بازگشت

در شهر كوفه


امير كوفه، در كاخ فرمانداري بنشست و مجلسي تشكيل داد و بار عام داد، تا پيروزي خود را جشن بگيرد. عمر، فرمانده سپاه فاتح و بقيه ي سران سپاه و كلانتران شهر، همگي حاضر شدند و هر يك در جاي خود قرار گرفتند و تالار پذيرايي دارالاماره، از همه ي طبقات مردم پر شده بود. پس امير فرمان داد: سر پيشواي شهيدان را بياورند! فرمان اطاعت شد و سر در حضور پسر مرجانه، بر سپري نهاده شد. لبخند پيروزي بر لبان وي نقش بست، و اندي سر را نگريستن گرفت و با چوبكي كه در دست داشت به دندان هاي سر، نواختن آغاز كرد!

زيد بن ارقم كه در مجلس حضور داشت، از ديدن كار پسر مرجانه، پريشان شد! زيد، پيرمرد بود و در زمره ي صحابه ي رسول به شمار مي رفت. هنگامي كه ديد، پسر مرجانه به كار زشت خود ادامه مي دهد و دست بردار نيست فرياد كشيد:

چوبت را از اين دندان ها بردار. به خدا سوگند، خودم ديدم، لبان رسول خدا صلي الله عليه و آله بر اين دو لب نهاده شده بود و مي بوسيد. سپس با شدت گريستن آغاز كرد.

پسر مرجانه، گفت: هميشه در گريه باش! اگر پيري خرفت نبودي و عقلت زايل نشده بود، گردنت را مي زدم. زيد گفت: حال كه چنين است، اين سخن را بشنو، تا خشمت افزون گردد!

رسول خدا را ديدم كه نشسته و حسن را بر زانوي راست و حسين را بر زانوي چپ، نشانيده بود و بر سر هر كدام دست گذارده بود و نيايش مي كرد و مي گفت:


«بار خدايا! اين دو كودك، امانت من هستند و هر دو را به تو مي سپارم».

اكنون بگو: حال امانت پيغمبر، نزد تو چگونه است؟!

سپس از جاي برخاست و از مجلس بيرون رفت. شنيدنش كه مي گفت:

اي مردم عرب! از امروز همگي، برده شديد! پسر فاطمه را كشتيد! و پسر مرجانه را امير خود قرار داديد تا خوبانتان را بكشد، و بدانتان را استخدام كند! تن به خواري داديد! و عجب تن به خواري داديد! واي به حال مردمي كه تن به خواري دهند!

اين نخستين شكست حضوري پسر مرجانه بود. وي خواست شكست خود را جبران كند و عقده ي گناه خود را بگشايد. به يكي از حاضران، به نام قيس، روي كرده پرسيد:

در حق من و حق حسين، چه مي گويي؟

قيس پاسخ داد: جد حسين و پدر و مادرش، روز رستخيز از او شفاعت خواهند كرد. جد تو و پدر و مادرت نيز در آن روز از تو شفاعت كنند!

پسر مرجانه كه انتظار چنين جوابي را نداشت، قيس را از مجلس بيرون كرد و شكستي بر شكست خود بيفزود. شكست سوم به وسيله مادرش مرجانه بود كه پسر را سرزنش كرد و گفت:

اي پليد خبيث! پسر پيغمبر را كشتي! به خدا قسم، روي بهشت را نخواهي ديد!مردي به نام جبير، از عشيره ي بكر بن وائل، در مجلس حضور داشت و اين مناظر را بديد و سخنان را بشنيد، با خود تصميم گرفت و گفت:

ساعتي كه ده تن مسلمان يافتم كه بر ضد اين پسر مرجانه، اين مرد پليد، قيام كنند، با آن ها هم قدم شوم. و در تصميم خود باقي بود و در قيام مختار شركت كرد و در جنگ كشته شد.

پسر مرجانه فرمان داد، اسيران را به حضور آورند.

يكي از زينب شناسان [1] مي گويد: كاروان اسير كه به در دارالاماره رسيد، زينب در گلوي خود احساس سوزشي كرد! چون همه جاي اين خانه را مي شناخت، وقتي، خانه زينب بود. روزي كه پدرش علي اميرالمؤمنين، حكومت مي كرد و با عظمتي بي مانند، جهان را پر ساخته بود و حكومت عدل را برقرار كرده بود. اشك در ديدگان زينب حلقه زد، ولي خودداري كرد،


مبادا گريه اش در نظر دشمن، خوار كند.

