بازگشت

پيش گامان شهادت


معاويه بمرد و پسرش يزيد به جايش نشست. يزيد، زيركي پدر را نداشت. او گمان مي كرد، حكومت كردن، در عيش و نوش و باده گساري به سر بردن و برآوردن خواهش دل است.

با مردم بايد با خشونت و زبري رفتار كرد و با زندان و شكنجه و اعدام، آرام ساخت. در منطق يزيد، معناي كشورداري و ايجاد امنيت، همين بود و بس.

مسلمانان، حكومت يزيد را خوش نداشتند يزيد را مي شناختند و پدرش را نيز مي شناختند. خبر به كوفه رسيد، كه حسين عليه السلام از بيعت يزيد، سر باز زده و به مكه رفته است. كوفيان به جنب و جوش افتادند و نفرت خود را از حكومت يزيد، به حسين اعلام داشتند. نامه ها نوشتند. طومارها فرستادند و حضرتش را براي رهبري به كوفه دعوت كردند. كوفه، مركز حكومت علي عليه السلام پدر حسين بود. شايسته دانستند كه مركز حكومت حسين گردد و پسر، جاي پدر بنشيند.

گويند شماره ي نامه هايي كه از كوفه برا حسين عليه السلام فرستاده شد، به دوازده هزار رسيد. حسين عليه السلام كوفه را ديده بود، و مردمش را مي شناخت و مي دانست كه قابل اعتماد نيستند؛ وفا ندارند؛ از گفتارشان تا رفتارشان هزاران فرسنگ راه است.

رفتار كوفيان را با پدرش علي عليه السلام ديده بود، با برادرش امام مجتبي عليه السلام ديده بود. با حكومت هاي وقت، ديده بود. مي دانست، سخنان آن ها، پشتوانه ندارد، روز، سخني مي گويند، شب، بر خلافش گام برمي دارند. در برابر زور، تسليم مي شوند و در پيش گاه عدل، طغيان كرده، سركشي مي كنند. آنان نوكر قدرتند، از هر سو كه باد قدرت وزيدن گيرد،


بدان سو مي دوند و در برابر زور، گردن خم كنند. گاه گاه در ميانشان، مردمي باايمان يافت مي شود، ولي خارستان با يكي دو گل، گلستان نمي گردد. حسين عليه السلام عزم شهادت داشت و آبياري درخت پژمرده ي اسلام را، با خون پاك خود مي دانست. سفر كوفه، راه شهادت بود و كربلا، كوي شهادت و حكومت يزيد، وقت شهادت. پيش از آن كه، به سوي كوفه رود، مسلم را به نمايندگي خود، از مكه به كوفه فرستاد.