بازگشت

شب شهادت


روز تاسوعا به پايان رسيد و شام شد. شب عاشورا، بر جهان دامن گسترد و اين مرغك سياه، سرزمين كربلا را زير بال هاي پهناور خود جاي داد. حسين، بخشي از شب را با ياران گذرانيد و بخشي را به عبادت و بخشي را به آماده شدن براي رزم بامداد.

در آغاز شب، در جمع ياران به سخن پرداخت. نخست حمد و ثناي خداي را به جاي آورد و ذات احديت را در تنگي و سختي درود گفت، چنان كه در آسايش و خوشي سپاس مي گفت. به نعمت هايي چند از نعمت هاي الهي اشاره كرد؛ نعمت هايي كه ويژه ي خود او بود و نعمت هايي كه دگران با وي شريك بودند. باز هم خداي را سپاس گفت و بخواست كه او و يارانش را در زمره ي سپاس گزاران قرار دهد. نخست به نعمت رهبري و امامت اشاره كرد كه خداي خاندانش را بدان موهبت عظما سرافراز ساخت. نعمت دوم، زادگي پيغمبر بود كه وجودش از آن نور پاك ريشه گرفت. سوم، نعمت دانش و دانستن قرآن و كتاب خداي بود. فقاهت در دين و پي بردن به حقيقت احكام و قوانين اسلام، نعمت ديگري بود كه بدان اشاره كرد. و خداي را دگر باره، در برابر نعمت هاي گوش و چشم و دل سپاس گزارد. آن گاه با ياران به سخن پرداخت و چنين گفت:

«من ياراني، باوفاتر از ياران خود، سراغ ندارم. و اهل بيتي را بهتر و حق شناس تر و برتر از اهل بيت خود، نمي شناسم. خداي به همگي پاداشي نيكو عطا فرمايد. پر روشن است كه ما را با اين مردم، روزي خواهد بود! و چه روزي! روزي سياه و خونين. من بيعت خود را از شما برداشتم و حقي بر گردن شما ندارم، شما همگي آزاد هستيد، مي خواهيد برويد يا بمانيد. اينك


شب فرارسيده، و تاريكي جهان را پر ساخته، مي توانيد از اين تاريكي استفاده كرده و خود را از ديد دشمن نهان داشته، به هر سو كه مي خواهيد برويد. هر كدام شما دست يك تن از اهل بيت مرا گرفته، ببريد، و در بيابان ها و شهرها پراكنده شويد، تا وقتي كه خداي فرجي كند. اين مردم با من كار دارند و بس. اگر بر من دست يافتند، دگري را فراموش كرده به او كاري نخواهند داشت».

كلام حسين كه به پايان رسيد، عباس جوان مرد از جاي برخاست و چنين پاسخ داد: «چرا برويم كه پس از تو زنده بمانيم؟! خداي چنين روزي را نياورد». خويشان ديگر نيز با عباس هم سخن شدند و گفته ي او را بگفتند.

پس، حسين به عموزداگانش، زادگان عقيل، روي كرده، گفت: «شما شهيد داده ايد، بس است. شهادت مسلم براي شما كافي است. اذن مي دهم كه همگي برويد و اين جا نمانيد».

پاسخ عقيليان، اين بود: به خدا سوگند نخواهيم رفت، بلكه جانمان و مالمان و خاندانمان را، در راه تو فدا خواهيم كرد. در پيش گاه تو نبرد كرده و با تو كشته خواهيم شد. خداي، ماندن پس از تو را زشت گردانيده است.

سخن از بني هاشم گذشت و نوبت پاسخ به ياران رسيد. نخست مسلم عوسجه از جاي برخاست و گفت:

آيا از ياري تو دست برداريم و عذري در پيشگاه خدا نداشته باشيم؟! به خدا قسم از دامان تو دست برنمي دارم، تا با نيزه ام سينه هاي اين مردم را سوراخ كنم. از دامانت دست برنمي دارم تا شمشير در دست دارم و بتوانم نبرد كنم. اگر سلاحي در دست نداشته باشم، با سنگ خواهم جنگيد. از دامان تو دست برنمي دارم تا خدا بداند كه پس از پيامبرش، عترتش را تنها و بي يار و ياور نگذاشته ايم. اگر بدانم كشته مي شوم، سپس زنده مي شوم، دوباره كشته مي شوم و سوزانده مي شوم و خاكسترم را بر باد مي دهند و هفتاد بار با من چنين كنند، از ياري تو دست برنمي دارم، تا در راه تو جان دهم. در حالي كه به جز يك مرگ بيش نيست و پس از مرگ، بهشت خداي، بهشتي كه پايان ندارد.

