بازگشت

گفت و گوي امام با عمر بن سعد


امام (ع) فرمانده ي سپاه اموي را به ديدار خود فرا خواند و او علي رغم ميل باطني اش ملاقات را پذيرفت و چون در مقابل حسين (ع) قرار گرفت، امام (ع) وي را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «تو مرا مي كشي؟ گمان كرده اي كه آن فرزند بي ريشه كه فرزند بي ريشه ي ديگري است (ابن زياد) حكومت ري و گرگان را به تو مي سپارد؟ به خدا سوگند كه اين گونه نخواهد شد و اين عهدي است كه بسته نشده است. هر چه مي تواني انجام بده كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت، شادمان نشوي و سرت را مي بينم كه در كوفه بر نيزه نصب كرده و كودكان آن را هدف قرار داده اند و بر آن سنگ مي زنند. [1] »

عمر بن سعد خشمگين و در حالي كه بغض و ناراحتي قلب او را در خود گرفته بود به سوي


سپاهيان خود آمد و گفت: در انتظار چه هستيد؟ يكباره بر آنها حمله كنيد كه يك لقمه بيش نيستند. [2] .


پاورقي

[1] يا عمر أنت تقتلني قتزعم أن يوليک الدعي ابن الدعي بلا الري و جرجان؟ و الله لا تتهنأ بذلک أبدا، عهد معهود فاصنع ما أنت صانع، فانک لا تفرح بعدي بدنيا و لا آخرة، و لکأني برأسک علي قصبة قد نصب بالکوفة، يترا ماه الصبيان و يتخذونه غرضا بينهم.

[2] بحارالانوار، ج 45، ص 10، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2، ص 8، لواعج الاشجان، ص 132، مثير الاحزان، ص 69.