ميداني بزرگ جلوي كاخ قرار داشت. زينب بيش از بيست سال پيش، اين ميدان را ديده بود و به خوبي مي شناخت. روزي كه پسرش عون، تازه به راه افتاده بود و دو باله راه مي رفت. بيست سال پيش، ديده بود كه عظمت برادرانش، حسن و حسين، دل و چشم همگان را پر كرده بود.

زينب، به تالار دارالاماره كه رسيد، و بديد، پسر مرجانه در جايي نشسته كه پدرش علي، در آن جا مي نشست و از ميهمانان، پذيرايي مي كرد و با فرستادگان خود و سران سپاه، و فرماندارانش سخن مي گفت، دست راست خود را به روي باقي مانده ي قلبش نهاد، مبادا از هم بپاشد.

امروز، باردگر، زينب به درون اين خانه قدم مي گذارد، در حالي كه اسير است و يتيم شده، و داغ ديده و پدر و فرزند و برادر و ديگر كسانش را از دست داده است.

زينب خواست، در اين هنگام آهي بكشد و يا دانه اشكي بيفشاند، شايد اندي از دردهاي خود را بكاهد. ولي خوش نداشت كه گريان و اشك ريزان با امير كوفه رو به رو گردد.

هيچ گاه، به اندازه ي امروز، به عظمت روحي و نيروي معنوي خود نياز نداشت. امروز روزي است كه بايد بر آن اعتماد كند و به اصالت نژادي و ارجمندي خاندان و شرافت تبارش پناه برد، تا آن سان كه شايسته ي دخت رسول خدا و بانوي خردمند بني هاشم است، بتواند در برابر امير كوفه ايستادگي كند. اميري كه سراپا جنايت و عقده حقارت بود!

امروز، زينب بزرگ ترين احتياج را به عظمت روحي خود دارد، تا بتواند وظيفه اي را كه شايسته ي اوست انجام دهد، پس از آن كه، دست جنايت كار روزگار، همه مردانش را از كفش ربوده است.

زينب، به تالار بزرگ كاخ، داخل شد، در حالي كه ژنده ترين لباس و بزرگ ترين روح را در پيكر داشت. احترامي براي امير كوفه قايل نشد، سلامي نكرد، تعظيمي به جاي نياورد، هم چنان برفت و در كناري بنشست. بانوان اسير، در پي او روان شده و سپس گرداگردش نشستند.

اين كار، بر پسر مرجانه گران آمد و كينه ي زينب را در دل گرفت. وي كه زينب را شناخته بود، خود را به ناشناسي زد و خواست زينب را بيازارد. فرياد كشيد: اين زن متكبر كيست؟!


پاسخي نشنيد! دوباره فرياد كشيد: اين زن متكبر كيست؟! كسي پاسخش را نداد! بار سوم، بانويي بگفت: اين زينب است، دختر فاطمه، دخت رسول خدا صلي الله عليه و آله. پسر مرجانه به شماتت و سرزنش پرداخته گفت:

زينب! خداي را حمد، كه شما را رسوا كرد و همگي را بكشت و دروغتان را آشكار ساخت!

بانوي بانوان پاسخ داد: «خداي را حمد مي كنم كه به وسيله ي پيامبرش محمد صلي الله عليه و آله ما را عزيز و گرامي داشت و از پليدي ها پاك و پاكيزه بساخت. فاسق است كه رسوا مي شود و فاجر است كه دروغ مي گويد و فاسق و فاجر، دگران هستند. ما نيستيم».

پسر مرجانه گفت: ديدي خداي، با خويشان و كسانت چه كرد؟!

زينب گفت: «من به جز خوبي، چيزي نديدم. خداي از آن ها شهادت خواسته بود، آن ها نيز اطاعت كردند و به سوي آرامگاه خود شتافتند. و به همين زودي، خداي تو را و آن ها را، در دادگاهي جمع كرده و محاكمه آغاز خواهد شد و خواهي ديد كه در اين دادگاه، كه قاضي خداوند عالم است، پيروزي از آن كيست». پسر مرجانه! از پاسخ زينب آشفته گرديد. وي از زني اسير، در حضور درباريان، انتظار چنين پاسخي دندان شكن، نداشت. آتش خشمش افروخته گرديد و به قتل زينب فرمان داد!

حاضران وي را منع كرده گفتند: با زنان چنين رفتار نكنند.

