بازگشت

در بارگاه يزيد


نخستين روز ماه صفر سال 61 بود كه كاروان اسير و سرهاي شهيدان به شهر شام رسيد. و يزيديان، اين روز را عيد قرار داده و جشن گرفتند! چنان كه روز عاشورا، روز شهادت پيشواي شهيدان را، روز بركت و سعادت قرار دادند!

سر مقدس كه به شام رسيد، يكي از فضلاي تابعين چشمش به سر افتاد. به سر خطاب كرده گفت: اي پسر پيغمبر! سرت را از تن جدا كردند و خونين بدين شهر آوردند!

با اين كار، رسول خدا را كشتند!

با لب تشنه شهيدت ساخته و پاس قرآن را نگاه نداشتند!

دژخيمان براي كشتن تو، تكبير مي گويند! در حالي كه تكبير را كشتند و تهليل را نابود كردند!

سهل ساعدي از ياران پيامبر به شمار است. وي از مدينه به قصد زيارت بيت المقدس، بيرون شده بود. روز ورود سر، در شام بوده است. به داستاني كه حكايت مي كند، گوش مي دهيم:

كنار دروازه ي ساعات، ايستاده بودم. ديدم پرچم هاي افراشته پشت سر يك ديگر مي آيند. سپس يكه سواري ديدم كه پرچمي در دست داشت و سري را بر چوب پرچم نهاده بود. به چهره ي سر نگريستم. آن را از همه كس، به صورت رسول خدا صلي الله عليه و آله شبيه تر ديدم.

در پي آن سوار، بانواني را ديدم كه بر شترهاي بدون جهاز سوار كرده اند! سوي نخستين فرد آنها رفتم. پرسيدم: تو كيستي؟!


گفت: من سكينه، دختر حسين هستم.

گفتم: به من حاجتي داري بگوي. من سهل ساعدي هستم كه به زيارت جدت رسول خدا نايل گشته ام.

سكينه گفت: به اين سوار بگو، سر را به جلو برد تا چشمان تماشاچيان بدان سو باشد و از تماشا كردن حرم پيغمبر، باز مانند.

من به سوي سوار رفتم و گفتم: خواهشي دارم.

گفت: بگوي.

گفتم: چهارصد دينار دارم به تو مي دهم، سر را از اين جا پيشتر ببر و در تماشا بگذار. سوار، خواهش مرا پذيرفت. من هم به وعده ي خود وفا كردم.

2

كاروان به در مسجد بزرگ دمشق رسيد. پيرمري شامي از ميان تماشاچيان، روي به علي تنها يادگار حسين عليه السلام كرده، چنين گفت:

حمد خدا را كه شما را بكشت و نسلتان را برانداخت و فتنه را، ريشه كن ساخت! پس به دشنام دادن پرداخت.

علي نوجوان به سخنانش گوش داد، تا به پايان رسيد. آن گاه از او پرسيد:

آيا اين آيه قرآن را خوانده اي؟

«قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي؛ [1] .

بگو: من از شما مردم، پاداشي براي پيغمبري نمي خواهم جز مهر با نزديكان من».

پيرمرد شامي گفت: آري.

علي گفت: ما همان نزديكان و خويشان پيامبريم.

پس پرسيد: آيا اين آيه از قرآن را خوانده اي؟ «و آت ذالقربي حقه [2] ؛ حق خويشان را بده». پيرمرد گفت: آري.

علي گفت: ما همان «ذالقربي» هستيم.


سپس پرسيد:

اين آيه را خوانده اي؟

«انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا؛ [3] .

خداي خواسته كه شما اهل بيت را پاكيزه گرداند و پليدي را از شما دور كند».پيرمرد گفت: آري.

علي گفت: ما همان «اهل بيت» هستيم.

پيرمرد شامي از گفته هاي خود سخت پشيمان شد و دست ها را به سوي آسمان بلند كرد و سه بار گفت: خداوندا توبه كردم!

آن گاه گفت: بار خدايا! من از دشمنان ال محمد بيزارم، از كشندگان اهل بيت محمد بيزارم. پيرمرد و جوان مردي، در اين گفت و گو، در برابر هم قرار گرفتند. پيري نادان و جواني دانا. پيري آكنده از بغض و جواني سرشار از مهر، پيري فريب خورده و جواني روشن گر.

روش علمي جوان و منطق محكم وي و خون سردي او در برابر دشنام، نشانه ي عظمت روح و بزرگواري است. جوان، خردمندي نشان داد، از جا در نرفت، با دشمن نادان، دوستي دانا بود.

در باب تعليم و تربيت، اين مسأله روشن است كه راهنمايي جوان، از پير، بسيار دشوارتر بلكه ناممكن است. به ويژه جواني اسير در غل و زنجير و پيري خشمگين.

علي، ناممكن را، با روشي خردمندانه ممكن ساخت و درسي به اساتيد تعليم و تربيت بياموخت و روشي را ابتكار كرد، تا بتوان هر ناداني را دانا كرد.

