بازگشت

شامي سرخ رو


فاطمه، دختر حسين، در زمره ي اسيران بود. نوجوان بود و زيبا، مردي سرخ رو، از مردم شام، چشمش بر آن زيباي بهشتي، بيفتاد. روي به يزيد كرده گفت: يا اميرالمؤمنين! اين كنيزك را به من ببخش! دختر حسين عليه السلام كه اين سخن بشنيد، چون بيد لرزيدن گرفت و به عمه اش زينب پناه برد. زينب، برادرزاده را زير پر گرفت و به مرد شامي، روي كرده گفت: «تو اين آرزو


را به گور خواهي برد؛ يزيد چنين حقي ندارد».

سخن زينب، بر يزيد گران آمد. كي زن اسير، در مجلس بيدادگران، حق سخن دارد؟!

آن هم بيدادگري چون يزيد! آن هم چنان سخني!

يزيد به زينب گفت: من مي توانم اين دختر را به او ببخشم!

زينب گفت: «هرگز خداي چنين حقي را، به تو نداده مگر آن كه از دين بيرون شوي و به دين ديگري درآيي».

يزيد خشمگين شده، گفت: پدرت و برادرت، از دين بيرون رفتند!

زينب گفت: «اگر تو مسلماني، به دين پدرم و برادرم خواهي بود».

يزيد گفت: تو دروغ گويي و دروغ مي گويي؟!

زينب گفت: «تو زور داري و ظلم مي كني و دشنام مي دهي!».

يزيد شرمگين گرديد و خاموش شد. شامي سرخ رو، دگر باره به سخن آمد و دختر حسين را، از يزيد طلب كرد. يزيد بانگ بر او زده، گفت: خفه شو و حرف نزن. مرد شامي پرسيد: مگر اين دختر كيست! يزيد پاسخ داد: اين، فاطمه دختر حسين است، و آن زينب، دختر علي است.

شامي گفت: خداي تو را لعنت كند، اي يزيد، پسران پيغمبر را مي كشي و دخترانش را اسير مي كني!؟ من مي پنداشتم اينان اسيران كفرند!

يزيد گفت: حال كه چنين است، تو را به آن ها ملحق مي كنم و فرمان داد گردنش را بزنند. دژخيمان اطاعت كردند!