بازگشت

پيشواي شهيدان


ياران حسين، از هاشمي و غير هاشمي، همگي كشته شدند و ديگر يار و ياوري نماند. نوبت شهادت به پيشواي شهيدان رسيد. خودش بايد به ميدان برود و دفتر شهادت را ختم كند. پيشوا، داغ ياران و عزيزان و نور چشمان را ديد و مصيبت مرگ همه را چشيد و آن گه به شهادت رسيد. انسان هر چه بزر گ باشد، مصيبتش بزرگ تر خواهد بود.

پيشوا، آماده ي جهاد گرديد، نخست از علي عليه السلام جوان بيمارش ديدار كرد. پدر بايد برود و پسر بايد بماند، تا شهادت، نورافشاني كند، تا نور خدا خاموش نگردد، تا نسل پيغمبر قطع نشود، تا جهان بشري بدون رهبر نماند، تا گردش چرخ هميشه به كام ستم گران و قلدران نگردد. ميان پسر و پدر چه گذشت، خدا مي داند.

پيشوا، ودايع امامت، و ذخاير قدس را به علي سپرد و با پسر وداع كرد و از خيمه بيرون شد. هنگامي كه حسين از خيمه ي علي به سوي مرگ مي رفت، علي چه حالي داشت؟

اين جوان بيمار چه روح عظيمي داشت كه توانست در برابر اين همه مصيبت مقاومت كند! در ساعتي چند، پدر و برادرها و عموها و همه عزيزانش را از دست داد، و خود در بستر بيماري افتاده بود و ياراي حركت نداشت. چه نيرويي شگرف در پيكر ناتوان علي بود؟! و چه استقامتي در آن نهفته؟! خدا داناست كه رهبري را به كه بدهد و چه كسي را براي رهنمايي بشر بگزيند.

حسين به ميدان آمد و بايستاد و دستي بر محاسن كشيد. محاسني كه خضاب شده و همچون شب، مشكي بود. نخستين سخني كه بر زبان آورد، چنين بود: «آتش خشم الهي،


بر يهود افروخته گرديد؛ چون عزير را پسر خدا گفتند. آتش خشم خداي بر مسيحيان افروخته گرديد؛ چون مسيح را پسر خدا دانستند. و آتش خشمش بر مردمي افروخته شد كه مي خواهند پسر پيغمبرشان را بكشند!».

هر سه ملت از حد تجاوز كردند و هر كدام به سويي منحرف شدند؛ يهوديان و مسيحيان، پيمبران خود را بالا بردند، تا پسر خدا گفتند! ولي مسلمانان؟! دشمني كردند! چرا؟ آنان دوستي و محبت كردند. اينان دشمني و عداوت كردند، آنان در دوستي تجاوز كردند، آنان قدرداني را از حد گذراندند! اينان در دشمني تجاوز كرده و نمك به حرامي كردند! سپس حسين ندا در داد:

«آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟! آيا يكتاپرستي هست كه از خدا بترسد؟! آيا يار و ياوري براي ما يافت مي شود؟! آيا اميدواري به رحمت خدا هست كه به ما ياري دهد؟!».

نداي حسين در آن بيابان طنين انداز بوده و هست. اين نداي جاويدان هميشه بلند است. فرزندش علي، جوان بيمار، نداي پدر را شنيد و از بستر بلند شد و بر عصا تكيه كرد و از خيمه بيرون شد تا به ياري بشتابد. پدر، پسر را از دور بديد و خواهر را صدا زده ه گفت: «جلوي علي را بگير و مگذار بيايد».

خواهر اطاعت كرد و پسر نيز اطاعت كرد، خواهر دويد و برادرزاده را برد و در بسترش بخوابانيد.

جهاد، از بيماران و ناتوانان، خواسته نشده. علي بيمار شد تا بماند، تا نسل پاك علي و فاطمه در جهان بماند. تا آل محمد نابود نگردند، تا جهان بشري از نور خدا، خاموش نگردد. بانوان حرم، نداي حسين را شنيدند، شيون و زاري آغاز كردند. به گوش حسين عليه السلام رسيد. به خيمه گاه بازگشت و زنان را خاموش كرد.

حسين عليه السلام به هيچ يك از بانوان اجازه نداد كه سلاح بردارند و در جنگ شركت كرده، ياري اش كنند؛ با آن كه آنان آماده بودند كه خود را فداي حسين كنند.

