بازگشت

پاسخ امام به عبدالله بن عمر


امام تقوا پيشگان كه با هدايت خداوندي و مديريت برخاسته از جان و انديشه ي الهي خود تمامي روزنه ها را به روي جريانهاي انحرافي مي بست تا در آينده ي تاريخ بهانه اي براي نااهلان و نامحرمان نمانده باشد، با ناراحتي فرمود: براي هميشه و در هر روزگاري بر اين سخن اف باد! اي عبدالله تو را به خدا آيا در نزد (نظر) شما من در تصميم خود اشتباه مي كنم؟ اگر اشتباه مي كنم بگو كه مي شنوم و مي پذيرم. [1] .

ابن عمر كه به فراست تغيير حال امام (ع) را دريافته بود گفت: هرگز! به خدا سوگند! خداوند فرزند دختر پيامبرش را در اشتباه نمي نهد و تويي كه پاك و برگزيده ي رسول خدا هستي در خلافت هم شأن يزيد بن معاويه كه نفرين خدا بر او باد نيستي، اما بيم آن دارم كه چهره ي زيباي تو را آماج شمشيرها كرده و از اين امت چيزي را مشاهده كني كه نمي پسندي، پس با ما به مدينه برگرد و اگر نخواستي بيعت كني در خانه بنشين.

امام (ع) حقايق تكان دهنده ي پشت پرده ي بني اميه، و جريان فريب همراه آنان را چنين بيان فرمود: هيهات اي فرزند عمر! اين قوم اگر چه مرا حق مي دانند، اما رهايم نخواهند كرد و اگر - در پندار خود - حق ندانند در پي من خواهند آمد تا با اكراه (به زور) بيعت كنم يا مرا به قتل رسانند. اي عبدالله! آيا نمي داني كه از نشانه هاي پستي دنيا بر خدا اين است كه سر يحيي پسر زكريا را براي فاحشه اي از هرزگان بني اسرائيل بردند با اينكه سر بريده ي (يحيي) با آنان به برهان سخن مي گفت؟! اي ابا عبدالرحمن آيا نمي داني كه بني اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب، هفتاد پيامبر را مي كشتند سپس در بازارهاي خود نشسته به داد و ستد مي پرداختند، آنچنان كه گويي كاري نكرده اند! خداوند نيز در عذاب آنان شتاب نفرموده و سپس (عاقبت) با صلابت، اقتدار آنان را گرفت؟ اي ابا عبدالرحمن! از خدا ترسان باش و از ياري من دست نكش و مرا در نماز خود ياد كن. به آن خدايي كه جدم محمد (ص) را بشارت بخش و بيم رسان برانگيخت، اگر پدرت عمر بن الخطاب به اين دوره مي رسيد مرا چون جدم ياري مي كرد و كنار من همچون جدم مي ايستاد. [2] ابن عمر، اگر برايت دشوار و گران است كه با من قيام كني و عذر فراوان داري، ولي پس از نماز دعاي به من را فراموش نكن و از اين جماعت كناره گير و در بيعت (با آنها) شتاب مكن تا ببيني


كار به كجا مي رسد. [3] .

آنگاه امام (ع) روي خود را به سوي عبدالله بن عباس برگردانيد و فرمود: اي ابن عباس! تو پسرعموي پدر من هستي و از زماني كه تو را شناخته ام خيرخواه بوده اي و براي پدرم كه با تو مشورت مي كرد نيز خيرخواه بودي و سخن حق مي گفتي. اكنون در پناه خدا به مدينه برو و خبرهاي خود را از من دريغ مدار كه من تا آنگاه اهالي مكه را دوست دار و ياور خود بينم در مكه مي مانم، و هرگاه مرا رها كردند به جاي ديگري خواهم رفت و به سخن ابراهيم (آنگاه كه در آتش افكنده شد) پناه مي برم كه خداوند مرا بس است و او خوب وكيلي است، پس آتش بر او سرد و سالم شد. [4] .

