بازگشت

بازگشت كاروان


كاروان، از شام به مدينه، بازمي گردد.چگونه از مدينه، بيرون شد و چگونه بازگشت؟! كاروان شهادت بود، كاروان اسارت شد و كاروان مصيبت و غم گرديد.

از مدينه تا كربلا، حسين همراه كاروان بود، از كوفه تا شام، سر حسين چراغ نورافكن كاروان بود. از شام تا مدينه، تنها يادگار حسين، خورشيد درخشان كاروان بود. آري همه جا با حسين هفت روز سوگواري، كه در شهر شام سپري گرديد، يزيد با مصيبت زدگان ديدار كرد و از ايشان خواست كه در شام نزد او بمانند. پذيرفه نشد؛ همگي خواستار بازگشت به مدينه بودند. يزيد پذيرفت و نعمان را با عده اي نگهبان، خدمت گزار كاروان غم ساخت، تا در ركاب آن ها باشد و تا مدينه همراهي كند.

پيش از حركت كاروان، يزيد با علي، يادگار حسين، خلوت كرد و خواست دل جويي كند؛ گفت: لعنت خداي بر پسر مرجانه باد كه با پدرت چنين كرد، اگر من با پدرت رو به رو مي شدم، هر پيشنهادي داشت، قبول مي كردم و مرگ را به هر وسيله، از او دور مي كردم. ولي شد آن چه شد!

امام سجاد، سر پدر را خواست تا ببرد به تن ملحق كند. يزيد نداد! خواست در خزانه نگه دارد و افتخار خود را ابدي سازد! و گواه بر دروغ او باشد كه اظهار ندامت بود. سرهاي ديگر شهيدان، در شام به خاك سپرده شد.

كاروان غم، از شام بيرون رفت. نگهبانان، كه تحت فرمان نعمان بودند، از پي كاروان حركت مي كردند؛ همواره آماده ي اوامر كاروانيان بودند. وقتي كاروانيان، در منزلي


پياده مي شدند، نگهبانان دور مي شدند كه اگر بانويي بخواهد قضاي حاجتي كند، يا وضويي بگيرد، به راحتي مقصودش را انجام دهد.

كاروان، بيابان ها پيمود و كاروانيان طي منزل ميكردند، تا به دو راهي عراق و حجاز رسيدند. از نگهبانان خواستند كه آنان را از كربلا عبور دهند. اطاعت شد. كاروان غم، روزي چند، بر مزار شهيدان گريست و دومين عزاي حسين را برپا كرد. نخستين عزا، در شهر دشمن، دومين عزا، بر مزار دوست. عزاي سوم، در شهر مدينه. پس از انجام عزاداري، كاروان رهسپار مدينه گرديد. مدينه اي كه هشت ماه از او دور شده بود و مردمش در آرزوي ديدار حسين، به سر مي بردند.

در اين مدت، شهر مدينه، پر از دلهره بود و سكوتي هراس انگيز، بر آن سايه انداخته بود. مردم مدينه، ناخودآگاه، پي برده بودند كه بر سر حسين چه آمده است، ولي نمي خواستند باور كنند؛ چون حسين را دوست مي داشتند و باور كردن خبر بد، درباره ي عزيز، بسيار دشوار است. حسين، بر حسب دعوت شيعيانش، به سوي كوفه رفته بود.

مردم كوفه مهمان داري كردند! خوب پذيرايي كردند! از حسين! از حرم حسين! از زاد و رود حسين! كاروان غم، نزديكي شهر مدينه رسيد. يادگار حسين، اخبار شهر مدينه را لازم ديد. بشير را خواست و فرمود: به مدينه برو، خبر شهادت پدرم را اعلام كن.

بشير اطاعت كرد. سوار بر اسب شد و سوي مدينه تاخت كرد، تا به شهر رسيد. يك سر به سوي مسجد پيامبر رفت و اشك ريزان، با دو فرد شعر، شهادت حسين عليه السلام را اعلام داشت: اي مردم مدينه، ديگر اين شهر، جاي ماندن نيست! تاريك است، ظلماني است!