حسين، به زنان اجازه ي جهاد نداد؛ چون جهاد سرخ را جدش پيغمبر براي زن روا نشمرده بود. چون خدا، چنين عبادتي را از آن ها نخواسته بود.

اگر جهاد، براي زن مستحب بود، زينب در جهاد كربلا شركت مي كرد، خواهران حسين


شركت مي كردند، دختران حسين شركت مي كردند، بانوان ديگر شركت مي كردند. جهاد سرخ در اسلام، نه تنها بر زن واجب نيست، بلكه مستحب و پسنديده هم نيست.

پس به خواهرش زينب فرمود: «شيرخوار مرا بياور، تا با وي وداع كنم».

خواهر، كودك شيرخوار را بياورد و به دست پدر داد.

شيرخوار از هوش رفته بود. ديدگانش در اثر تشنگي به گودي نشسته بود. لب هاي كودك پژمرده شده بود.

حسين خواست فرزند را ببوسد كه حرمله از سپاه دشمن، تيري به چله ي كمان گذارد و نشانه گيري كرد و به سوي حلقوم شيرخوار رها كرد! تير بر گلوي كودك نشست و گردنش را از گوش تا گوش بدريد و بوسه در ميان دو لب حسين، خون گرديد.

فرزند خون آلود به روي دست پدر جان داد. شيرخوار شهيد را به خواهر داد و دست ها را زير گلوي او گرفت، تا از خون پر شد و به سوي آسمان پاشيد و گفت: «بر من اين مصيبت آسان است؛ چون در برابر چشم خدا قرار دارد».

حسين، خواهر را تسليت داد، به جاي آن كه خواهر به وي تسليت گويد. آن گاه كشته كودك را برد و در كنار پيكرهاي شهيدان نهاد. شهيدي كه به پاي خود به ميدان نرفت، شهيدي كه توانست يك تير از تيرهاي دشمن را كم كند. حسين، در آن حال با خداي خود سخن گفت. به نيايش پرداخت:

«پروردگارا! شيرخوار من، كمتر از شيرخوار ناقه ي صالح نزد تو نباشد.

پروردگارا! اگر ياري را از ما دريغ داشتي، بهتر از آن را عنايت فرما و انتقام ما را از ستم كاران بكش و آن چه امروز بر ما مي گذرد، اندوخته ي فرداي ما قرار بده.

پروردگارا! تو گواه باش كه همانندترين كس به پيغمبرت را، اين مردم كشتند!»

2

حسين، به ميدان بازگشت و فرياد زد و رجز خواند:

«من پسر علي پاك هستم و از دودمان هاشم، و همين افتخار براي من بس است. جدم رسول خداست، بهترين بشر. ما نور خدا در زمين هستيم. مادرم فاطمه دختر محمد است. عمويم جعفر طيار است. كتاب خدا در خانه ما نازل شده و وحي و هدايت،


در ميان ماست و بس».

در وسط ميدان مانند كوه آهن ايستاده بود. از مرگ فرزندان، از مرگ برادران، از مرگ ياران، كوچك ترين خللي در عزيمتش راه نيافته بود. تشنگي، خستگي، بي خوابي، رخنه اي در عزيمتش ايجاد نكرده بود. آينده ي تاريك بانوان حرم، خم به ابرويش نياورده بود. اين است استقامت! اين است عظمت روحي!

پسرش امام سجاد مي گويد: «در آن روز هر چه موقعيت سخت تر و شديدتر مي شد، چهره ي پدر، درخشان تر مي گرديد و آرامش بيشتري در وي مشاهده مي شد». يكي از سربازان كوفه بر حضرتش نظر كرد و فرياد زد: ببينيد چقدر نسبت به مرگ بي اعتناست!

حسين مبارز طلبيد و هماورد خواست. تميم پسر قحطبه به ميدان آمد و جنگ ميان تميم و حسين آغاز شد. در اثر زد و خورد پاي تميم قطع گرديد و بر زمين افتاد. حسين به كشتنش نپرداخت. بلكه از او پرسيد: چه كمكي از من ساخته است تا انجام دهم.

تميم گفت: قدرت حركت ندارم، بگو بيايند مرا ببرند.

حسين فرياد كشيد: بياييد و تميم را ببريد. يارانش آمدند و او را بردند. عمر بن فتي، برادر مادري تميم به قصد انتقام به سوي حسين، تاخت آورد. اسب را چنان مي تازانيد كه وقتي به حسين نزديك شد، و خواست افسار اسب را بكشد تا بايستد اسب تازان، سوارش را بر زمين انداخت. عمر، سخت كوفته گرديد و نتوانست به زودي از جاي برخيزد. حسين هم بالاي سرش ايستاده بود و به او كاري نداشت.