3

كاروان، به سوي كاخ يزيد، به راه افتاد. چشم ابراهيم به علي افتاد كه در غل و زنجير بسته شده بود! ابراهيم، پسر طلحه بود و پدرش با علي دشمن بود؛ از در جنگ و ستيزه درآمده بود.

آل طلحه نيز با آل علي دشمن بودند. ابراهيم، موقع را مغتنم شمرد و خواست كينه توزي كند. به شماتت پرداخته، از علي پرسيد:

چه كسي پيروز شد؟


پاسخ علي چنين بود: «وقت نماز كه فرارسيد، تو اذان بگوي و اقامه، تا ببيني چه كسي پيروز شده است».

جوابي است محكم و دندان شكن! جوابي كه مي رساند كه جنگ، بر سر چه بوده، حسين چه مي خواسته و يزيد چه مي خواسته و مقصود از پيروزي چه بوده. پيروزي هدف، نه پيروزي شخص.

4

يزيد، بر بام قصر جيرون رفت، تا كاروان را پيش از آنكه به درون كاخ شود بنگرد. چشمش كه به سرهاي شهيدان افتاد، كلاغي بانگ برداشت. بانگ كلاغ را عرب به فال بد مي گيرد. يزيد شعري بدين مضمون سرود:

وقتي كه نور سرها بر باره ي قصر جيرون بتافت، كلاغي بانگ برداشت. بدو گفتم: بانگ برآري يا بر نياوري، من كار خود را كردم و طلب هاي خود را از پيغمبر بگرفتم!

طلب يزيد از پيامبر چه بود؟! پيامبر، از پدران يزيد، كسي را نكشته بود، تا بده كار يزيد باشد و فرزند بخواهد، از خون پدر انتقام بگيرد.

كشته هايي كه يزيد ادعا مي كرد، خودشان جنگ را بر پا كرده بودند و به سوي مدينه تاخت آورده بودند. پيغمبر، از خود دفاع كرده بود و مهاجمان را تار و مار ساخته بود.

كشته ها، عتبه بود و برادرش شيبه و پسرش وليد.

عتبه، پدر هند بود و هند مادر معاويه. اين سه تن، خودشان به ميدان آمدند و هماورد خواستند. نخست، كسان ديگر، به جنگ آن ها رفتند، ولي آن ها نپذيرفتند و گفتند:

مسلمانان قريشي بايد به جنگ ما بيايند. پيغبمر اسلام پذيرفت و آزادمردي را حتي با دشمن، در زمان جنگ مراعات كرد. اين است دمكراسي اسلام. كدام يك از رهبران دمكراسي چنين كرده اند؟! قريشيان مسلمان كه به جنگ آن ها رفتند، نزديك ترين خويشان پيغمبر اسلام بودند و پيروز شدند. پسرعموي پيامبر نيز در اين جنگ كشته شد. در جنگي ديگر، حمزه عموي پيامبر را نيز كشتند. ديگر انتقامي براي يزيد نمانده بود، تا طلب كار باشد.

تنها كسي كه يزيديان نتوانستند بكشند، علي بود. ولي كينه ي عربي با آل محمد هم چنان پا برجا بود.


5

كاروان را، به درون بارگاه بردند. يزيد در تالار بزرگ قصر، بزمي آراسته بود و ريش سفيدان و سران كشور، گرداگردش نشسته بودند.

سر مقدس را به حضور آوردند. آورنده ي سر فرياد كشيد و گفت:

بايد مرا در زر و سيم بغلتاني؛ چون من كسي هستم كه مردي را كشتم كه سرور و بزرگوار بود. پدر و مادرش بهترين مردم بودند. خودش از بهترين دودمان بشري برخاسته بود!

اين سخن، هدف سربازان يزيد را، در جنگ جويي مي رساند و مي نماياند كه آنان، براي پول، بزرگ ترين جنايات را مرتكب شدند.

يزيد را، سخن آورنده ي سر، خوش نيامد! چرا بايد نوكرش، حسين را از او بهتر، و پدر و مادر حسين را از پدر و مادر او بهتر، و گذشتگان حسين را از گذشتگان او بهتر بداند؟!

خودخواهي يزيد تحمل شنيدن چنين سخني را نداشت. از دژخيم سيم و زرخواه پرسيد: تو كه حسين را بدين صفت مي شناختي، چرا او را كشتي؟!

پاسخ داد: كشتم تا از تو جايزه بگيرم!

يزيد به كشتنش امر داد. اين بود جايزه ي يزيدي! و جايزه خوبي بود.

قاتل حسين، با كشته شدن، به كيفر كردارش نمي رسد، كشتن او كجا و كشتن حسين كجا! دنياي بشري قادر نيست كه كيفر جنايت كاران و كشندگان نيكان را تعيين كند.

6

نخستين سخن علي، با يزيد پس از رو به رو شدن اين بود:

«اگر پيامبر، ما را بدين حالت مي ديد چه مي كرد؟!»

حسن مطلع، حسن ابتدا، حسن طلب، براعت استهلال كه همگي از محسنات سخن است، بهتر از اين نمي شود. سخني بود كوتاه، ولي بي نهايت.