چرا كه، حسين را كشتند و من اشك مي ريزم!

تن حسين را در كربلا در خاك و خون غلتانيدند! و من اشك مي ريزم!

و سرش را سر نيزه، شهر به شهر گردانيدند! و من اشك مي ريزم.

پس، اعلام كرد كه كاروان غم، در نزديكي مدينه، فرودآمده و كاروان سالار، تنها يادگار حسين علي، زين العابدين است.

خبر، هم چون توفاني، سراسر مدينه را فراگرفت. مردم مدينه، از زن و مرد، كوچك و بزرگ، پير و برنا، شيون كنان، ناله زنان، از شهر بيرون ريختند و به سوي كاروان بلاكش و مصيبت زده شتافتند. پرده نشيني، در مدينه نماند مگر آن كه، از پرده برون آمد و زاري كنان


به راه افتاد. تا آن روز، در مدينه ي پيامبر، چنان منظره ي عزا و سوگواري ديده نشده بود. مدينه تا آن روز آن قدر زن و مرد اشك ريز به خاطر نداشت و پس از آن روز هم ديده نشد.

مردم مدينه كه به كاروان مصيبت رسيدند، يادگار حسين، با ديده هاي اشك بار از چادر بيرون آمد. حضرتش با دستمالي كه در دست داشت، اشك هاي خود را از ديدگان پاك مي كرد. چشم مردم كه بر چهره ي غم زده ي امام سجاد افتاد، گريه و زاري افزون گشت و ناله و آه از حد گذشت. دقيقه اي چند بر اين حال گذشت. سپس، امام با اشاره ي دست فرمان سكوت داد همگي خاموش شدند و آماده ي شنيدن سخنان امام گرديدند.

امام، در آغاز حمد و ثناي الهي را به جا آورد، و ذات مقدس احديت را ستايش كرد و سپاس گفت، آن گاه چنين گفت:

«مصايبي بزرگ و سهم گين، بر ما فرودآمد! و شكافي خطرناك بر پيكر اسلام رخ داد! ابوعبدالله الحسين را كشتند، كسانش را كشتند، زنان و دخترانش را اسير كردند، سرش را بر سر نيزه، شهر به شهر گردانيدند. چنين مصيبتي، مثل و مانند ندارد! كيست كه گناه كشتن حسين را بزرگ نشمرد و كدام دلي است كه در اين مصيبت نسوزد و كدام چشمي است كه نگريد؟!

افلاك گريستند. درياها گريستند، فرشتگان گريستند، زمين بگريست! ما را به اسارت گرفتند، از خانه و كاشانه، آواره ساختند! ما جرمي نداشتيم، گناهي مرتكب نشده بوديم. پيامبر، سفارش ما را كرده بود، كه با ما مهرباني كنند. اينان چنين كردند! اگر سفارش كرده بود كه با ما دشمني كنند، از اين بدتر نمي كردند».

پس از پايان سخنان امام، همگي با هم به سوي مدينه رهسپار شدند. زينب كه به مسجد پيغمبر رسيد، در مسجد را بگرفت و از دل ناله اي برآورده گفت: «يا جدا! برادرم حسين را كشتند!».

مدينه، شهر شيون شد، شهر ناله، شهر اشك و آه، شهر سياه پوشان، شهر مصيبت زدگان گرديد! شب ها و روزها، گواه مجالس ماتم و سوگواري بود، نوحه گران، نوحه هاي جان سوز مي سرودند و زمين پاك آن شهر، اشك هاي ديدگان را، در دل فرومي برد!

بانوي بانوان كه خود را، در گرو مهرباني هاي نعمان، در بين راه مي ديد، زر و زيور خود را به نام پاداش و شكرانه، براي وي فرستاد و از كمي و ناچيزي آن پوزش خواست!


نعمان نپذيرفت و پس داد و گفت: من، براي خدا، كاري كردم، و مزد آن را خواهم گرفت و اگر براي دنيا، كاري كرده بودم، عطيه ي شما، بيش از پاداش من ارزش داشت.

اين هم شاهكار انساني، از بانوي بانوان، زينب.