پس از آن كه ابن فتي خوود را بازيافت و توانست از جاي برخيزد. به سوي اسب خود رفت. باز هم حسين به او كاري نداشت. عمر بر اسبش سوار گرديد. حسين به او كاري نداشت. پس از آن كه سوار شد و توانست خود را نگه دارد و بينديشيد و جوانمردي حسين را به ياد آورد كه در هر دم مي توانست او را نابود سازد پس از درنگ مختصري، از ميدان بازگشت و به سوي فرمانده ي سپاه كوفه شد و گفت:

جوان مردي حسين نمي گذارد كه به رويش شمشير كشم. سپس راه صحرا را پيش گرفت و ناپديد گرديد.

آيا جنگاوري چنين ديده شده؟! آيا انقلابيون چنين هستند؟! آيا سربازان گم نام چنين هستند كه بر دشمن در ميدان جنگ ترحم كنند؟! راه حسين چه راهي بود؟ راه خبرگان


نظامي؟ نه. راه انقلابيون؟ نه. راه مهر، راه عطوفت، راه خدا.

حسين، عقده ي قلبي نداشت، كينه ي كسي را در دل نمي پرورانيد. تا به وي حمله نشد، به جنگ دست نبرد و جنگ را آغاز نكرد. نامردي در جنگ نكرد، شبيخون نزد. با جوان مردي و بزرگواري به جنگ پرداخت تا شهيد گرديد.

اين يكي از شاهكارهاي انساني است كه دشمني به قصد كشتن بيايد، با مهر دشمن هماورد خود رو به رو گردد. حسين عليه السلام بر تميم و بر برادرش، قدرت داشت ولي از قدرتش استفاده نكرد. از قدرت استفاده نكردن كار هر كس نيست و جز در راه حسين عليه السلام يافت نخواهد شد.

حسين عليه السلام مي توانست آن ها را بكشد و به راحتي و آساني مي توانست، ولي نكشت، جايي كه كشتن در هر آييني و مسلكي روا بود. همه ي قوانين جهان آن را مجاز دانسته اند. اين گونه جوان مردي، در تاريخ بشريت كجا سراغ داريد؟! آيا چنين بزرگواري و رادمري به جز در مذهب محمد و آل، در كدام مكتب و مذهب نظير دارد؟! آيا قلبي مهربان تر از قلب حسين عليه السلام و روحي پاكيزه تر از روح حسين عليه السلام ديده ايد، شنيده ايد؟! روحي كه عقده ندارد، كينه ندارد، دشمني با كسي ندارد. خيرخواه بشر است. هر كس به جاي حسين عليه السلام بود، عقده اي خطرناك در قلبش، پديد مي آمد.

كسي تشنه باشد و دشمن از آبش محروم سازد. زن و فرزند و ياران و كودكانش، در تشنگي به سر برند و دشمن بداند و آب فرات را كه بر طير و وحش رواست، بر آن ها ببندند و سرزنش كنند!

پسرش را، در برابر چشمش بكشند، برادرش را، در برابر چشمش بكشند! نه يكي، نه دو تا، بلكه چند تا. يارانش را، در برابر چشمانش بكشند! از زخم زبان و دشمنام دريغ نكنند. چنين كسي، شمشير در درست بگيرد، شجاع باشد و دلير باشد، توانا باشد، مجاز باشد. با چنان مردمي جنايت كار و خيانت كار رو به رو شود، كينه توزي نكند تا ممكن است، از كشتار خودداري ورزد. حسين عليه السلام در كدام مكتب تربيت شده بود؟ در مكتب جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله.

در غزوه ي ذي امر، رسول خدا، از يارانش دور شده بود. سيلي سرازير شد و راه بازگشت حضرتش را به سوي ياران بست. پيامبر اسلام روي زمين بياسود تا سيل قطع شود. به ناگاه،


كافري با شمشير برسيد؛ كافري كه كينه ي حضرتش را در دل داشت، با شمشير آخته بيامد و فرياد زد: يا محمد! كيست كه تو را از دست من نجات دهد؟! پيغمبر فرمود: «خدا».