پسر مرجانه، از ريختن خون زينب در گذشت و به دشنام دادن پرداخت و گفت: خداي، زخم دل را مرهم نهاد! شورشتان را بخوابانيد و سركشان شما را بكشت. زينب گفت: «اگر مرهم زخم دلت، كشتن كسان من و قطعه قعطه كردن پيكرهاي آن هاست، باشد!».

پسر مرجانه گفت: اين زن، سخن پرداز است، پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.

زينب گفت: «زن را با سخن پردازي چه كار؟! مصيبت من كي مي گذارد كه من سخن پردازي كنم: اين سخنان، شراره هاي آتش دل بود كه پراكنده گرديد».

2

پسر مرجانه پس از شكست در گفت و گو با بانوي بانوان، خواست از علي، يادگار


حسين، برادرزاده ي زينب انتقام بگيرد و شكست خود را، نزد حاضران جبران سازد. روي به زين العابدين كرده پرسيد: تو كيستي؟

- «من علي، پسر حسين هستم».

- مگر علي پسر حسين را خدا نكشت؟!

- «برادري داشتم، به نام علي، مردم او را كشتند!».

- خدا، او را كشت!

- «البته هر كس كه بميرد، خدا او را مي ميراند».

آتش خشم پسر مرجانه، زبانه كشيد، فرياد كرد،

تو اين قدر جري هستي كه جواب مرا بدهي؟! و هنوز برايت قدرتي مانده كه سخن مرا رد كني؟! او را ببريد گردن بزنيد؟

علي گفت: «مرا از كشتن مي ترساني؟! مرگ براي ما عادت، و شهادت كرامت است».

موقعيت، بسيار حساس و خطرناك گرديد و يادگار حسين به لب دره ي مرگ رسيد. كسي قدرتي نداشت كه جان علي را نجات بخشد، به جز يك تن؛ او زينب بود و بس.

بانوي بانوان، از جا برخاست و دست در گردن يادگار برادر انداخت و پسر مرجانه را مخاطب ساخته گفت: «اين همه خون از ما ريختي، بست نيست؟! به خدا، از علي جدا نخواهم شد، تا مرا با او با هم بكشي!».

سكوتي سنگين، مجلس را فراگرفت! احدي را ياراي دم زدن نبود، علي مرد بود و كشتنش نزد حاضران روا بود، ننگ نبود، و شفاعت سودي نداشت و جان شفيع در خطر بود.

پسر مرجانه، چندي بر زينب نگريست. سپس روي به حاضران كرده گفت: خويشاوندي، پيوندي عجيب است! زينب، دوست مي دارد وي را با علي بكشم. پس گفت: كاري به علي نداشته باشيد، درد و بيماري او برايش كافي است.

گفت و گوي اين زن و اين مرد، تاريخي و شگفت انگيز است. زن، افتخار زنان و بشريت است. مرد،ننگ مردان و بشريت است.

گفت و گوي، نمونه اي است، از برابري حق و باطل، جلوه اي است از رو به رو شدن منطق با زور و پيروزي حق بر باطل، وقتي كه حق در بدترين احوال قرار دارد و باطل در بهترين


حالت ها. در اين گفت و گوها، منطق، زور را كوبيد و از ميدان به در كرد. در اين گفت و گو، عقده ي حقارت، حسد، كينه توزي، دژخيمي، پليدي، پستي در برابر شكوه عظمت انسانيت و فضيلت و بزرگواري و بلندهمتي قرار گرفت.

پسر مرجانه فاتح بود، فرمانروا بود، آن چه مي خواست شده بود، جشن پيروزي گرفته بود، در چنين موقعيتي به دشنام دادن پرداخت و شماتت آغاز كرد!

با آن كه، پيروزمندان را پيروزي بس است. دشنام نمي دهند، شماتت نمي كنند.

بانوي بانوان، زني بود، شكست خورده، بلا كشيده، داغ ديده، اسير، بي پناه، بي كس، يكه و تنها در برابر دشمن خون آشام، قرار گرفته بود. دلي ريش و جگري پاره پاره داشت!

نيازمند مهر بود، سزاوار دل جويي بود، شايسته ي تسليت بود، به جاي تسليت، چه شنيد؟! و عوض دل جويي چه ديد؟!

با اين حال، زينب خود را گم نكرد، ضعفي نشان نداد، التماس نكرد، از در زاري و سستي، در نيامد، به جاي همه ي اين ها، منطقي صحيح و كوبنده به كار برد.

