بازگشت

كاروان اسيران


تني چند از يزيديان،، زودتر از لشكر به كوفه بازگشتند، چون باري گران، به دوش داشتند! بار، سرهاي شهيدان بود! شهيداني كه چشم و چراغ انسانيت بوده و هستند. جهان، از كيفر چنين جنايت كاراني ناتوان است، آيا جنايت كاري كه چشم و چراغ انسانيت را بكشد، كيفرش تنها كشتن خودش است، چگونه مي شود، كشتن يك تن، كيفر هزاران تن گردد؟!

پس بايد نيروي حكمت و قوه ي عاقله اي كه بر جهان حكومت مي كند، كيفري ديگر مقرر بدارد. جهاني ديگر وجود داشته باشد، تا گونه اي ديگر از كيفر، اجرا گردد.

يزيديان، شب را در راه بودند و راه كوفه را با شتاب مي پيمودند. شب تيره و تار بود، ظلمت، سراسر جهان را فراگرفته بود و هم چون دل ستم گران تاريك بود.

درهاي خانه هاي كوفه بسته بود؛ به ويژه در كاخ دارالاماره كه نشيمن گاه امير بود. و امير به خواب رفته بود. مرگ ظالم، از زندگي او برتر است، آيا خوابش هم از بيداري اش بهتر است؟!

شايد، در مدت خواب، جان مظلومي از او در امان باشد.

گويند: كسي كه سر پيشواي شهيدان را با خود آورده بود، در تاريكي شب به خانه رفت و سر را در كناري نهاد و در بستر همسر شد و گفت:

گنجي جاويدان، برايت آورده ام! ارمغاني كه گران تر از آن چيزي نيست!

اين سر حسين است كه در خانه توست!

همسرش، هراسان و اشك ريزان، از جاي برخاست و گفت:


خاك عالم بر سرت باد! مردان، زر و سيم براي زنانشان سوغات مي آورند، تو جنايت ارمغان آورده اي، سر فرزند رسول خدا را سوغات آورده اي!

به خدا قسم، ديگر با تو زندگي نخواهم كرد.

شبان گاه از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان، دويدن گرفت و در ميان تاريكي ناپديد گرديد.

2

مصيبت كشيده ترين كارواني كه تاريخ بشر ديده، از كربلا به راه افتاد و به سوي كوفه روان گرديد. كاروان، با قسي ترين و شقي ترين مردم روي زمين همراه بود!

نور و نار، در كنار هم قرار گرفتند!

هسته ي مركزي كاروان را، بانوان حرم پيامبر تشكيل مي دادند. در ميان كاروان، دو پسر بچه از برادر حسين، امام مجتبي عليه السلام قرار داشت. يزيديان آن دو را خرد شمردند و از خونشان درگذشتند. برادر بزرگ آن دو نيز، در زمره ي اسيران بود. اين جوان، به ميدان شهادت رفته بود و جنگي نمايان كرده بود و آغشته به خون شده بود. پس از آن كه از جنگ ناتوان شد، به اسارت گرفته شد. وي كه حسن مثني نام داشت، به دامادي عمويش حسين عليه السلام سرافراز بود.

تنها يادگار حسين عليه السلام و بازمانده ي پيشواي شهيدان نيز، چشم و چراغ كاروان بود. نامش علي و زين العابدين لقب داشت، سجادش نيز گفتند. وي 23 بهار از عمرش گذشته بود و از سوي مادر، نواده ي يزدگرد، شهنشاه ايران بود. بيماري خطرناك، اين تازه جوان را چنان ناتوان ساخته بود كه نتوانست قدمي بردارد و در ميدان شهادت شركت كند.

اراده ي خداوندي، بدين وسيله نسل پاك حسين عليه السلام را محفوظ بداشت تا اين خون پاك، پيوسته در شريان هاي بشريت جريان داشته باشد.

اين است نمونه اي از مهر خدا.