همان كه خواست شمشير را فرودآورد، پايش پيچيد و بر زمين خورد و شمشير از دستش بيفتاد. پيامبر از جاي برخاست و شمشير را برداشت و بدو گفت: «كيست كه تو را از دست من نجات بخشد؟!» كافر كه پيامبر را به خوبي مي شناخت، گفت: بزرگواري تو. حضرتش بر او ببخشود و از خونش در گذشت.

3

شبث نزد عمر سعد شد و گفت: دو برادر ما را بدنام كردند، اجازه بده به جنگ حسين عليه السلام رفته ننگ را بشويم. اجازه صادر شد. شبث به ميدان حسين عليه السلام آمد و كشته شد. ديگران به ميدان آمدند و كشته شدند. هراس دل ها را گرفت. هماوردي ديگر به ميدان نيامد، كسي جرأت نكرد كه يك تنه با حسين بجنگد. احدي را ياري هماوردي نبود و همه از جنگ با حسين بيم ناك شده بودند.يزيد ابطحي كه وضع را چنين ديد، به سرزنش لشكر پرداخت و خواست روحيه ي لشكر را تقويت كند. خود به ميدان تاخت و به نبرد با حسين پرداخت. او، به لشكر وعده داده بود كه كار حسين را تمام كند، ولي ديري نپاييد كه كار خودش تمام شد و حسين با ضربتي كمرش را دو نيم كرد. ديگر كسي به ميدان نيامد. حسين كه وضع را چنان ديد، يك تنه بر سپاه دشمن زد و جناح راست كوفيان را مورد حمله قرار داد و فرياد زد:

«مرگ از زندگي ننگين بهتر است و ننگ از دوزخي شدن برتر». چون شير ژيان مي غريد و شمشير مي زد. سربازان دشمن چون مور و ملخ از پيش تيغش مي گريختند. ابن عمار مي گويد:

حسين را ديدم وقتي يكه و تنها شده بود و كوفيان گردش را گرفته بودند، چنان سخت بر جناح راست سپاه كوفه بتاخت كه همگي گريختند. به خدا سوگند، رنج كشيده و مصيبت چشيده اي چون حسين نديدم كه فرزندش جلو رويش كشته شده باشند و يارانش همگي كشته شده باشند و اين قدر نيرومند و قوي قلب باشد.

حسين، دگر باره حمله كرد و اين بار بر جناح چپ جناح دشمن بتاخت. در جنگ هم


عدالت را پيشه ساخت، دوباره به جناح راست حمله نكرد. حضرتش رجز مي خواند و فرياد مي كرد:

«من حسين هستم، پسر علي. سوگند مي خورم كه راه خود را ادامه خواهم داد». سپاه دشمن بر وي حمله كرد، همه را با شمشير پراكنده گردانيد، و گروهشان را تار و مار كرد و به جاي خود بازگشت و گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم».

4

حسين كه تنها ماند، ند ا در داد: «آيا كسي هست كه مرا ياري كند؟! آيا كسي هست از حرم رسول خدا دفاع كند؟!». اين ندا، ابوالحتوف و برادرش سعد را به خود آورد. آن دو از فرقه ي خوارج بودند و دشمن علي، پدر حسين. با سپاه يزيد، براي كشتن حسين به كربلا آمده بودند. با خود گفتند: شعار ما اين است: لا حكم الا الله، و لا طاعة لمن عصي الله. اين حسين است پسر پيغمبر، در قيامت اميد شفاعت جدش داريم، چرا با او بجنگيم؟! آيا شايسته است يكه و تنها در برابر دشمنش قرار دهيم؟! به حضور حسين شرفياب شده اجازه ي جهاد گرفتند. پس شمشير كشيده به جهاد پرداختند. عده اي را كشتند و عده اي را زخمي كردند، تا به شهادت رسيدند.

5

گروهي از مردم كوفه كه نمي خواستند در جنگ شركت كنند و به زور آورده شده بودند، بر تپه اي ايستاده و حسين را مي نگريستند و مي گريستند و نيايش مي كردند و مي گفتند: خدايا! حسين را پيروزي عطا فرما. عمر متوجه آنان گرديد و از روي خشم بدان ها خطاب كرد: اي دشمنان خدا! چرا پايين نمي آييد و ياري اش نمي كنيد؟!

6

فرمانده سپاه يزيد كه پيش بيني اين گونه رشادت و شجاعت و دليري را نكرده بود، به سپاه خود نهيب زد و گفت: واي بر شما! مي دانيد با كه مي جنگيد؟! اين پسر كشتارگر عرب است، از هر سوي به وي بتازيد و از همه طرف به او حمله كنيد! يزيديان نيز چنين كردند و


گرداگردش را گرفتند و ميان او و خيمه گاه حايل شدند و سفله گاني چند، آهنگ حرمش كردند!