سپس زهير از جاي برخاست و گفت: اگر مي دانستم كه هزار بار مرا مي كشند و زنده مي كنند و بدين وسيله مي توانم مرگ را از تو و جوانانت دور كنم، آماده هستم كه هزار بار كشته شوم.


بقيه ي ياران متفق القول گفتند: به خدا قسم كه از تو جدا نخواهيم شد. جان هاي ما همگي فداي تو باد. از تو با دست و سر دفاع مي كنيم. وقتي كه كشته شديم، كاري نكرده ايم و بر تو منتي نداريم. فقط اداي وظيفه بوده است. به ابن بشير حضرمي خبر دادند: پسرت در مرز ري اسير شده. گفت: مي دانم و پاي خدا حسابش مي كنم و جان خود را نيز. نمي خواهم كه پسرم اسير باشد و من زنده بمانم. حسين فرمود: «خدا تو را رحمت كند؛ برو براي نجات پسرت كوشش كن، بيعتم را از تو برداشتم». ابن بشير گفت: درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند! اگر از تو جدا شوم.

آن گاه حسين، همگي ياران را مخاطب قرار داده گفت: «من فردا كشته خواهم شد و شما همگي كشته خواهيد شد و يك تن از شما زنده نخواهد ماند». ياران گفتند: حمد خداي را كه چنين منتي بر ما گذارد كه حضرتت را ياري كرده، و به شرف شهادت با تو نايل شويم. اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله!دريغ مدار كه در بهشت با تو باشيم و در درجه ي تو به سر بريم. حسين گفت: «خداي به همه ي شما پاداشي بزرگ عطا كند».

قاسم جوان نورس، برادرزاده ي حسين، از عمو پرسيد، آيا من هم فردا كشته خواهم شد؟

حسين پرسيد: «پسرم كشته شدن نزد تو چگونه است؟»

قاسم پاسخ داد: كشته شدن در راه تو اي عمو، از عسل شيرين تر است. حسين گفت: «آري تو كشته خواهي شد». كودك شيرخوار من، عبدالله نيز كشته خواهد شد. قاسم گفت: شيرخوار! شيرخوار هم كشته خواهد شد!؟ مگر اين مردم به زنان و كودكان نيز حمله مي كنند و از آن ها دست بردار نيستند؟!

2

در اين جا مي بينيم راه حسين با راه انقلابيون مثل لنين و خبرگان نظامي، دو تا مي شود. سردار بزرگ، در شب جنگ، سربازان خود را سر دو راهي قرار نمي دهند. ماندن و كشته شدن، و يا رفتن و زنده ماندن را بدان ها پيشنهاد نمي كنند. بلكه اگر سربازي بخواهد برود، نمي گذارند، سربازي كه برود، محاكمه اش مي كنند و محكومش مي سازند.

ولي حسين، سربازان خود را آزاد گذارد و سر دو راهي قرار داد: بمانند و كشته شوند و يا بروند و زنده بمانند. حسين، مجري قانون اسلام بود. اسلام، مسلمانان را حتي در شب جنگ،


آزاد گذارده است. ديكتاتوري در اسلام مفهمومي ندارد. هيچ دولت و مسلكي چنين آزادي به پيروان خود نمي دهد.

خبرگان نظامي، روحيه ي سربازان خود را ضعيف نمي كنند، كشته شدن را به آن ها خبر نمي دهند، هميشه نويد پيروزي بر لب دارند. ولي حسين به طور قاطع سخن گفت و كشته شدن همه را به خودشان اعلام كرد. تفاوت حسين، با آن ها همين است. حسين، پيروزي هدف را طالب بود، دگران پيروزي خود را طالبند. حسين، خود را براي هدف مي خواست، ديگران، هدف را براي خود مي خواهند.