زين العابدين، مصيبت بزرگ شهادت را به چشم ديد و بار سنگين اسارت را به دوش كشيد و نور خدا خاموش نگرديد. محمد، نواده حسين عليه السلام فرزند خردسال زين العابدين نيز، با پدر همراه بود.


در ميان بانوان، دختران حسين، سكينه و فاطمه، بودند. فاطمه، همسر حسن مثني بود.

بانواني ديگر از بني هاشم و همسران بعضي از شهيدان و بستگان آن ها به ضميمه ي عده اي كودك، ريز و درشت، در زمره ي اسيران بودند.

كاروان، از كنار قتل گاه شهيدان بگذشت، جايي كه زمين از پيكرهاي انسان ها و تكه پاره ي بدن هاي آن ها آكنده بود. از سويي صفحه اي رنگين از تاريخ جنايات بشري را نشان مي داد. از سوي ديگر مجموعه اي كامل از افتخارات انساني بود: فداكاري، جان بازي، از خويش بريدن و به خدا پيوستن. قتل گاه، به مناسبت آن كه در زمين پستي قرار داشت، گودال گفته شد.

گودال قتل گاه نشان مي داد كه بشر تا چه حد مي تواند به پيش رود و تكامل يابد، و «من» مي تواند «او» شود، ز خويش تهي گردد و ز جانان پر شود.

زينب، چشمش به كشته ي برادر افتاد، جدش رسول خدا را مخاطب قرار داد:

«اي فريادرس ما! اي محمد! درود فرشتگان آسمان، بر تو باد. اين حسين تو است آغشته به خون، با پيكري قطعه قطعه، به روي زمين افتاده! اي دادرس ما! اي محمد! اينان دختران تواند كه به اسيري مي روند! اينان فرزند تواند كه كشته شده اند، و باد صبا بر تن هاي آن ها خس و خاك مي افشاند!».

از سخن زينب، دوست و دشمن به گريه درافتادند.

3

شهر كوفه، از كاروان اسيران استقبال كرد و چگونه استقبالي!

سكوتي سنگين، برخاسته از پشيماني، بر شهر سايه انداخته بود! دهان ها بسته! زبان ها در كام خشكيده! كسي، از بيم زور و قلدري، ياراي سخن گفتن نداشت و نمي توانست دم زند! حكومت نظامي، در شهر، برقرار، هيچ كس حق نداشت، با سلاح بيرون آيد.

ده هزار مرد مسلح، در بخش هاي حساس شهر، در مسير اسيران گمارده شده مراقب حوادث بودند. شيپورهاي پيروزي، به صدا درآمده بود. پرچم ها افراشته شده بود.

كاروان وارد كوفه شد و پيشاپيش آن، سرهاي شهيدان بر سر نيزه ها، در حركت بودند! در پي سرها، بانوان حرم پيغمبر، به ريسماني بسته شده، بر شتران سوار بودند.

مسلم گچ كار، منظره ي شهر كوفه را چنين تعريف مي كند:


امير كوفه، مرا براي سفيدكاري كاخش خواسته بود و من در كاخ، مشغول كار بودم. ناگهان، بانگ هياهو و غوغايي شنيدم! از خدمت كار كاخ پرسيدم: چه خبر است كه فرياد بلند است؟! پاسخ داد: سر مردي را مي آورند كه بر ضد يزيد قيام كرده و خارجي شده است!

پرسيدم: اين خارجي كيست؟

گفت: حسين فرزند علي بن ابي طالب!

از او دور شدم و به سر و سينه زدن پرداختم، پس دست هايم را شستم و از كاخ بيرون شده تا چيزي كه شنيدم به چشم ببينم.

به سوي ميدان شهر شتافتم و در كنار مردمي كه در حال انتظار بودند، بايستادم.

ديدم چهل شتر دارند مي آيند، كه بانوان و كودكان اسير را بر پشت دارند.

زين العابدين را ديدم كه بر شتري بي جهاز، سوار كرده اند و از ديدگانش اشك و از رگ هاي گردنش خون جاري است!

