بازگشت

خروش عبدالله بن عفيف


عبدالله بن عفيف ازدي كه از شيعيان علي و از زهاد روزگار خود بود، برخاست و زبان به اعتراض گشود: پسر مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و آنهايي كه تو را حاكم كرده اند. فرزندان رسول خدا را از دم شمشير مي گذراني و اين گونه جسورانه بر منبر مؤمنان سخن مي گويي؟!

عبيدالله كه ديگر بار طعم ناكامي را مي چشيد دستور دستگيري او را صادر كرد، اما جوانمردان قبيله ي ازدي او را از دست مأموران رهايي دادند و از مسجد بيرون بردند اما با تاريك شدن هوا و فرا رسيدن، شب، مأموران عبيدالله او را دستگير و پس از آنكه سر وي را از بدن جدا كردند بدنش را در سبخه ي [1] كوفه به دار آويختند. [2] .


با سر زدن سپيده عبيدالله بن زياد دستور داد تا سر نوراني حسين بن علي را بار ديگر در شهر


بگردانند، [3] خورشيد بر نيزه ي آل محمد (ص) در ميان هزاران نفر كه در كوچه ها و برزنها صف بسته بودند به گردش در آمده بود، گروهي گريان و اندوهناك به يكديگر نگاه مي كردند و دسته اي شادمان بودند، زيد بن ارقم مي گويد: من در حجره ي خود نشسته بودم كه صدا و همهمه ي مردم مرا واداشت تا از حجره خارج شوم، ناگهان ديدم كه سرها را بر نيزه كرده اند و يك سر در ميان آنها همانند خورشيد مي درخشيد، چون سر به نزديك غرفه ي من رسيد ديدم كه لبهاي او حركت مي كند، كمي نزديك شدم و با دقت گوش فرادادم، شنيدم كه قرآن تلاوت مي كرد، و آنگاه نيز كه سر او بر درختي آويختند لبهاي او در تلاوت كلام وحي بود كه و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون. [4] .


مي بايست مركز حاكميت بني اميه از ماجراي كربلا آگاه مي شد و فرمان اجراي مرحله ي بعدي عمليات جنايت و فاجعه مي رسيد، لذا عبيدالله بن زياد طي نامه اي يزيد را از شهادت امام حسين (ع) و اسارت خاندان نبوت مطلع ساخت و چون يزيد از ماجرا اطلاع حاصل كرد در پاسخ به نامه ي عبيدالله دستور داد كه سر مقدس امام (ع) و سرهاي ساير شهدا، همراه با كاروان اسرا و لوازمي كه با خود دارند به سوي شام گسيل شود. [5] .



پاورقي

[1] منطقه‏ي شوره‏زار.

[2] بحارالانوار، ج 45، ص 119، تاريخ طبري، ج 6، ص 458، العبرات، ج 2، ص 208 -207، الفتوح، ج 5، ص 229، ابن‏اثير، کامل، ج 3، ص 297، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2، ص 52، مثير الاحزان، ص 50، الحدائق الورديه، ج 1، ص 124، تذکرة الخواص، ص 147، الدمعة الساکبه، ج 5، ص 54، العوالم، ج 17، ص 386، تسلية المجالس، ج 2، ص 367، مقتل ابومخنف، ص 106، و دربندي در اسرار الشهاده، ص 480، و عبدالرزاق موسوي مقرم در مقتل الحسين، ص 264، نوشته‏اند: عبيدالله که از خشم به خود مي‏پيچيد و به يارانش دستور داد تا عبدالله بن عفيف را دستگير کرده و به قصر حکومتي بياورند، محمد بن اشعث بن قيس در رأس گروهي به سوي عبدالله رفتند و پس از آنکه تعدادي از مردم يمن و خويشاوندان عبدالله را به قتل رساندند به خانه‏ي عبدالله بن عفيف وارد شدند، عبدالله که يک چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود در حالي که به دختر خود دلداري مي‏داد گفت، دخترم بيم نداشته باش و شمشير مرا بياوريد، او علي‏رغم اينکه جايي را نمي‏ديد شمشير مي‏زد و دخترش از تنهايي پدر اندوهناک بود، تا اينکه عبدالله را دستگير و به قصر حکومتي بردند، عبيدالله با ديدن ابن‏عفيف گفت: خداوند را سپاس مي‏گويم تو را خوار و ذليل کرد. عبدالله با صلابت تمام به وي پاسخ داد: اي دشمن خدا! چگونه خداوند مرا ذليل کرد؟ به خدا سوگند! اگر ديدگانم روشن بود مي‏ديدي جهان را بر تو تاريک مي‏کردم.

ابن‏زياد که مي‏دانست ابن‏عفيف از شيعيان اميرالمؤمنين علي است به منظور کسب بهانه براي قتل او پرسيد: در مورد حق عثمان چه مي‏گويي؟! ابن‏عفيف پاسخ داد: اي پسر مرجانه! تو را با عثمان چه نسبتي است؟!

اگر خوب و يا بد بود خداوند ولي بندگان خويش است و در ميان ايشان و عثمان به عدل و حق حکم مي‏فرمايد. تو در مورد خود بپرس از پدر خود و از يزيد و پدر يزيد [از من] پرسش کن.

عبيدالله گفت: با تو سخن نمي‏گويم تا اينکه شربت مرگ را بر تو بچشانم.

ابن‏عفيف گفت: بيش از آنکه تو متولد شدي من از خداوند شهادت را به دست ملعون‏ترين خلق و دشمن‏ترين بنده خدا آرزو کرده‏ام، آنگاه که ديدگانم در جمل و صفين نابينا شد از تحصيل فيض شهادت نااميد شدم اما امروز دانستم که دعاي قديمي من مستجاب شده است.