3

شب هنگام، حسين به آمادگي براي جنگ فردا پرداخت. فرمان داد خيمه ها را به يك ديگر نزديك كرده و به هم بچسبانند تا مساحت كمتري را بگيرند. آن گاه فرمود: خندقي كم عمق، گرداگرد خيمه ها از سه سو كندند و آن را از هيزم و ني آكندند كه بامدادان، براي آتش زدن آماده باشد و خط دفاعي بشود و دشمن نتواند، از پشت و از چپ و راست حمله كند. اين كار نبوغ نظامي حسين را نشان مي دهد كه بهترين خط دفاعي ممكن را در آن دل شب گرداگرد سپاه خود كشيد. سپاهي اندك، با زنان و كودكان، در بياباني هموار!

سپس دومين سپاه سقا را تشكيل داد. پسر بزرگش علي اكبر را با سواراني چند و پيادگاني، به سوي رود فرات فرستاد، تا هر طور شده بروند آب بياورند. سپاه سقا برفت و مأموريت خود را به خوبي انجام داد. پس از درگيري و زد و خوردي موفق شدند به درون رود رفته، مشك ها را پر كرده، آوردند. آب كه برسيد، حسين به اصحاب فرمود: «از اين آب بياشاميد كه آخرين آبي است كه مي نوشيد». آن گاه فرمان وضو داد، فرمان غسل داد. فرمان شست و شوي پيراهن ها را داد و گفت كفن هاي شما خواهد بود.

برادرش عباس، مأمور كشيك و محافظت خيمه ها شد كه سپاه شهادت را، زنان و كودكان را، دستبرد شبانه دشمن محفوظ بدارد. حسين عليه السلام شبيخون زدن به دشمن را اقدام نكرد؛ با آن كه مي توانست و پيروز مي شد و سير تاريخ عوض مي گشت. در اين جا نيز راهش با راه دگران دو تا مي شود.


حسين در خيمه اش، شمشير خود را تيز مي كرد و با خود زمزمه اي داشت و مي خواند:



يا دهر أف لك من خليل!

كم لك بالاشراق و الاصيل!



من صاحب و طالب قتيل!

و الدهر لا يقنع بالقليل!



و انما الأمر الي الجليل

و كل حي سالك سبيلي



- اي روزگار! چقدر تو بي وفايي! روزها و شب هايي را با دوستاني به سر بردي و با هيچ كدام وفا نكردي!

- اين روزگار به اندك قناعت نمي كند! و با كم نمي سازد!

- كارها همگي به دست خداست. و راهي كه من مي روم، هر زنده اي خواهد رفت.

شعرها را دو سه بار زمزمه كرد. خيمه ي فرزند بيمارش علي، امام سجاد عليه السلام در كنار خيمه پدر قرار داشت و عمه اش زينب به پرستاري بيمار مشغول بود. پسر، زمزمه ي پدر را شنيد و از نيت پدر آگاه گرديد و گريه اش گرفت. ليكن گريه ي خود را فروبرد. مبادا عمه زينب آگاه شود. ولي خود زينب نيز، زمزمه ي برادر را شنيد. به درون خيمه ي برادر دويد و صدا زد: «اي واي! اي واي! از داغ عزيز! اي كاش مرده بودم و چنين روزي را نمي ديدم! امروز مادرم فاطمه را از دست دادم، امروز پدرم علي را از دست دادم، امروز برادرم حسن را از دست دادم. اي حسين من! اي يادگار گذشتگان! و اي پناه باقي ماندگان!».

اشك در ديدگان حسين بگشت و نگاهي به خواهر غم زده كرد و گفت: «خواهر عزيز من، حلم تو را، بردباري تو را، شيطان نبرد. اگر مرغ سنگ خوار آسايشي يافته بود مي خوابيد». بانوي بانوان، از شنيدن اين سخن، پريشان تر گرديده، گفت: «واي! واي! تو را از من خواهند گرفت؟! اين، سخت تر، و بر قلب من سوزنده تر خواهد بود!» پس سيلي بر چهره زد و گريبان چاك داد و بي هوش بيفتاد.