زين العابدين مي گفت:

«اي مردم بدبخت و اي مردم بدكار! دشت هاي شما سيراب مباد! اي مردمي كه حرمت پيغمبر خود را نگه نداشتيد! پسرانش را كشتيد! دخترانش را اسير كرديد!

اگر روز رستخيز با پيغمبر رو به رو شويد، چگونه پاسخش را خواهيد داد؟! با ما چنان رفتاري مي كنيد كه گويا دين شما، از ما نيست؟!».

اكنون به سخنان، «جذلم»، گوش مي دهيم:

سال شصت و يكم هجرت بود كه وارد كوفه شدم. روزي بود كه زين العابدين را همراه بانوان حرم، از كربلا به كوفه آورده بودند. سربازان، گرداگرد آن ها را گرفته بودند! و زن و مرد شهر، براي تماشا، از خانه بيرون آمده بودند. ولي زنان، مي گريستند، و زاري مي كردند.

زين العابدين، بيمار بود و بر گردنش، زنجيري انداخته بودند و دست هايش را با همان زنجير به گردنش بسته بودند! شنيدمش كه به مردم كوفه چنين مي گفت:

«اي مردم! گريه مي كنيد و براي شهيدان ما نوحه سرايي داريد؟! پس، چه كسي آن ها را كشت؟ آيا جز همين مردم؟!».

زني از زنان كوفه، از بانويي اسير پرسيد: شما از كدام اسيران هستيد؟


پاسخ شنيد: از اسيران اهل بيت، از اسيران آل محمد صلي الله عليه و اله!

زن كوفي كه اين سخن بشنيد، از دل، ناله اي بركشيد و گريه و زاري آغاز كرد. و زنان ديگر با وي هماواز گرديدند، به شيون و زاري پرداختند و شهر از شيون و زاري پر شد.

زن كوفي را ديدم به سوي خانه دويد. آن چه چادر و روسري و لچك داشت، جمع كرده همراه آورد و به بانوان اسير داد، تا خود را بپوشانند.

زني ديگر، به درون خانه رفت و مقداري نان و خرما بياورد و ميان كودكان پخش كرد. كودكاني كه گرسنگي، رنگ از چهره ي آن ها برده بود! بانويي از بانوان اسير، بانگ زده گفت:

«صدقه، بر ما حرام است!».

بچه ها كه اين سخن بشنيدند آن چه در دست و دهان داشتند بينداختند و گفتند: عمه مي گويد: صدقه، بر ما حرام است.

چگونه خانداني و چه دودماني! زن و مردشان، خرد و كلانشان، فرمان خداي را مطيعند. در سختي،در تنگي، در اسيري، در جان، در مال، در پوشاك، در خوراك.

بانوي بانوان كه اشك مردم كوفه و شيون و زاري آن ها را بديد، و مي دانست كه كسي به جز كوفيان، اين جنايت بزرگ را مرتكب نشده اند، به سخن آمد. اشاره كرد كه خاموش شويد. همه خاموش شدند چنان كه نفسي از كسي برنمي آمد.

نخست زينب حمد خداي را به جاي آورد، و بر رسول اكرم، درود فرستاد، پس چنين گفت:

«اي مردم كوفه، اي اهل نيرنگ و خيانت! اي مردم دم دمي و پيمان شكن!

اشك هاتان هرگز نخشكد و شيونتان آرام نگيرد! مثل شما مثل زني است كه آن چه مي ريسد، دوباره پنبه كند!

ايمان را بازيچه قرار داديد! چه بد كرديد! آيا به جز خودخواهي! خودستايي، دروغ و چاپلوسي، سرمايه اي داريد؟! چه بد مردمي هستيد! خشم خداي بر شما باد! و در شكنجه و عذاب جاوداني به سر بريد! مي گرييد؟! آري گريه كنيد و بسيار هم گريه كنيد! و كمتر بخنديد! چون خود را به ننگي آلوده كرديد كه پاك شدني نيست!

