بازگشت

گفت و گوي امام و زينب كبري


شايد شب دهم محرم الحرام از نيمه گذشته بود كه امام (ع) به طور ناگهاني از خيمه ي خويش خارج شد. شب تاريك، وادي ناايمن، و روح پليد حراميان بني اميه باعث شده بود كه همراهان امام (ع) با دقت افزونتري مراقب اوضاع باشند.

نافع بن هلال در حالي كه شمشير خويش را در دست گرفته بود با شتاب به سوي امام (ع) رفت. امام (ع) در حال بررسي فراز و فرودهاي منطقه ي عملياتي كربلا بود و با دقت فراوان راههاي احتمالي نفوذ به اردوگاه توحيد را شناسايي مي كرد، با ديدن هلال فرمود: هي هي و الله وعد لا خلف فيه. [امشب] همان شب است! همان شب است! به خدا سوگند! وعده اي تخلف ناپذير است. آنگاه از سر صدق و با مهرباني به ابن هلال فرمود: يا هلال الا تسلك ما بين هذين الجبلين من وقتك هذا وانج بنفسك؟ چرا هم اكنون از ميان شكاف اين دو كوه نمي روي تا خود را برهاني؟ نافع بن هلال خود را بر گامهاي امام (ع) افكند و پاسخ داد: مادر هلال به عزايش بنشيند، آقاي من! شمشير من با هزار شمشير، و اسبم با هزار اسب برابري كنند؛ به خداوندي كه همراهي تو را بر من منت نهاد، از تو جدا نگردم تا اينكه هر دو از نبرد بمانند [كشته شوم]. پس از كاوشهاي لازم امام (ع) از هلال جدا شد و بار ديگر به خيمه ي ام المصائب زينب وارد شد.

شيرزن كربلا به استقبال امام - برادر خويش - آمد و تكيه گاهي براي امام (ع) فراهم آورد. هلال


بن نافع پشت خيمه ي زينب در انتظار امام (ع) ايستاد اما صداي گفت و گوي آن دو را مي شنيد. با گذشت لحظاتي زينب گفت: برادر جان! آيا من قتلگاه تو را ببينم و با حضور اين همه دشمنان كينه توز بانوان و كودكان وحشت زده را سرپرستي كنم؟ حاشا كه اين باري است گران؛ قتلگاه اين جوانان پاك و زيباروي بني هاشم را نظاره كردن!! آنگاه در ادامه ي سخنان خود پرسيد: آيا ياران خويش را آزموده اي؟ بيمناك آن هستم كه هنگام نبرد تو را تنها گذارند! امام (ع) در حالي كه پريشان حال زينب بود فرمود:

اما و الله لقد نهدتهم و ليس فيهم [الا] الأشوس الاقعس يستأنسون بالمنة دوني استئناس الطفل بلبن امه:

به خدا سوگند! ايشان را راندم و آزمودم؛ جز دلير مرداني والا گهر كه انس شان به كشته شدن در ركاب من همانند انس كودك به شير مادر است، در ميان ايشان وجود ندارد.

اين سخنان رگ جان نافع بن هلال را از هم گسست و قلب او را آزرد و براي لحظاتي بستر رخساره ي خدايي او، ميزبان سرشكهاي عشق و انس و ارادت به خاندان عصمت بود. سپس راه خيمه ي حبيب بن مظاهر را پيش گرفت و چون به خيمه وارد شد، ديده ها و شنيده هاي خود را به او گزارش كرد. حبيب كه برافروخته بود گفت: به خدا سوگند! اگر در انتظار فرمان او [امام] نبودم امشب بر آنان مي تاختم. هلال گفت: اي حبيب! من حسين را در حالي كه زينب پريشان بود تنها گذاشتم و بر اين باور هستم كه بانوان ديگر حرم حسيني نيز در نگراني و بي تابي قرار داشته باشند. آيا مي خواهي اصحاب و ياران را گرد آورم و با بانوان سخني بگويي تا دلهايشان آرام گيرد؟ حبيب! من زينب را چنان آشفته ديد كه قرارم را ربوده است!