حسين عليه السلام از جاي برخاست و آبي بر چهره ي خواهر بپاشيد و به هوشش آورده، سپس گفت:

«خواهرم! تقوا را پيشه ساز و صبر پيش گير. و از خدا نيرو طلب كن. خواهرم بدان كه زمينيان مي ميرند. آسمانيان مي ميرند سرانجام همه ي چيزها نابودي است، مگر ذات پاك خدا.


خواهرم، جدم از من بهتر بود. پدرم از من بهتر بود. مادرم از من بهتر بود. برادرم از من بهتر بود. همگي رفتند من نيز بايد بروم. و هر مسلماني بايستي به دنبال رسول خدا برود.

خواهر عزيز من، تو را سوگند مي دهم كه سخن مرا بپذير، صبر پيشه كن، مبادا در مرگ من گريبان چاك زني و چهره خراش دهي. خواهر عزيزم! وقتي كه كشته شدم، واي واي مگو، صبر پيشه ساز».

آن گاه دست خواهر را بگرفت و نزد پسرش آورد و بنشانيد و خود به سوي يارانش رفت.

5

راه حسين اين است و پيمودنش چنين است. حسين به راهي مي رود و انقلابي به راه ديگر. انقلابي، زن را به كارزار مي خواند، جنگ هاي پارتيزاني را به وي مي آموزد. وي را در معركه ي نبرد داخل مي سازد، تا با كشتن و كشته شدن، سر و كار پيدا كند. ولي حسين چنين نكرد به خواهرش زينب دلير، زينب فداكار، استعمال اسلحه را نياموخت، فنون رزم را تعليم نداد. بدو نگفت سلاحي برگير و در جنگ خدا شركت كن، بكش و كشته بشو. بدو نگفت: بامدادان بر پشته اي كمين كن، با فلاخن، يا تير و كمان، سربازان دشمن را از پاي درآور، بلكه خواهر را به صبر و شكيبايي دعوت كرد، براي اسارت آماده ساخت، تا جهاد سوختن و ساختن را انجام دهد. اين است جهاد زن.

آيا جهاد زن دشوارتر است يا جهاد مرد! خواهر و برادر، هر دو مجاهد بودند. حسين عليه السلام پيشواي مجاهدان است و زينب، رهبر مجاهدان، جهاد حسين عليه السلام شهادت بود و جهاد زينب، اسارت. شهادت، جهاد مرد است و اسارت و رنج، جهاد زن. اسارت، كمتر از شهادت نيست. دوران شهادت كوتاه است و دوران اسارت دراز. زن مجاهده مي ماند، تا شهادت را زنده بدارد، تا شهيد پرورش دهد، تا شهادت را هميشگي و جاويدان سازد. اگر شهادت، براي زن روا باشد، نسل شهيد منقطع مي گردد و اين فرشته ي انساني، از جهان رخت برمي بندد. زن مجاهد بايد باشد، تا در هر زماني شهيدي يافت شود و بتواند با شهادتش شمع خودسوز شود و راه سعادت را به بشر نشان دهد. شهيد، چراغ انسانيت است و نبايستي اين چراغ خاموش گردد.

زن مجاهد، بايستي اين چراغ را هميشه روشن نگه دارد و نگذارد خاموش گردد. اگر


شهادت براي زن مجاهد روا باشد، چراغ انسانيت خاموش خواهد شد، و جهان به كام ستم گران و دژخيمان خواهد گشت، و تاريكي سر تا سر جهان را فراخواهد گرفت.

پس، شهادت زن مجاهد، نه تنها هلاكت اوست، بلكه هلاكت بشريت است، نابودي عدالت است، بر باد شدن انسانيت است. زن مجاهد، شهيد مي آفريند.

