بازگشت

اقتدار مسلم


عوامل بني اميه پيش از آنكه مسلم را با عبيدالله رو به رو كنند نهايت تلاش خود را به كار بستند تا با تخفيف و تضعيف سفير يكتاپرستي مقاومت او را در هم شكنند و عزت نفس و اقتدار را از او بستانند، حتي جرعه اي آب را از او دريغ داشتند و مسلم را تشنه و گرسنه بر در قصر حكومتي


نگاه داشته بودند تا با تشريفات وي را در مجلس عبيدالله حاضر كنند. نگاه او به ظرفي از آب افتاد و گفت: از آن آب به من بنوشانيد!. مسلم بن عمرو در حالي كه نگاه خود را گاهي به سوي كوزه ي آب و گاهي به سوي مسلم مجروح و سفير تنها مانده ي امام حسين (ع) مي گرداند، به او پاسخ داد: به خدا سوگند! از آن آب حتي يك قطره نخواهي چشيد تا آنگاه كه در آتش جهنم آب جوشان بر تو بياشامند!!. مسلم همانند كوهي استوار پرسيد: واي بر تو كيستي؟ مسلم بن عمرو گفت: من فرزند كسي هستم كه وقتي تو منكر حق بودي آن را شناخته بود، و وقتي با پيشوايمان خدعه كردي نيكخواه وي بود و آن زمان كه تو مخالفت مي كردي، او مطيع و فرمانبر بود، من مسلم بن عمرو باهلي هستم.

سفير ولايت كه به درستي برنامه هاي امويان را مي شناخت در حالي كه با روح بلند خود مسلم بن عمرو را به بازي گرفته بود گفت: مادرت سوگوار تو باشد! چه جفاكار و سنگدلي! تو اي پسر باهله! جاويداني در آتش عذاب الهي سزاوار توست، و آنگاه در حالي كه به ديوار تكيه كرده بود بر زمين نشست.

عمارة بن عقبه به غلام خود «قيس» دستور داد تا به مسلم آب رسانند. اما هر بار كه مسلم لب بر جام مي گذاشت، جام از خون لبها و دهان رنگين مي شد و عاقبت در حالي كه از خوردن آب خودداري كرده بود گفت: ستايش براي خداست كه اگر در اين آب روزي داشتم از آن نوشيده بودم. [1] با ورود مسلم به محل جلوس عبيدالله، او بدون آنكه حتي نگاه خود را به سوي حاكم كوفه برگرداند با وقار و سكينه اي كه مخصوص دودمان او بود ايستاد. به او گفتند: آيا به امير سلام نمي دهي؟ گفت: او امير من نيست. [2] سلام بر آن كس باد كه پيروي از هدايت گزيد، و از عاقبت سوء بيمناك بود و خداوند بزرگ را طاعت كرد.

ابن زياد گفت: با سلام و بي سلامي كشته خواهي شد. [3] تو به كوفه آمدي و ميان مردمان تفرقه انداختي و خاطرشان را پريشان كردي تا يكديگر را به هلاكت رسانند.

مسلم بن عقيل گفت: چنين نيست، چون مردمان شهر ديده بودند كه پدرت بزرگان و نيكان آنان را از دم تيغ گذرانده و همانند قيصر و كسري حكم مي كرد. از ما درخواست كردند تا به اين سرزمين بياييم و در ميان آنها به عدل و قسط عمل كنيم و مردم را به احكام الهي فرا خوانيم.


چون گفت وگوي آن دو بالا گرفت عبيدالله به طعنه گفت: گويا با چنين گمان داري كه براي شما در امر خلافت سهم و بهره اي است.

مسلم در پاسخ گفت: به خدا سوگند! گمان نمي كنم، بلكه يقين دارم كه خلافت حقي است [كه مربوط به خاندان پيامبر است]، عبيدالله كه بسختي برافروخته شده بود فرياد زد: خدا مرا بكشد اگر تو را به گونه اي به قتل نرسانم كه كسي را در اسلام اين گونه نكشته باشند.

مسلم مجروح و خسته و بي رمق اما استوار و سرفراز به آرامي گفت: البته چنين است كه تو شايسته ي انجام عملي هستي كه در اسلام پيشينه نداشته است. عبيدالله همچنان سخنان زشت مي گفت و نماينده ي امام (ع) در حالي كه متبسم بود با بي اعتنايي سكوت پيش گرفت. [4] برخورد متين مسلم آنچنان حاكم بني اميه را تحقير كرد كه زبان بي حرمتي نسبت به اميرالمؤمنين و حسنين (ع) گشود، اما اين بار مسلم فرياد زد: تو و پدرت سزاوار چنين اهانتهايي هستيد، اي دشمن خدا! من اميدوارم كه خداوند با دست بدترين بندگان همانند تو شهادت را از روزي من فرمايد. آنگاه به عمر بن سعد كه با وي داراي خويشاوندي بود وصيت كرد و گفت: هفتصد درهم بدهكاري مرا بپرداز. [5] و چون كشته شدم جسم من را از عوامل حكومتي گرفته و دفن كن و كسي را به سوي حسين بن علي روانه كن تا او از ميان راه بازگردد. [6] .

عمر بن سعد وصيت و راز مسلم را فاش كرد و كار او آنچنان زشت و سخيف بود كه فردي همانند عبيدالله او را خائن شمرد و گفت: اگر مي خواهي وصيت مسلم را برايم بگو، امين خيانت نمي كند ولي گاهي خائن امين شمرده مي شود.


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 375، مقاتل الطالبيين، ص 70، العبرات، ج 1، ص 231، با کمي اختلاف، الفتوح، ج 5، ص 96، شيخ مفيد، ارشاد، ج 2، ص 60، بحارالانوار، ج 44، ص 355، العوالم، ج 17، ص 204.

[2] اللهوف، ص 121، اخبار الطوال، ص 241.

[3] تاريخ طبري، ج 5، ص 376.

[4] البداية و النهاية، ج 8، ص 168، الفتوح، ج 5، ص 64.

[5] ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين، ص 71 نوشته است که مسلم فرمود: دين مرا از غله ملکي که در مدينه دارم ادا کن و اين قول توسط طبري حذف شده است.

[6] الفتوح، ج 5، ص 97، العقد الفريد، ج 4، ص 378، تاريخ طبري، ج 5، ص 375، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 211، شيخ مفيد، ارشاد، ج 2، ص 59. مثير الاحزان، ص 26، بحارالانوار، ج 44، ص 355.