نترسيد، بيم و هراس به خود راه نداد. با خردمندانه ترين روش، عمل كرد. بالاترين عقل و برترين درايت را، براي دفاع، از جان علي، به كار برد. و نگذاشت چراغ دودمان محمد به دست ننگين ترين فرد بشر، خاموش گردد.

چنان چه علي، جواني نورس بود، 23 سال بيش نداشت. يتيم بود، ناتوان بود، اسير بود، گرفتار بود، بيماري، برايش رمقي به جا نگذاشته بود، از هر سو، خطر وي را احاطه كرده بود، ولي شجاعتي نشان داد كه شجاعان عالم بايد سر تسليم، در برابرش فرودآوردند.

علي، يك تن بود، در برابر هزاران دشمن. هر چه مي ديد دشمن مي ديد. دشمني فاتح، سفاك، بي رحم، خون خوار، حسود و عقده اي، خود بي يار و ياور، يكه و تنها.

در شمار دو چشم يك تن بود، ولي در شمار خرد، از هزارها تن بيش.

دشمنانش، هزاران بودند، ولي ارزش يك تن را نداشتند. انسان نبودند، جانوراني بودند كه با دو پا راه مي رفتند، گزنده، درنده، خون آشام.

علي، از مرگ نهراسيد، صحيح و مستدل، سخن گفت. التماس نكرد و دشمن بي شرم و حيا را سر جاي خود نشانيد و شكست داد و راه سخن گفتن را به همه كس نشان داد.


3

امير به مسجد رفت، تا پيروزي را به رخ مردم بكشد، تا عقده ي حقارتش را بگشايد، تا رعب را بر مردم مستولي كند، تا ديگر كسي جرأت نكند دم برآورد و جنبشي كند.

پس بر منبر شد و چنين گفت:

خدا اميرالمؤمنين يزيد و يارانش را ياري كرد. و حق را و اهل حق را، پيروز ساخت! و دروغ ساز پسر دروغ ساز را بكشت!

سخنش كه بدين جا رسيد، ناگهان غرشي، رعدآسا، در مجلس طنين افكند و مجلس را دگرگون ساخت. اين غرش، از عبدالله بن عفيف كه پيرمردي بود نابينا، از خوبان كوفه و دوستان علي و زاهد زمان به شمار مي رفت و روزي از دليران و شجاعان روزگار بود.

هر دو چشمش را، در ركاب اميرالمؤمنين، از دست داده بود. چشم چپش را در جهاد جمل و چشم راستش را در جهاد صفين.

دلاور نابينا، دوره ي بازنشستگي خود را، در مسجد كوفه، به نماز و عبادت خداي مي گذرانيد.

ابن عفيف، در گوشه اي از مسجد، به عبادت مشغول بود كه جلسه آغاز شد. وي به سخنان امير، گوش مي داد. وقتي كه جمله ي «دروغ ساز» از دهان پليد امير خارج شد، نابينا، تاب نياورد، فرياد كشيد: دروغ ساز تو هستي و پدرت و آن كس كه تو را امير كرد و پدرش، اي پسر مرجانه، اي دشمن خدا! فرزندان پيامبر را مي كشيد و منبر مي رويد و چنين سخناني، بر زبان مي آوريد و شرم نمي كنيد!

امير كه مست باده ي پيروزي بود و مي پنداشت. رعب حكومت، بر دل ها سايه انداخته است، انتظار چنين واكنشي را، از ملت نداشت، آن هم از دهان پيرمردي عابد و نابينا. پرسيد:

كيست كه سخن مي گويد؟!

شايد سخن گو با اين تهديد، مرعوب شده و دم فروبندد و جهان به كام شود. ولي چنين نشد، ابن عفيف فرياد كشيد:

من هستم، اي دشمن خداي! پاكيزگان را مي كشي، مردمي كه خداي از هر پليدي پاكشان گردانيده، و سپس ادعاي مسلماني مي كني! داد از بي كسي اسلام! فرياد از بي پناهي دين!


كجايند و فرزندان مهاجر؟ كجايند فرزندان انصار؟ كه از تو و از ارباب انتقام بگيرند. ارباب تو، در زبان رسول خدا صلي الله عليه و اله ملعون است و ملعون زاده.

پسر مرجانه، چنان خشم گين شد كه رگ هاي گردنش نمايان گرديد و فرياد كشيد: بياوريدش! دژخيمان به سوي پيرمرد دلاور رفتند تا دستگيرش سازند. قوم و قبيله ي پيرمرد، گردش را گرفتند و نگذاشتند دستگير شود، از مسجد به درش برده به خانه رسانيدند.