6

حسين در تاريكي شب، بار دگر به سوي ياران رفت و نقشه ي جنگ فردا را بدان ها بياموخت. خط دفاعي را نشان داد و گفت:

«فردا همگي به يك سو رو كنيد؛ همان سويي كه دشمن در آن جاست». حصاري از آتش گرداگرد خيمه ها كشيده شده، دشمن نخواهد توانست، از همه طرف حمله كند. پس آن گه به خيمه ي خود رفت و به عبادت خداي مشغول گرديد. از انجام وظيفه ي اجتماعي كه فارغ شد، به وظيفه شخصي پرداخت.

شب را به نماز و دعا و استغفار و زاري به درگاه خدا بگذرانيد. ياران نيز چنين كردند و شب را بدين گونه به روز آوردند. گروهي در حال دعا بودند و گروهي به نماز اشتغال داشتند. يكي در حال ركوع بود و ديگري در حال سجود، سومي در حال قيام، و چهارمي نشسته، با خداي خود راز و نياز مي كرد. وه كه شب شهادت، چه شب خوشي است!

از دعا كه فارغ مي شدند، به نماز مي پرداختند، نماز را كه مي خواندند، به قرآن روي مي كردند. زمزمه اي داشتند و خوش زمزمه اي. دل انگيز زمزمه اي، شيرين زمزمه اي! در آن تاريكي شب، در آن بيابان هول ناك، نواي دل پذيري پخش مي گشت، نواي عبادت، نواي قرآن، نواي نماز، نواي نيايش، و نياز، به درگاه قادر بي نياز. شب را به عبادت زنده كردند و روز را با شهادت جاويدان ساختند. عبادت مجاهد، شب را زنده مي كند و شهادت مجاهد، روز را.

7

گروهي از سپاهيان عمر، شب گردي مي كردند، بر سپاه حسين گذر كرده، زمزمه ي دل نواز ياران و آهنگ قرآن اصحاب حسين را شنيدند. عنان از كف دادند و ركاب از پا بريدند، ساعتي ايستاده بدان ناله هاي دل پذير و طنين سحري كه با نسيم سحري همراه بود، گوش فرادادند.


ناله ي سوزنده اثر كرد و شمع شهادت، دل هاي تاريك و ظلمت زده ي آن ها را روشن ساخت. يك باره از يزيد دست كشيده به حسين پيوستند. ناريان، نوري شدند و شيطانيان، رحماني گرديدند و بامدادان همگي به شهادت رسيدند. سعادت را خواستند، به سعادت رسيدند و سعيد شدند و شهيد.

راه سعادت، هميشه براي همه كس باز است. آن چه كم ياب است سعادت جو و سعادت خواه است و آنان كه به سعادت نرسيدند، سعادت را نخواستند، خواهش دل را خواستند و سعادتش خواندند! خودخواهي كه بر دل پيروز شود، خواهش دل را سعادت پندارد.

8

در دل شب، نواي حسين عليه السلام به صورت قرآن بلند بود و اين آيه را تلاوت مي كرد:

«ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب» [1] .

گروهي ديگر از شب گردان از نزديكي مي گذشتند و اين نداي سعادت را شنيدند. يكي از ايشان فرياد برآورده، گفت: به خداي كعبه، پاكيزه و طيب ما هستيم، نه شما! ياران حسين وي را شناختند كه ابوحرب سبيعي است، دلقكي است چابك و غافل گير و بدكاره و از هيچ گناهي روگردان نيست، شيرين سخن است، و بذله گو. پير قرائت، برير صدا زد و گفت: اي فاسق گناه كار! تو از پاكيزگان و طيبين هستي؟! ابوحرب پرسيد: تو كيستي. گفت: من بريرم، و پسر خضيرم. ابوحرب كه برير را مي شناخت و مي دانست كه وي از نيكان پارساست، همان كه نام برير را شنيد، كلمه ي استرجاع را بر زبان آورد، سپس گفت:

برير عزيز! كشته خواهي شد! برير عزيز كشته خواهي شد! مرگ تو بر من بسيار ناگوار است، بسيار سخت است!

برير پرسيد: وقت آن نرسيده كه توبه كني و از گناهان بزرگ كناره گيري؟! به خدا، پاكيزه ماييم، طيب ماييم. پليد شماييد، خبيث شماييد.