ضمن اعلام موافقت حبيب، از جاي برخاست و با فرياد اصحاب امام (ع) را فراخواند و چون گروهي از بني هاشم نيز از خيمه هاي خود خارج شدند گفت: چشمانتان نگران مباد! شما به خيمه هاي خويش بازگرديد. آنگاه اصحاب را مخاطب قرار داد و گفت: اي جوانمردان و اي شيرهاي آوردگاه سخت نبرد! نافع خبر آورده است كه خواهر امام (ع) و بانوان حرم را نگران و پريشان! احوال و گريان ديده است! بگوييد در وفاداري چگونه ايد؟! سربازان اردوگاه توحيدي حسين همگي عمامه ها را سر برگرفتند و در حالي كه شمشيرهاي خود را از نيام كشيده بودند گفتند: اي حبيب! به خدايي كه ما را به اين موهبت، شرافت بخشيد، اگر اين نامردمان حمله كنند، سرهايشان را درو مي كنيم و آنها را به اسلافشان ملحق مي سازيم، و سفارش فرستاده ي خدا (ص) را


درباره ي فرزندان و دخترانش عمل مي كنيم. با اشاره ي حبيب همگي به راه افتادند و چون در مقابل خيمه هاي زينب و بانوان حرم قرار گرفتند، حبيب فرياد زد:

اي مخدومان و سروران ما! اي بانوان نگران حرم پيامبر (ص)! اين شمشيرهاي آخته؛ ياوران شماست؛ همگي سوگند ياد كرده اند كه جز در گردن بدخواهان شما فرو نروند، و اين نيزه هاي غلامان شماست كه سوگند ياد كرده اند خود را جز در سينه ي اين نامردمان، كه جمع شما را پريشان كرده و قصد پراكندگي شما دارند، جاي ندهند.

با اجازه ي حسين بن علي (ع) زنان حرم در حالي كه بسختي مي گريستند از خيمه هاي خويش بيرون آمدند و گفتند: اي پاكان امت! از فرزندان پشتيباني كنيد، اگر از بليات و هر آنچه بر ما فرود آمد به جدمان رسول خدا (ص) شكايت كنيم و او بفرماييد: مگر حبيب و اصحاب حبيب نمي شنيدند و نمي ديدند هر آيينه چه خواهيد گفت؟! با مشاهده ي چنين صحنه اي صداي ضجه و شيون اصحاب آنچنان بلند و فراگير شد كه گويي دشت كربلا به ناگاه توفان فرا گرفت، و اسبها رميدند، در هم آمدند و شيهه زدند، و پنداشتي كه صاحب خود را بانگ مي زنند. [1] .


پاورقي

[1] معالي السبطين، ج 1، ص 344، الدمعة الساکبه، ج 4، ص 273، مقرم، مقتل الحسين، ص 265، کربلا صحنه‏ي حقايق زندگي طبقات مختلف انساني است، حقايقي برهنه که علي‏رغم کميت قليل افراد در پيدايي حادثه‏ها و پديده‏ها کيفيت‏هاي مختلف نوع زندگي بني‏آدم را از ژرفاي پيشينه‏ي بشر تا دوردستهاي دور را به نمايش مي‏گذارد، در کنار حماسه‏آفريني عده‏اي که ملائک حق دارند حيرت‏زده‏ي شعور و پايمردي و بزرگي آنها باشند، تعدادي نيز در خم اول در هم و دينار و دنيا ماندند، ضحاک بن عبدالله مشرقي و مالک بن نضر در همين شبي که کاروان حسين در کربلا تنها قطعه بهشت خدا بود، تاريکي شب و سياهي اقبال خود را به هم پيوند زدند و به امام (ع) گفتند: عيالوار و بدهکارند و چون امام (ع) بيعت خويش را از آنها برداشت، شتابان و شادمان از بهشت حسيني گريختند تا چند صباح و شامگاه ديگري قيافه‏ي عبيدالله را ببينند!! تاريخ طبري، ج 5، ص 419.