امير كوفه، باز هم شكست خورد، دست از سخن راني كشيد و به كاخش بازگشت و فرمان داد كه پيرمرد نابينا را دستگير كرده بياورند و گفت: او دلش هم چون ديدگانش كور است.

مأموران، سراغ نابيناي دلاور رفتند، قوم و قبيله اش به دفاع برخاستند. مأموران از عهده برنيامدند. از امير كمك خواستند. امير كمك فرستاد و دستور كشتار داد!

جنگي در گرفت، عده اي كشته شدند، تا مأموران توانستند خود را به در خانه ي نابيناي دلير برسانند.

در خانه را شكستند، به درون خانه شدند. در آن خانه كسي جز نابيناي دلير و دخترش نبود. دختر، پدر را از دخول مأموران آگاه كرد. پدر گفت.

دخترم، غم مخور، شمشير مرا بده، تا از خود دفاع كنم.

دختر، شمشير پدر را به دستش داد. نابيناي دلير گردونه اي شد و به دفاع پرداخت.

دختر مي گفت: پدرم! اي كاش پسري مي بودم و پيش رويت با اين ديوسيرتان نبرد مي كردم. نابيناي دلير، با شمشير، به دفاع از خود پرداخت، از هر سو كه دژخيمي بدو نزديك مي شد، دختر، پدر را آگاه مي كرد و پدر بدان سو رو مي كرد. دختر و پدر، يك تن شده بودند؛ دختر چشم پدر بود و پدر دست دختر.

سرانجام، نابيناي دلير را دستگير كردند و به كاخ اميرش بردند.

دختر ناله اي كرد و گفت: اي واي از خواري و بي كسي! پدرم گرفتار شد و يار و ياوري ندارد! پسر مرجانه كه چشمش به نابيناي دلير افتاد، گفت:

حمد خدا را كه تو را خوار و زبون ساخت!

پيرمرد نابينا گفت: اي دشمن خدا! من هميشه عزيز و ارجمند بوده و هستم. چه چيز مرا خوار و زبون ساخت. اگر چشم ميداشتم، مي ديدي كه با تو چه مي كردم.


امير گفت: جز آن كه مرگ را بچشي چاره اي نيست.

پيرمرد نابينا گفت:خدا شكر. من پيش از آن كه تو از مادر زاده شوي، از خداي خواسته بودم كه به شهادت برسم و خواسته بودم كه شهادت من، به دست بدترين خلق و منفورترين مردم نزد خدا، انجام شود. وقتي كه نابينا شدم، از رسيدن به شهادت نااميد گرديدم. اكنون مي بينم دعايم به استجابت رسيده است، خدا را شكر.

در نااميدي بسي اميد است.

امير فرمان داد گردن پيرمرد و دلير نابينا را زدند و تنش را به دار آويختند!4

پسر مرجانه فكري به خاطرش رسيد. خواست آن را پياده كند تا به گمانش بتواند خويشتن را از گناه كشتن حسين بري سازد!

عمر سعد را بخواست و گفت: فرماني را كه نوشته بودم و تو را به كشتن حسين مأمور ساخته بودم، بياور!

عمر گفت: فرمانت را گم كرده ام!

پسر مرجانه: هر طور شده بايد فرمان را بياوري!

عمر: فرمانت را همه كس ديده و از آن آگاه گرديده است. پيرزنان قريش، در مدينه نيز، از آن باخبر شدند! من كه تو را نصحيت كردم و از اين كار منع كردم، ولي تو نپذيرفتي! پس عمر، از جاي برخاسته و از مجلس بيرون شد. شنيدندش با خود همي گفت:

بدبخت تر از من، در جهان كسي نيست. ظالمي، فرزند فاسقي را اطاعت كردم و خدا را معصيت كردم و بدين روز سياه نشستم!

مردم كوفه، از عمر دوري مي جستند و ديگر با وي هم نشين نمي شدند! هر جا كه مي رفت، از آن جا دور مي شدند! به مسجد كه مي رفت، مسجد را خالي مي كردند!

هر كس او را مي ديد، سرزنش مي كرد و بد و بي راه مي گفت! تا خانه نشين گرديد!... و ديگر از خانه بيرون نيامد تا به فرمان مختار كشته شد.



پاورقي

[1] بنت الشاطي، زينب بانوي کربلاء.