جنگ ادامه داد. هنگامي كه خسته و ناتوان شد و كوفته و بي جان گرديد، به ديوار خانه اي تكيه داد. چون قدرت ايستادن نداشت، كوفيان اسيرش ساختند و بر استري سوارش كردند و به سوي كاخش بردند. مسلم، در راه مي گريست. يكي بدو گفت: چرا گريه مي كني؟! كسي كه در راه برانداختن حكومتي گام برمي دارد، بايد آماده ي چنين روزي باشد.

مسلم گفت: به خدا سوگند، براي خود نمي گريم و از كشته شدن، زاري نمي كنم. من براي حسين مي گريم كه به زودي بدين جا خواهم آمد و اين مردم با او چه خواهند كرد؟!

پس، به محمد اشعث روي كرده، گفت:

اي بنده ي خدا! مي دانم تو قدرت نداري، از اماني كه به من دادي دفاع كني. اينان مرا خواهند كشت. مي بينم كه حسين عليه السلام امروز و فردا به كوفه خواهد آمد و گريه ي من از اين است. آيا خبر داري؟!

آيا مي تواني، كسي را بفرستي كه از زبان من به حسين عليه السلام بگويد: سرور، بازگرد، به كوفيان اعتماد مكن، اينان همان هايي هستند كه پدرت، از دستشان، آرزوي مرگ مي كرد. مردم كوفه، به تو دروغ گفتند. پيك تو نيز بگويد. وقتي مسلم اين سخنان را مي گفت كه در دست دشمن اسير بود و تا شب كشته مي شد.

محمد اشعث گفت:

به خدا سوگند، اين كار را خواهم كرد و به امير خواهم گفت: من به تو امان داده ام.

محمد به قول خود وفا كرد و پيكي فرستاد و پيام مسلم را به پيشوا رسانيد و به ابن زياد گفت: من به مسلم امان داده ام.

ابن زياد گفت: تو را نفرستاده بودم كه امان دهي، تو را فرستاده بودم كه دستگير كني.


مسلم به در كاخ رسيد، كوزه ي آبي ديد و آب خواست.

نانجيبي گفت:

اين آب را كه مي بيني، بسيار سرد است و تو قطره اي از آن را نخواهي نوشيد، تا از سرخ جوش جهنم بنوشي!

مسلم پاسخ داد:

تو، براي نوشيدن سرخ جوش جهنم، سزاوارتري.

پس، به ديوار تكيه داد و بنشست. مردي برايش آب آورد. مسلم جام را بگرفت و تا خواست بنوشد، جام پر از خون گرديد. جام دگري آوردند، باز پر از خون شد، چون از لب بريده خون جاري بود. سومين جام را كه بر لب نهاد، دندان هاي پيشين، در جام بيفتاد. مسلم گفت:

خداي را حمد مي كنم كه سرنوشت مرا لب تشنه كشته شدن قرار داد.

مسلم را به درون كاخ بردند. مسلم، براي امير كوفه احترامي نگذارد. افسر گارد بدو اعتراض كرد.

ابن زياد گفت: كاري نداشته باش، او كشته خواهد شد!

مسلم گفت: مي خواهم وصيت كنم.

به سرنشينان مجلس امير كوفه، نظري افكند. عمر سعد را كه از قريش بود، براي وصيت برگزيد.

عمر، در آغاز، نپذيرفت كه وصي مسلم شود، ولي پس از موافقت ابن زياد، قبول كرد كه وصيت را به كار بندد. مسلم را به جايي كه از ديدگاه ابن زياد پنهان نبود، ببرد و بنشانيد و به وصيتش گوش داد:

وصيت مسلم چنين بود:

1. هفتصد درم، در كوفه بده كارم، پس از كشته شدن من، زره مرا بفروش و قرض مرا بده.

2. بدن مرا، از ابن زياد بگير و به خاك سپار.

3. كسي را نزد حسين عليه السلام بفرست، تا به حضرتش بگويد كه بازگردد و به كوفه نيايد و اين راز را پوشيده دار. ولي عمر، چاپلوسي كرد و راز را نزد ابن زياد فاش ساخت!

ابن زياد گفت:


هر چند مسلم خيانت نكرد، ولي به خيانت كاري اعتماد كرد!

در اين جا دو چهره در برابر هم قرار گرفتند: چهره ي مردانگي و فضيلت، چهره ي نامردي و خيانت؛ مسلم و عمر سعد.

مسلم، دو ماه و اندي در كوفه مانده بود، سالار بود، سرور بود، مهمان بود، عزيز بود، گرامي بود. مي خواست پس از مرگ هم عزيز باشد و كشته اش به روي زمين نماند و به خاك سپرده شود. پول بسياري به حضورش آورده بودند و براي خريد سلاح و جمع آوري ابزار جنگ مصرف كرده بود، درمي از آن ها را به مصرف شخصي نرسانيده بود و براي نيازمندي خود، وام گرفته بود.

در دم مرگ از وفاداري با پيشواي خود، دست برنداشت و آن چه توان داشت در راه خدمت به آن حضرت به كار برد، تا صرف اداي وظيفه نباشد و از جان و دل بكوشد.