يزيد با حاضران به مشورت پرداخت و پرسيد:

با علي نوجوان و چند جوان ديگر چه كنم؟

رأي دادند كه همه را بكش، تا از قيام آينده ي آن ها، در امان باشي!


محمد، پسر بچه خردسال زين العابدين تا اين سخن بشنيد، گفت:

اي يزيد! مشاوران تو، از مشاوران فرعون مصر بدترند. هنگامي كه فرعون از آن ها پرسيد: با موسي و هارون چه كنم، رأي دادند: صبر پيشه كن.

ولي مشاوران تو مي گويند: بكش!

يزيد، سر را به زير انداخت و به نوشيدن آبجو پرداخت.

سخن محمد، از فرهنگ عالي و خرد بزرگ كودك، خبر مي دهد. نواده ي حسين چنين است. سخن محمد بود كه نعمان بن بشير را دلير كرد و گفت:

با اين ها چنان رفتار كن كه اگر پيامبر آن ها را بدين حال مي ديد، رفتار مي كرد. يزيد امر داد، غل و زنجير از گردن و دست علي برداشتند.

گفته ي علي، هنوز در گوش نعمان بود و به خاطر سپرده بود.

گاه يك سخن كوتاه و به موقع، جهاني را دگرگون مي سازد.

7

يزيد به علي گفت: ديدي، آخر، پدرت، خويشاوندي را ناديده گرفت! و با من از در دشمني درآمد و ديدي خدا با او چه كرد!

علي پاسخ داد: «آن چه در اين جهان مي گذرد، پيش از آن كه رخ دهد، خدا از آن آگاه است». يزيد تصميم گرفت خود را بي گناه جلوه دهد و حسين را مقصر بخواند و او را آغازگر دشمني قرار دهد. آيا يزيد نبود كه به والي مدينه امر كرد، از حسين بيعت بگير، وگرنه سرش را براي من بفرست؟! آيا يزيد نبود كه تروريست هايي فراهم كرد تا حسين را در مكه، ترور كنند؟

آيا يزيد، ابن زياد را به كوفه نفرستاد و او را به كشتن حسين فرمان نداد؟!

اكنون مي گويد: حسين، خويشي را ناديده گرفت و از در دشمني درآمد!

آيا حسين جنگ را آغاز كرد؟ آيا حسين آب را به روي يزيديان بست؟

جنايت كاران، خيانت مي كنند. سپس خود را بي گناه جلوه مي دهند. گاه ظالمان، مظلوم را مجرم خوانده و جنايت خود را كيفر جرم قرار مي دهند!

پاسخ زين العابدين به يزيد، شگفت انگيز است، نه سخن يزيد را تصديق كرد و نه تكذيب!


و در عين حال، بدو گفت: «حقايق بر خداوند عالم پوشيده نيست؛ پيش از آن كه رخ بدهد مي داند چه كسي خويشاوندي را نديده گرفت و كه از در دشمني درآمد».

8

به اسيران اجازه ي جلوس داده شد، بانوان حرم را، پشت تخت، نشانيدند، تا سر مقدس پيشواي شهيدان و كاروان سالاران خود را نبينند.

يزيد، چوب خيزراني خواست و با آن دندان هاي مقدس را نواختن بگرفت!

ابوبرزه ي اسلمي كه در مجلس حضور داشت و در شمار ياران پيامبر بود، بگفت: يزيد، مي داني چه مي كني؟! با چوبت، بر دندان هاي حسين مي نوازي؟! با چشم خويش ديدم كه رسول خدا، لبان حسين و برادرش حسن را مي بوسيد و مي گفت:

«شما دو تن، سرور جوانان بهشت هستيد».

يزيد خشم گين شد و ابوبرزه را، از مجلس بيرون كرد!

يزيد مست بود، مست باده ي ناب، مست خودبيني، مست جواني، مست پيروزي! شعر خواندنش گرفت. شعر مي خواند و مي گفت:

من انتقام خود را، از پيغمبر گرفتم. او پيغمبر نبود! وحيي نازل نشد! خبري از آسمان نيامد، پيامبري دامي بود و نقشه اي از بني هاشم، براي در دست گرفتن حكومت.

چندي هم با حكومت، بازي كردند!

اين است عقايد يزيد! اين است نظريات و آراي او! اين است دين و مذهب او!

كسي كه خود را خليفه ي پيغمبر اسلام مي داند! كسي كه خود را رهبر مسلمانان مي خواند! و حكومت اسلام را در دست دارد. يزيد، پيامبر را بازي گر سياسي مي خواند و دين اسلام را دامي مي داند كه براي رسيدن به حكومت بوده است. وگرنه وحيي و نبوتي در كار نبوده است! حسين فرمود: «واي بر اسلام كه شباني مانند يزيد داشته باشد!»


پاورقي

[1] شوري (42) آيه‏ي 23.

[2] اسراء (17) آيه‏ي 26.

[3] احزاب (33) آيه‏ي 33.