آنگاه در حالي که عبيدالله مبهوت بود چنين سرود.



صحوت و ودعت الصبا و الغوانيا

و قلت لأصحابي أجيبوا المناديا



و قولوا له اذ قام يدعو الي الهدي

و قتل العدي، لبيک لبيک داعيا



و قوموا له اذ شد للحرب أزره

فکل امرء يجزي بما کان ساعيا



و قودوا الي الأعداء کل مضمر

لحوق وقودوا السابحات النواجيا



و سيروا الي الأعداء بالبيض و القنا

و هزوا حرابا نحوهم و العواليا



و ابکوا لخير الخلق جدا و والدا

حسين لأهل الأرض ما زال هاديا



و ابکوا حسينا معدن الجود و التقي

و کان لتضعيف المثوبة راجيا



و ابکوا حسينا کلما ذر شارق

و عند غسوق الليل ابکوا اماميا



و يبکي حسينا کل حاف و ناعل

و من راکب في الأرض أو کان ماشيا



لحي الله فوما کاتبوه و غرروه

و ما فيهم من کان للدين حاميا



و لا من و في بالعهد اذ حمي الوغا

و لا زاجرا عنه المضلين ماهيا



و لا قائلا لا تقتلوه فتخسروا

و من يقتل الزاکين يلق المخازيا



و لم يک الا ناکثا أو معاندا

و ذا فجزة يأتي اليه و عاديا



و أضحي حسين للرماح درية

فغو در مسلوبا علي الطف ثاويا



قتيلا کأن لم يعرف الناس أصله

جزي الله قوما قاتلو المخازيا



فياليتني اذ ذاک کنت لحقته

و ضاربت عنه الفاسقين الأعاديا



و دافعت عنه ما استطعت مجاهدا

و اغمدت سيفي فيهم و سنانيا



و لکن عذري واضح غير مخنف

و کان قعودي ضلة من ضلاليا



و يا ليتني غودرت فيمن أجابة

و کنت له في موضع القتل فاديا



و يا ليتني يوم الطفوف فديته

بأهلي و أولادي جميعا و ماليا



تزلزلت الآفاق من عظم فقده

و أضحي له الحصن المحصن خاويا



و قد زالت الأطواد من عظم قتله

و أضحي له صم الشناخيب هاويا



و قد کشف شمس الضحي لمصابه

و أضحت له الآفاق جهرا بواکيا



فيا أمة ضلت عن آلحق و الهدي

انيبوا فان الله في الحکم عاليا



و توبوا الي التواب من سوء فعلکم

و ان لم تتوبوا تدرکوا المخازيا



و کونوا ضربا بالسيوف و بالقنا

تفوزوا کما فاز الذي کان ساعيا



و اخواننا کانوا اذ الليل جهنم

تلوا طوله القرآن ثم المثانيا



أصابهم أهل الشقاوة و الغوي

فحتي متي لا يبعث الجيش عاديا



عليهم سلام الله ما هبت الصبا

و ما لاح نجم أو تحدر هاويا



آنگاه عبيدالله فرمان داد تا سر از بدن عبدالله جدا کرده و جسد او را در مسجد به دار آويزند، اين شيوه‏ي برخورد و قتل عام ناجوانمردانه راه و رسم همه‏ي ستمگران تاريخ بوده است و چنين اقداماتي از استراتژيهاي هميشگي بني‏اميه بوده است اما سنت خداوندي چنين است که چراغ هدايت هيچ‏گاه خاموش نشود و اردوگاه ستم ماندگار نباشد، عبيدالله نيز به عنوان نماينده‏ي جريان ستم و باطل از اين قاعده مستثني نبود و تمامي مقدماتي که براي تضعيف آل محمد (ص) فراهم کرده بود در خدمت تحقير و تخفيف خود و آل ابوسفيان قرار گرفت، ناسزاگويي، نافرماني، توبيخ و متلاشي شدن جو بسيار خشن از اولين دستاوردهاي حضور اندوهناک اما پرافتخار خاندان رسالت در کوفه بود، حتي نزديکترين وابستگان عبيدالله از او بيزاري جستند، مرجانه مادر عبيدالله با آن همه سابقه‏ي سياه به فرزند خود گفت: اي خبيث! پسر پيامبر را کشتي؟! به خدا سوگند هيچ‏گاه روي بهشت را نخواهي ديد. الوافي بالوقيات، ج 12، ص 427، سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 358، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2، ص 45، البداية و النهاية، ج 8، ص 286، تذکرة الخواص، ص 147، عمر بن سعد بيچاره‏اي بود که قيامت را به دنيا فروخته بود مي‏گفت: به خدا سوگند! هيچ گناه کاري از من سياه روزگارتر نباشد، اطاعت از پسر زياد را برگزيدم و قطع رحم کردم، العوالم، ج 17، ص 386، بحارالانوار، ج 45، ص 118، کمي اختلاف، المنتخب، ج 2، ص 330، تذکرة الخواص، ص 147، انساب الاشراف، ج 3، ص 211 ، 414، حتي در مجلس جشن عبيدالله نطفه‏ي قيام بر عليه دستگاه اموي و خونخواهي حسين بن علي (ع) بسته شد. تذکرة الخواص، ص 146، معاني السبطين، ج 3، ص 113 و 114.

[3] تاريخ طبري، ج 5، ص 459، تاريخ دمشق، ج 20، ص 324، المعجم الکبير، ج 3، ص 134، مجمع الزوائد، ج 9، ص 196، اعلام الوري، ص 252.

[4] سوره‏ي شعراء، آيه‏ي 228، العبرات، ج 2، ص 211، از تفاوت آيات دريافت مي‏شود که زيد بن ارقم در دو نوبت تلاوت قرآن را از سر امام (ع) شنيده است.

[5] الملهوف، ص 68.