عمر سعد، با آن كه از قريش بود و با مسلم از يك ايل و تبار بودند، و عرب از تعصب قبيله اي برخوردار است، به مسلم خيانت كرد. نخست، وصيت را نپذيرفت، مبادا امير كوفه را خوش نيايد. سپس بدون آن كه از وي بپرسند مسلم چه گفت: راز را فاش ساخت و اين خيانتي بود به انسانيت و تملقي بود به امير كوفه و چاپلوسي نسبت به دستگاه حاكمه!

مسلم را چنين محاكمه كردند:

ابن زياد به مسلم روي كرده، گفت:

پسر عقيل! به كوفه آمدي و ميان مردم شكاف انداختي و همه را برهم ريختي!

مسلم پاسخ داد:

چنين نيست، من براي چنين كاري نيامدم. مردم اين شهر كه از حكومت ظلم و ستم به ستوه آمده بودند، حكومتي كه نيك مردان و پارسايانشان را كشته بود و خون ها ريخته بود و رفتار كسري و قيصر را پيش گرفته بود. من آمدم، تا عدل را برپا كنم و مردم را به سوي قرآن دعوت كنم.

ابن زياد گفت:

اي فاسق! تو را بدين كارها چه كار، تو همان كسي هستي كه در مدينه شراب خواره بودي و ميگساري مي كردي!


مسلم گفت:

تا كنون من، لب به شراب نيالوده ام و جامه به مي نزده ام. خدا مي داند كه تو دروغ مي گويي. من چنين كسي نيستم. شراب خواره، كسي است كه دستش تا مرفق، در خون مسلمانان بي گناه فرورفته، آدم ها كشته، خون ها ريخته، با مردم ستيزه جويي كرده، خيانت كرده و پشيمان نيست! چنان مي نشيند و به لهو و لعب مي پردازد و بي تفاوتي نشان مي دهد، گويي گناهي نكرده و جنايتي مرتكب نشده است!

ابن زياد گفت:

دلت مي خواست به منصبي برسي و امارتي حايز شوي، ولي خدا نخواست و تو را شايسته نديد!

مسلم پرسيد:

پس شايسته ي آن منصب، كيست؟

ابن زياد:

اميرالمؤمنين يزيد!

مسلم:

خدا مي داند شايسته كيست و مردم هم مي دانند و تو مي پنداري كه از آن بهره اي داري؟!

ابن زياد: گمان مي كني كه حكومت از آن شماست؟!

مسلم: گمان نيست، يقين است.

ابن زياد: تو را طوري بكشم كه تا كنون، در اسلام كسي نديده باشد!

مسلم: تو شايسته هستي از اين جنايت ها بكني و اين گونه بدعت ها بگذاري! كار تو خون ريختن است! گوش و بيني بريدن است! پليدي كردن است، پاكان را سرزنش نمودن!

ابن زياد امير، در برابر منطق مسلم اسير، شكست خورد و به دشنام گويي پرداخت.به مسلم دشنام داد. به علي عليه السلام دشنام داد. به حسين عليه السلام دشنام داد. به عقيل، پدر مسلم، دشنام داد، مسلم، سكوت كرد و مهر خاموشي، بر لب گزيد و چيزي نگفت.

سپس، ابن زياد بگفت تا مسلم را بالاي بام كاخ ببردند. و بكير را كه از دست مسلم، زخم برداشته بود، بخواست و گفتش: برو انتقامت را بگير و سرش را از تن جدا كن و از بام قصر به زيرش انداز!


مسلم، شاهكاري سياسي به كار برد و خواست محمد اشعث را بر ابن زياد بشوراند. بدو رو كرده گفت: برخيز و از اماني كه دادي دفاع كن. ولي محمد نامردي كرد و خصلت عربي را به دور انداخت و سكوت پيش كشيد و كاري نكرد! آيا محمد، عرب نبود يا وفاي به وعد، خصلت عربي نيست؟!

مسلم را بر بام بردند و بكير سرش را از تن جدا كرد و سر و تنش را از بالاي بام در كوچه بينداخت! پس، به زير آمد و نزد ابن زياد شد.

ابن زياد از او پرسيد:

وقت كشته شدن، مسلم چه مي گفت؟

بكير گفت:

خداي را تسبيح مي كرد، استغفار و طلب آمرزش مي نمود. بدو گفتم: خدا را حمد مي كنم كه به من توان داد تا انتقام خود را از تو بگيرم. آن گاه ضربتي بدو زدم كه كارگر نشد.

مسلم گفت:

اي برده ي يزيد! با اين ضربت، انتقام خود را گرفتي؟ آيا بست نيست؟ پس با ضربت دوم سرش را جدا كردم.

آن گاه، ابن زياد به كشتن هاني و تني چند از زندانيان، فرمان داد و فرمان اجرا گرديد. كوفيان، پذيرايي از مسلم را به حد اعلا رسانيدند! ريسماني بر پاي مسلم بستند و ريسماني بر پاي هاني و هر دو پيكر را در كوچه ها كشيدند.

ابن زياد هم، سرهاي مسلم و هاني را به شام نزد يزيد فرستاد! سپس فرمان داد تن مسلم را، در شهر به دار آويختند.