بازگشت

به سوي شام


سر مقدس پيشواي شهيدان را، در شهر كوفه بگردانيدند و به عشاير و ايلات، نشان دادند!

سپس امير فرمان داد كه سر مقدس و سرهاي شهيدان را به سوي شام، نزد يزيد برند و پيروزي را گزارش دهند. از پي كاروان سرها، كاروان اسيران را نيز، روانه شام كرد و علي يادگار حسين عليه السلام را با حال اسارت به سوي ديار يزيد بفرستاد!

كاروان اسيران، در راه به كاروان سرها برسيدند و يك كاروان شدند و همگي با هم به راه افتادند. كاروان شهادت، به گونه اي ديگر، زندگي از سر گرفت. سرهاي شهيدان، سرهاي كاروانيان بودند و اسيران تن هاي كاروانيان. هر چند كاروان شهادت، مرگ ندارد و هميشه زنده است.

گويند: علي يگانه يادگار حسين عليه السلام در طول اين سفر دراز، لب نگشود و سخني نگفت! چرا سخن بگويد! سخن، وقتي است كه گوشي شنوا، در كار باشد. گوش شنوا كه نبود، سخن، جا ندارد. كاروان، در هر زميني كه فرودمي آمد، نگهبانان سر مقدس را، از صندوقي كه در آن نهاده شده بود، بيرون آورده، بر سر نيزه مي كردند، و درازي شب را گرداگرد سر پاس مي دادند. هنگام حركت، سر را از سر ني برداشته، دوباره در صندوق مي نهادند و به راه مي افتادند.

در ميان راه شام، كنار ديري پياده شدند، و سر را بر سر ني كردند! راهبي، سر از دير بيرون كرد و پرسيد:


شما چه كساني هستند؟

گفتند: سپاهيان ابن زياد، امير كوفه.

پرسيد: اين سر، از كيست؟!

پاسخ دادند: سر حسين، پسر علي و فرزند زهرا، دخت محمد رسول خدا.

پرسيد: همان محمد كه پيامبر شما ست؟!

گفتند: آري.

راهب گفت: شما چه بدمردمي هستيد! اگر مسيح فرزندي داشت، ما مسيحيان، او را در ميان چشم هامان جا مي داديم. اكنون من از شما خواهش دارم.

گفتند: بگو.

گفت: من ده هزار دينار زر دارم. به شما مي دهم، در عوض، اين سر را به من بدهيد، شب نزد من بماند. بامداد به شما، پس خواهم داد.

تقاضاي راهب، پذيرفته شد و سر مقدس به وي سپرده شد و دينارهاي زر، گرفته شد. راهب، سر را ببرد و شست و شو داد و به بوي خوش بيالود. پس آن را بر سر زانو نهاد و نگريستن گرفت و گريستن آغاز كرد و تا صبح بگريست. گاه گاه، با سر سخن مي گفت و راز دل مي كرد. كس ندانست كه راهب، با سر چه گفت و از سر چه ديد!

بامدادان، سر را پس داد و مسلمان شد و كيش ترسا را كنار گذارد و به آيين اسلام درآمد و دير را ترك كرد و به كوه رفت!

كاروان به راه افتاد.

2

كاروان به دير ديگري رسيد. ديدند به ديوار دير شعري بدين مضمون نوشته شده است:

آيا ملتي كه حسين را كشتند، اميد شفاعت جدش را در روز حساب دارند؟!

هرگز! به خدا شفيعي نخواهند داشت و آن ها روز رستخيز در عذاب خواهند بود.

از راهب دير پرسيدند: چه كسي اين شعر را نوشته است؟

پاسخ داد: پيش از آن كه، پيغمبر شما مبعوث شود، اين شعر، بر اين ديوار نوشته شده بود.


3

كاروان كه به شهر موصل نزديك شد. به امير آن جا پيغام دادند كه توشه ي راه، براي كاروان فراهم سازد و براي چارپايان كاروان، علف آماده كند و شهر را آذين بندد!

مردم شهر موصل به مخالفت برخاستند، كاروان را به شهر راه ندادند و كمك را جلو گرفتند.

4

كاروان به شهر نصيبين رسيد. شهر را آراسته و آذين كرده بودند و پيروزي را جشن گرفته بودند!

سواري كه، سر را بر نيزه داشت، تا خواست به درون شهر آيد اسبش سركشي كرد، سر از ني به روي زمين افتاد. مردي سر را برداشت و نگريستن گرفت و سر را بشناخت و سرزنش آغاز كرد! پاسخ سرزنش هاي وي، كشتن وي بود!

5

كاروان، از شهر حما گذر كرد. فرودگاه كاروان را مسجدي بنا كردند و مقامي ساختند. به شهر حمص، رسيدند و از آن جا به عسقلان رفتند. پس، گذارشان به شهر حلب افتاد. در كنار شهر فرودآمدند.

بانويي از بانوان اسير، باردار بود، در آن جا بار خود را بينداخت و سقط كرد. بر فراز كودك سقط شده، قبه اي برپا شد و آن را «مشهد سقط» نام نهادند.