حسين فرياد كشيد: «اي پيروان يزيد و معاويه! اگر دين نداريد و از روز رستاخيز نمي هراسيد، در دنياي خود، آزاده باشيد. اگر خود را عرب مي دانيد، حسب شما كجا رفته؟!».

شمر پرسيد: پسر فاطمه چه مي گويي؟

حسين گفت: «من با شما جنگ دارم، شما با من، زنان گناهي ندارند. تا من زنده ام سفله گانتان را، از نزديك شدن به حرم من جلوگيري كنيد». شمر گفت: حق با توست. آن گاه فرياد زد:

كاري به حرم اين مرد نداشته باشيد، به سراغ خودش برويد، حسين جوان مرد است. يزيديان به سويش حمله بردند. حسين، حمله را شكافت و به سوي فرات روان گرديد و با اسب وارد رودخانه شد. دو كف دست را زير آب كرد و بالا آورد تا بياشامد. سواري از اهل كوفه فرياد زد:

اي حسين! تو آب مي نوشي! خيمه گاهت مورد حمله قرار گرفت!

حسين بدون درنگ، آب را به روي آب ريخت و شتابان از فرات بيرون شد و بر سپاه دشمن زد و لشكر را شكافت و خود را به خيمه گه رسانيد و حرم را از گزند دشمن، سالم يافت. خبر، دروغ بود.

بار دگر، با بانوان وداع كرد و همه را به صبر و شكيبايي و استقامت و پاي داري دعوت كرد و پاداش خدايي و ثواب الهي را بدان ها نويد داد. پس جامه اي كهنه بخواست و در زير لباس هايش بپوشيد، جامه اي كه هنگام تاراج، كسي بدان رغبت نكند و برهنه اش نسازد.

سپس بانوان را گفت: جامه هاي كهنه ي خود را بر تن كنيد و آماده ي بلا باشيد، و بلاكش شويد و بدانيد كه خداي نگه دار و نگهبان شماست و همه را از شر دشمن نجات خواهد داد و سرانجام همگي خير خواهد بود و دشمن را عذاب خواهد كرد و نعمت هاي گوناگون در عوض به شما خواهد داد. مبادا لب به شكايت باز كنيد و سخني بر زبان آوريد كه قدر و منزلتتان كاسته گردد.

اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و نبردي كرد كه جهان را بر يزيديان تيره و تار ساخت. سرها را از تن ربود و تن ها را از سر زدود و آسماني از گرد بر آسمان ها فزود. چشم بشر،


دلاوري چون حسين نديده بود كه پس از ديدن آن همه رنج و مصيبت، يكه و تشنه گام به ميدان رزم قدم گذارد و يار و ياوري نداشته باشد و چنان دليري از خود نشان دهد. عمر، تيراندازان را فرمان داد: حسين را تيرباران كنيد.

آن ها اطاعت كردند و صدها تير به سوي پيكر نازنيش رها شد. هر چه توانست با چابكي و سپر، خود را از گزند تيرها به دور داشت، ولي سرانجام، پيكر شريفش همچون خارپشت گرديد، تيرها از سوراخ هاي زره بر تنش فرورفته بود، تيرها را بيرون مي كشيد و به دور مي انداخت.

تيري به دهان مباركش رسيد، جايي كه رسول خدا هميشه مي بوسيد. دست را زير خون دهان گرفت و به آسمان پاشيد و با خداي خويش گفت: «پروردگارا! اين در راه تو كوچك است».

پيشاني اش آماج تيري قرار گرفت. تير را بيرون كشيد. خون بر چهره اش فروريخت و با خداي خود گفت:

«پروردگارا! مي بيني از دست بندگان گنه كارت چه مي كشم! خداوندا! نابودشان گردان و روي زمين باقي مگذار و احدي از آن ها را نيامرز».

ديگر خسته و ناتوان گرديد، خواست اندكي بياسايد كه تيري سه شاخه دلش را بشكافت. خواست تير را از جلو بيرون كشد، به ناچار از پشت سر بيرون كشيد، ناودان خون سرازير شد.