ابوحرب گفت: راست مي گويي اقرار مي كنم كه پاكيزگان، شماهاييد و پليدان، ما. بدو گفتند: تو حقيقت را مي داني. آيا اين دانش، تو را رهنما نمي شود كه دست از باطل برداشته


و به سوي حق گرايي؟!

ابوحرب گفت: اگر من به سوي حق آيم كشته خواهم شد. پس چه كسي با يزيد وائلي سر سفره ي شراب نشيند و هم پياله گردد. هم اكنون او با من است و من با او! ابوحرب هم پياله بودن با يزيد را، از تشنه لب شهادت يافتن با حسين، برتر دانست. او مي دانست راه حسين راه حق است و راه يزيد راه باطل. باطل گرا شد و از حق گرايي سرپيچيد. چنين است عالم بي عمل.

9

گويند سحرگاه شب شهادت، حسين را خواب گرفت و بيدار شد و گفت:

«سگ هايي را ديدم كه بر من حمله ورند. در ميان آنها سگ چند رنگي بود كه شديدتر بر من تاخت. گمانم آن است كه آن كه مرا مي كشد، پيكرش پيس باشد!» پيكر شمر چنين بود. «سپس جدم رسول خدا را در خواب ديدم، به من فرمود:

پسر عزير من! تو شهيد آل محمد هستي. آسمانيان، ديدار تو را به يك ديگر مژده مي دهند. فردا افطار تو، نزد من خواهد بود، شتاب كن و زود بيا، درنگ روا مدار».

حسين، فرمان جدش را طاعت كرد، درنگي نكرد و شبي نگذشت كه سوي نياي بزرگوار شتافت.

دو مكاشفه بود و دو نمايش حقيقت.

مكاشفه ي نخستين، پرده را برداشت و حقيقت دشمنان حسين را برملا كرد. سگان درنده اي كه پيشرو آن ها سگي متعفن و پيس بود، سگي كه درونش بر برونش اثر گذارده بود و او را مجموعه اي از لكه هاي ننگ نشان مي داد.

سگ درنده، سمبل ظلم و بيدادگري است، سمبل تعدي و تجاوز و ستم گري است. سگ درنده،به جز آكنده كردن شكم از گوشت و پوست و استخوان ضعيفان، كاري ديگر از وي ساخته نيست.

اگر بخواهند مجسمه اي براي ظلم بسازند، شايسته تر از سگ درنده، نمونه اي بهتر و برتر يافت نمي شود، به ويژه اگر مجموعه اي از لكه هاي چركين ننگ باشد. دومين مكاشفه، نمايش دوستان حسين و نشان دهنده ي راه حسين عليه السلام است،


و تقديرنامه اي از مقام مقدس حق، به وسيله ي پيامبرش، براي حسين عليه السلام فرستاده شده است. چنين كسي شايسته است كه آسمانيان، ملكوتيان، اشتياق زيارتش را داشته باشند. سطح فكر زميني ها پايين تر از آن است كه حسين عليه السلام را بشناسند. زميني حسين را مي كشد، آسماني حسين را بالاي سر جاي مي دهد.

هنگامه ي كربلا، نبرد ميان زميني و آسماني بود. حسين رهبر آسمانيان بود. سپاه حسين همگي آسماني بودند و پرواز آن ها به سوي آسمان ها بود. كربلا دروازه ي بهشت شد. يزيد، رهبر زميني ها بود. همه را با خود به زمين برد و به درون دوزخ جاي داد و كربلا براي آن ها دروازه ي جهنم بود، دروازه ي بدبختي در دو جهان بود. قرآن براي مردم با ايمان شفاست و رحمت و براي ظالمان دمار است و خسارت. و كربلا يكي از مظاهر قرآن است.

حسين عليه السلام رهبر آسمانيان بوده و هست. كسي كه راه حسين عليه السلام را بپيمايد، به آسمان خواهد رفت، به بالاتر و بالاتر، تا برسد به جايي كه در وهم نيايد و حقيقتش از تصورش، برتر باشد. زيباتر باشد، شيرين تر باشد.



پاورقي

[1] آل‏عمران (3) آيه‏ي 179.