بازگشت

سفير روم


يزيد، در مجلس بزم و باده نوشي، سر مقدس را در برابر مي نهاد و باده گساري مي كرد! روزي سفير قيصر روم، در مجلس بزم وي شركت داشت. سر را كه ديد، پرسيد: اين سر از كيست؟

يزيد گفت: براي چه مي پرسي؟ به تو چه كه اين سر از كيست!

سفير گفت: وقتي كه به كشورم بازگردم، قيصر انتظار دارد كه آن چه ديده ام، گزارش دهم. مي خواهم صاحب اين سر را بشناسم، تا شهريار ما، در خوشي و شادي، با تو شركت داشته باشد.

يزيد: اين سر از حسين است، پسر علي!

سفير:، مادرش كيست؟

يزيد: مادرش فاطمه، دختر رسول خداست.

سفير: واي بر تو اي يزيد، واي بر دين تو! دين ما، از دين شما بهتر است! پدر من، از نواده هاي داود پيغمبر است. ميان من و داود، پدران بسياري فاصله است. مسيحيان، مرا احترام مي كنند چنان كه خاك كف پاي مرا به بركت مي برند، ولي شما مسلمانان، پسر دختر پيغمبرتان را مي كشيد، در صورتي كه يك مادر، با پيغمبرتان، بيشتر فاصله ندارد!

آيا اين نمك به حرامي، از ويژگي هاي قوم عرب است أ!