ديگر تاب و تواني برايش نمانده بود و قدرتش را از دست داده بود و نيروي رزمنده اش پايان يافته بود. كاري كه مي توانست انجام دهد خود را بر پشت زين نگه دارد. يزيديان از ترس به وي نزديك نمي شدند. زماني بدين حال گذشت. شمر فريا كشيد: منتظر چه هستيد، كارش را تمام كنيد!

گنه كاري! با نيزه، به حضرتش نزديك شد، از پيش رو بترسيد و نيزه را از پهلو بنواخت!

پيشواي شهيدان از اسب به روي زمين افتاد. گونه ي راست را بر خاك نهاد و گفت 6

«بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله؛ به نام خدا و به ياري خدا و به دين رسول خدا».

بانوي بانوان زينب از خيمه بيرون شد و از سوز دل ناله مي زد و مي گفت:

«اي كاش آسمان بر زمين فرودمي آمد». سپس به سوي عمر سعد دويد و گفت: حسين را


مي كشند و تو نگاه مي كني؟! اشك عمر جاري شد، خواست خودداري كند، از زينب روي برگردانيد! بانو،به سوي لشكر رو كرده فرياد زد:

«مگر در ميان شما يك نفر مسلمان نيست؟!». پاسخي نشنيد! و به خيمه گاه بازگشت.

7

برادرزاده ي حسين، پسر كوچك امام حسن، دوازده ساله بود و در دامان حسين پرورش يافته بود. از خيمه گاه بيرون شد و به سوي عمر دويد. حسين تا وي را بديد، فرياد زد، خواهرم! او را بگير و مگذار بيايد. زينب دويدن گرفت تا كودك را بگيرد. پسرك بدويد و روي به عمه كرد و فرياد كشيد:

به خدا قسم، از عمو جدا نخواهم شد! و بدويد، تا به كنار عمو رسيد و حال عمو را مي نگريست كه ناگاه بديد گنه كاري شمشيري به روي عمو فرودمي آورد! عبدالله بدو گفت: مي خواهي عمويم را بكشي؟! و دست كوچك خود را سپر عمو قرار داد!

گنه كار بي رحم، شمشير را فرودآورد و دست بچه را قطع كرد، به طوري كه به پوست آويزان گرديد؟! بچه به گريه و ناله افتاد و مادر را صدا زد.

حسين، برادرزاده را در آغوش گرفت و گفت:

«صبر پيشه كن و اين را خير بدان. خداي تو را به پدران پارسايت ملحق خواهد كرد». پس دست به سوي آسمان بلند كرد و گفت:

«خداوندا! باران آسمان را از اين مردم دريغ بدار و از بركات زمين مرحومشان گردان. اگر بديشان مهلتي دادي، پراكنده شان ساز. اين مردم، وعده ي كمك كردند و سپس خيانت كردند!» حرمله ي بي رحم آمد و كودك را شهيد ساخت.

شگفتي اين جاست كه در تمام اين مراحل يك كلمه دشنام از دهان حسين بيرون نشد.

8

حسين، هم چنان كه به روي زمين افتاده بود، خواست از جاي برخيزد كه نامردي، شمشيري بر شانه ي چپش نواخت، و گنه كاري ضربتي بر شانه راستش فرودآورد. پيشوا به صورت به روي زمين افتاد، و ديگر نتوانست برخيزد. سر را بلند مي كرد و بر زمين مي نهاد.


آيا خداي را سجده مي كرد؟!

سنان، نيزه اي بر گردنش بنواخت و درآورد و سينه اش را بدريد! كار تمام شده بود، چيزي كه مانده بود، جدا كردن سر بود! كوفيان از اين كار، پرهيز مي كردند، هر كس مي خواست دگري اين كار را انجام دهد! گويا آن چه كرده بودند خيانت نمي دانستند، اي بي حيا مردم!

عمر، به شبث ربعي فرمان داد: برو، سر حسين را جدا كن و براي من بياور! شبث گفت: چنين كاري نخواهم كرد. من با وي بيعت كردم و به او خيانت كردم! حالا بروم و سرش را جدا كنم. به خدا نخواهم كرد!

عمر وي را تهديد كرده گفت: به ابن زياد خواهم نوشت و گزارش خواهم داد. شبث گفت: بنويس و آن چه خواهي بكن. خولي به سوي شهيد نزديك شد، تا سرش را جدا كند! لرزه بر اندامش افتاد و برگشت. سنان پيش آمد و ضربتي بر دندان هاي مباركش زد! آن گاه شمر آمد و سر مقدس را از تن جدا كرد و جنايت را به پايان رسانيد! بر لب هاي سر مقدس لبخند خرسندي نقش بسته بود! لبخند موفقيت و پيروزي جاوداني! گرد و غباري شديد برخاست! تاريكي سراسر جهان را فراگرفت! خورشيد از شرم، روي بپوشيد! ستارگان اشك ريزان پديدار شدند! بادي سرخ وزيدن گرفت! كسي كسي را نمي ديد! گمان بردند عذاب نازل مي شود.