و بدين گونه عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر به مدينه بازگشتند و همراهي شان با امام (ع) در حد دل بستن به نماز و دعا متوقف ماند. آنها دلها و عواطفشان با امام (ع) بود و او پيامبر زاده اي مي شناختند كه فقط شايسته ي احترام و تجليل بود، در حالي كه امام (ع) با بيانات لطيف و سرشار از هدايت خود در پي گشودن افقي بالاتر از ان استنباط و فهم سطحي و كم اثر بود. آنها ندانستند كه حسين بن علي حقيقت و باطن و تمام نماز است، و هر قيام، قعود، ركوع، و سجودي كه از ولايت و امامت حسين تهي باشد راهي را به سوي هداي نمي گشايد؛ يا اينكه نخواستند فاصله ي نماز بي روح و تعبد جعلي و پرفريب مفتيان دربار بني اميه را با نماز و قيام سعادت آفرين


ناب رهايي بخش حسين (ع) را بفهمند، نمازي كه فرزندان ابوسفيان و دستگاه برنامه ريز فريبكار ايشان آن را ابراز سلطه و اغواي مسلمانان مي شناختند و حسين بن علي آن را مظهر توحيد و نفي شرك و كفر و نفاق و ذلت و زبوني مي دانست.


پاورقي

[1] اف لهذا الکلام أبدا ما دامت السماوات و الأرض! أسألک بالله يا عبدالله انا عندک علي خطأ من أمري هذا؟! فان کنت عندک علي خطا فردني فاني أخضع و أمسع و أطيع.

[2] کنايه‏ي امام از شرايط ضد توحيد بني‏اميه، و انحراف آشکار حکومت و مردم از کتاب خدا و سنت پيامبر است که وضعيت آن روزگار براي عمر بن الخطاب نيز غيرقابل تحمل بود.

[3] هيهات يا ابن عمر! ان القوم لا يترکوني و ان أصابوني و ان لم يصيبوني فلا يزالون حتي أبايع و اناکاره، أو يقتلوني، أما تعلم يا عبدالله! أن من هوان هذه الدنيا علي الله تعالي أنه أتي برأس يحيي بن زکريا (ع) الي بغية من بغا يا بني‏اسرائيل و الرأس ينطق بالحجة عليهم؟! أما تعلم أبا عبدالرحمن!

أن بني‏اسرائيل کانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الي طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون في أسواقهم يبيعون و يشترون کلهم کأنهم لم يصنعوا شيئا، فلم يجعل الله عليهم، ثم أخذهم بعد ذلک أخذ عزيز مقتدر، اتق الله أبا عبدالرحمن، و لا تدعن نصرتي و اذکرني في صلاتک، فوالذي بعث جدي محمدا (ص) بشيرا و نذيرا لو أن اباک عمر بن الخطاب أدرک زماني لنصرني کنصرته جدي، و أقام من دوني قيامه بين يدي جدي، يا ابن عمر! فان کان الخروج معي مما يصعب عليک و يثقل فأنت في أوسع العذر، و لکن لا تترکن لي الدعاء في دبر کل صلاة، و اجلس عن القوم، و لا تعجل باللبيعة لهم حتي تعلم الي ما تؤول الأمور. الفتوح، ج 5، ص 38، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 1، ص 190؛ بحارالانوار، ج 44، ص 365، العوالم، ج 17، ص 214، الدمعة الساکبه، ج 4، ص 236، المنتخب، ج 2، ص 389.

[4] يا ابن‏عباس! انک ابن عم والدي، و لم تزل تأمر بالخير منذ عرفتک، و کنت مع والدي تشير عليه بما فيه الرشاد، و قد کان يستنضحک و يستشيرک فتشير عليه بالصواب، فامض الي المدينة في حفظ الله و کلائه، و لا يخفي علي شي‏ء من أخبارک، فاني مستوطن هذا الحرام، و مقيم فيه أبدا ما رأيت أهله يحبوني، و ينصروني، فاذا هم خذلوني استبدلت بهم غيرهم، و استعصمت بالکلمة التي قالها ابراهيم الخليل (ع) يوم القي في النار: (حسبي الله و نعم الوکيل) فکانت النار عليه بردا و سلاما.