چگونه مي توانيد خود را از ننگ كشتن نور ديده ي پيامبر و سرور جوانان بهشت،


پاك سازيد؟! شريف مردي كه پيشوا و رهنماي شما بود، پناه و پشتيبان شما بود.روز رستخير، در انتظار شماست! و بد خواهيد ديد! و عذابي دردناك خواهيد چشيد، و همواره در اين جهان، سرافكنده و بدبخت، خواهيد بود!

كوششي كرديد ناروا! سودايي نموديد زيان بخش! خشم خداي را خريديد! و ذلت و خواري را براي خود ابدي ساختيد! واي بر شما، صد واي!

آيا مي دانيد چه جگري از رسول خدا، پاره كرديد و چه خوني را ريختيد و چه پيماني را شكستيد و چه دختر پيغمبري اسير كرديد و چه حرمتي از آن حضرت، هتك كرديد؟!

جنايتي هولناك، مرتكب شديد! عجب نيست اگر آسمان ها از هول آن، خون ببارد و تكه تكه شود! و زمين شكافته شده و كوه ها خرد گردد!

براي زيست دو روزه دل خوش نباشيد. انتقام خدايي در انتظار شماست! و فراموشتان نخواهد كرد و از كسي بيم و هراس ندارد. اوست كه همه ي رفتارها و كردارهاي ما و شما را مي بيند».

پس بانوي بانوان، شعري بدين مضمون بر زبان آورد:

«پاسخ پيامبر را چه خواهيد داد. وقتي كه از شما بپرسد كه با اهل بيت من، با فرزندان، با عزيزان من، چگونه رفتار كرديد، گروهي را آغشته به خون ساختيد و گروهي را اسير كرديد؟!

آيا پاداش زحمت هاي من، اين بود؟!

عذاب خدايي را منتظر باشيد، عذابي كه از آن بالاتر، عذابي نخواهد بود».

مردي كه در آن هنگامه حاضر بود و سخنان زينب را شنيده بود، چنين مي گويد:

به خدا قسم، بانويي سخنورتر از او نديدم، گويا زبان اميرالمؤمنين علي عليه السلام را در دهان داشت!

سخنان زينب، در مردم كوفه اثر گذاشت. همگي مات و مبهوت، و از خود بيخود شدند. خزيمه مي گويد: پيرمردي را ديدم كه چنان مي گريست كه موي سپيدش تر شده بود و مي گفت:

پدر و مادرم فدايشان باد، ميان سالانشان، بهترين كسان، جوانانشان، بهترين جوانان، زنانشان، بهترين زنان، كودكانشان، بهترين كودكان.


پس زينب، روي از مردم كوفه، برگردانيد و سوي خيمه اي كه برايش زده بودند، رهسپار گرديد.

بانويي، با اين قدرت، سخن گويد! و دشمن را چنين سرزنش كند! و آتش پشيماني را، در دل جنايت كاران شعله ور سازد! و از شكنجه ي عذاب آخرت و ننگ دنيا بهراساند! آن هم بانويي كه اسير در دست دشمن است، بانويي كه كس و كارش، همگي كشته و پاره پاره گرديده و داغ عزيزان خود را در زماني كمتر از يك روز چشيده! قدرتي است نامتناهي! و روحي است عظيم و بي نظير! و نمونه اي است كامل از شاگرد مكتب وحي و انسانيت كه محمد صلي الله عليه و اله بينان گذار آن است.

آيا از چنين روحي كه در كالبد زينب قرار دارد، عظيم تر و بزرگ تر، ديده شده؟ آيا در وصف مي گنجد؟ رنج هاي زينب و دردهاي دلش را اگر برشمريم، قابل شماره نيست، ولي زينب قوي بود، پايدار بود، نيرومند بود، شكيبا بود و در برابر همه ي مصايب، صبور.

آن جا كه بايد بگريد، مي گريست، و آن جا كه بايد بگويد، مي گفت و آن جا كه بايد دم فروبندد، خاموش بود، ولي پيوسته در دل آتشي فروزان داشت كه نهايت نداشت.