چيزي نگذشت كه گرد فرودنشست و جهان آرام گرديد، تاريكي برطرف شد و خورشيد، پرده از چهره برداشت، ليك نتوانست درنگي كند، به زودي غروب كرد!

پيروان اسلام، فرزند پيغمبر اسلام را كشتند، امام و پيشواي خود را كشتند، و او را مي شناختند! با شمشير كشتند، با نيزه كشتند، با تير كشتند، با خنجر سر بريدند!

زخم هاي پيكرش را، برشمردند، 120 بود! زخم شمشير، زخم نيزه، زخم تير، بشريت بايد وفاداري با پيغمبران را، از عرب بياموزد!

9

ام سلمه، همسر رسول خدا، در مدينه مي زيست، پيامبر را در خواب ديد كه چهره اش گردآلود است! سبب پرسيد پاسخ شنيد:


«كشته شدن حسين عليه السلام را ناظر بودم!».

10

يزيديان به غارت پيكر مقدس پرداختند؛ يكي شمشيرش را برد، شمشيري كه از جدش پيغمبر بدو رسيده بود. يكي زرهش را كند و برد! سومي انگشترش را ربود. چارمي عمامه اش را و پنجمي پيراهنش را.

برنده ي انگشتر نتوانست انگشتر را دربياورد چون به خون خفته بود. انگشت را بريد و انگشتر را ربود. آن چه بردني بود بردند و پيكر ملكوتي را برهنه و عريان، و خفته در خون، به روي خاك گذاردند!

خواستند اسبش را ببرند. اسب تمكين نكرد. حيوان را به خود واگذاردند ببينند چه مي كند. حيوان جلو آمد و خود را به پيكر به خون خفته رسانيد و كاكلش را به خون صاحبش رنگين ساخت و به سوي خيمه ها رهسپار شد!

حيوان مي دويد و شيهه مي كشيد، به گمانش بانوان حرم را از شهادت آگاه مي كند. شيون سراسر حرم را گرفته بود، گريه و زاري، نوش مجلس لب تشنگان شده بود، همگي منتظر بلا بودند و مي دانستند هم اكنون سپاه غارت گر كفر به سوي آنها سرازير خواهد شد.

11

غارت گران يزيدي به سوي حرم تاختند و به تاراج پرداختند. هر كسي چيزي برد و آن چه به دستش مي رسيد مي كشيد و مي ربود!

شهادت كده ي كربلا، غارت كده گرديد. مروت معدوم شد! وفا منسوخ گرديد، رحم و عاطفه نابود! انسانيت سپري گشت!

بانوان، از اين خيمه به آن خيمه مي گريختند. گروهي سر به بيابان نهادند. گروهي به خميه ي علي عليه السلام تنها مرد كاروان، يادگار حسين، پناه بردند، يزيديان، پس از تاراج به خيمه ها آتش افكندند، منادي ايشان فرياد كشيد: خانه هاي ستم گران را بسوزانيد!

خيمه هاي عدالت و فضيلت را سوزانيدند! و ستم گران ناميدند!

علي عليه السلام هم چنان، در بستر بيماري افتاده بود و توان حركت نداشت. شمر برسيد و


آهنگ كشتن جوان مريض را نمود! ولي عمر سعد، جلوگيري كرد. پليدمردي گوشواره هاي خواهر حسين را كشيد و برد!

گنه كاري، خلخال پاي دوشيره فاطمه، دختر حسين را مي كشيد و گريه مي كرد! فاطمه از او پرسيد: چرا گريه مي كني؟! پاسخ داد: چرا گريه نكنم؟ مي بينم دختر پيغمبر را غارت مي كنم؟! فاطمه گفت: پس ول كن و با ما چنين مكن.

گفت: اگر من اين كار را نكنم ديگري مي كند.

آري دزدان بشر، خود را بدين منطق دل خوش مي سازند!

باري، كشتند و بردند و سوختند و رفتند!

12

تاراج حرم رسول خدا، زني را كه شوهرش در سپاه يزيد بود، دگرگون ساخت. شمشيري برداشت و بسوي خيمه هاي نيم سوخته روان گرديد و عشيره اش بكر بن وائل را به كمك طلبيد و فرياد كشيد: آيا دختران پيغمبر را غارت مي كنند و شما تماشا مي كنيد؟! كجايند خون خواهان رسول! شوهرش بدو نزديك شد و نرم نرم با وي سخن گفت تا زن را آرام كرد و به خانه اش بازگردانيد.

13

از تاراج حرم كه فراغت يافتند، عمر فرمان امير كوفه را خواست انجام دهد! در ميان لشكر فرياد كشيد: چه كسي بر پيكر حسين اسب مي تازد؟! شمر پليد، داوطلب گرديد و با ده تن اين كار را انجام داد؟

14

بانوي بانوان را ديدند كه بر سر كشته ي برادر ايستاده و بر پيكر قطعه قطعه ي به خون خفته مي نگرد. سپس نگاهي به آسمان كرد و گفت:

«خداوندا! اين قرباني را قبول بفرما».


15

عمر، فرمانده سپاه يزيد، سر مقدس را به وسيله ي خولي به كوفه فرستاد، تا ارمغاني براي امير كوفه باشد! پس فرمان داد: سرهاي شهيدان را يكايك جدا كردند و آن ها را با شمر، به سوي كوفه گسيل داشت.

وقتي كه خولي به كوفه رسيد، شام تيره ي روز شهادت، بر شهر سايه افكنده بود. خولي يك سره به سوي كاخ امير روان گرديد. به در كاخ كه رسيد، آن را بسته يافت. به ناچار به سوي خانه اش رفت و سر مقدس را زير تشتي نهاد و خود به بستر رفت. همسرش پرسيد: چه آورده اي؟

برايت ثروت جاوداني آورده ام! اين سر حسين است كه همراه دارم و در زير تشت نهاده ام! زن گفت: واي بر تو صد واي! مردان، زر و سيم ارمغان مي آورند، تو سر پسر پيغمبر را به غنيمت آورده اي!

اين بگفت و از كنار شوهر برخاست و گفت: ديگر با تو زندگي نخواهم كرد. و برفت و در كنار تشت بنشست و گريستن آغاز كرد.

در آن هنگام بديد نوري از آسمان به سوي تشت مي تابد و مرغان سپيدي گرداگرد تشت در پروازند و جهاني ديگر در كنار سر نمايان است.

بامدادان، خولي سر را، نزد امير برد و پيش روي پسر زياد، بر زمين نهاد. پسر زياد از قاتل پرسيد: بگو ببينم، حسين در هنگام كشته شدن به تو چه گفت:

وقتي بدو گفتم كه: مژده باد تو را به آتش دوزخ! گفت: «من به خود مژده رحمت خدا مي دهم و شفاعت پيغمبر خدا، ان شاء الله تعالي».

پسر زياد سر را به زير انداخت و ديگر چيزي نگفت و در انديشه فرورفت. پس آن گاه با چوبكي كه در دست داشت، به داندان هاي سر، نواختن پرداخت. زيد بن ارقم، يار رسول خدا، پير اسلام، در مجلس حاضر بود، اين منظره را كه بديد به گريه افتاد و فريا برآورد:

چوبت را از اين لب ها بردار، به خدا قسم، خودم لب هاي رسول خدا را ديدم كه بر اين لب ها گذارده بود و مي بوسيد.

پسر زياد با استهزا و مسخره گفت: چشمانت هميشه بگريد، اگر پير نبودي و خرفت


نشده بودي و عقلت را از دست نداده بودي، گردنت را مي زدم! زيد گفت:

رسول خدا را ديدم كه حسن را، بر زانوي راستش نشانيده بود و حسين را به زانوي چپش و دست ها را بر سر هر دو كودك گذارده بود و نيايش مي كرد و مي گفت: «پروردگارا! اين دو كودك امانت من هستند؛ آنها را به تو مي سپارم و به مردم با ايمان». اكنون از امانت رسول خدا چگونه امانت داري مي كني؟!

پس، از جاي برخاست و از كاخ فرمانداران بيرون آمد و فرياد كشيد:

آهاي مردم عرب، از امروز همگي برده شديد! پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را فرمان فرما كرديد! تا نيكان شما را بكشد و گنه كاران شما را استخدام كند. بدبخت مردمي كه، خواري و ذلت را براي خويش پسنديدند!