بازگشت

مقدمه اي درباره ي قرآن


با طفره رفتني كوتاه از داستان پرورش حسين (ع)، به موضع ديگري كه قرآن باشد منتقل مي شويم. منظور از اين سخن، نگريستن به قرآن است به عنوان: كتاب الله، ميزان قسط و معيار راست و مستقيم جانهاي انساني. در اين سنجش، آنچه اندازه گيري مي شود تنها هنگامي وزن بيشتري پيدا مي كند كه معناي قرآني اش بدان افزون گردد، و هر افزايش ديگر كه از طريق قرآن و به سوي قرآن نباشد، بي ارزش و دور ريختني است.

بنابراين، عادلانه ترين ميزان قسط كه بايد وسيله ي سنجش ارزش انساني مردم با يكديگر قرار گيرد كتاب الله است، حتي برخي از مفسران نظر داده اند كه منظور خدا از موازين در آيه ي: «و نضع الموازين القسط ليوم القيامة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل أتينابها و كفي بنا حاسبين» (مساوي و ترازوهاي قسط را براي روز رستاخيز برنهيم و در نتيجه به هيچ كس اندك ستمي روا داشته نشود، و اگرچه عملش به ميزان دانه ي خردلي هم باشد آن را به حساب مي آوريم، و [در درستي اين ارزيابي و سنجش] همين بس كه حسابگرانش ماييم. انبياء / 47)، همان قرآن و ديگر كتابهاي فرود آمده ي آسماني است.

پس ميزاني [1] كه در اين جهان در دست مردم مي باشد قرآن است، با اين ميزان مردم بايد حكومت عدل انساني را در جهان برپا سازند، و اين همان ميزاني است كه در آن جهان در دست خدا است تا آن حكومت را با آن عنصر آسماني كه براي جايگاه جاودانگي فراهم ساخته، ارج نهد و اجر دهد.

قرآن شعله اي است برين، مشيت خدا بر آن است كه همچون روحي ديگر كمبود انسان را تكميل كند. قرآن آخرين تجربه ي جهان غيب را براي سياست نوع انسان دربردارد، و


مي خواهد انساني از نوع كاملتر تحويل دهد، يا در واقع مي توان گفت كار قرآن: پرورش و رشد فرشتگاني است در قالب بشر، كه پيوسته عملش همان عمل است، و مراحل تكاملي بشري را سير مي كند و به سوي چكاد بالا مي رود، همچون كرم ابريشم كه از پيله ي خود بيرون مي آيد و به ابريشم بافي مي رسد.

مسلمان قرآني، با اين تعريف، يا مسلمان كامل، كسي است كه قرآن بر او اثر مي گذارد، و در نتيجه از آموزش اخلاص و الهام محبت و فيض وجدان در كتاب وحي، چنان نتيجه اي بگيرد كه پروانه ي باارزش پيله هاي ابريشم تارهاي ابريشم را به بار مي آورد، و همانگونه كه كرم سرانجام به پروانه ي ابريشم تبديل مي شود، مسلمان قرآني نيز در نهايت صيرورت، انساني فرشته خوي مي گردد (و همچنين است هنگامي كه ايمان با صفحه ي دلها درآميزد). و بر عكس، شخص منكر عنود سركش نيز بسيار شبيه به كرم پيله است كه تبديل به كرم پنبه خوار مي شود، سرانجام اين زيانباري و نهايت كار او بشري شيطان صفت شدن است.

هر دو كرم پيله اند با سرشتهايي همانند، يكي از آن دو پروانه اي مي شود آسمان نگر كه با آهنگ تقرب به سوي بالا پرواز مي كند، و ديگري كرمي زمين گراي شده در تيرگي خاك و محيط رنج آور فنا مي گردد.

قرآن چون به خانه ي جان پا گذاشت چراغ خود را در آن مي افروزد، ليكن تا هنگامي كه آميزه هاي تيره ي جان را به آتش نكشيده نورش فروزان نمي شود، آلودگيها را مي سوازند تا امواج نور جاي آنها را بگيرد. همچون لامپ برق كه تا در درونش احتراق صورت نگيرد روشن نمي شود. قلب انسان نيز چنين حالتي دارد، تا آلودگيهايش زدوده نگشته، نور در آن جايگزين نمي گردد. بنابراين، مسلمان چراغداني نيست كه شمعي در آن روشن باشد، بلكه شمعي است بزرگ در چراغدان وجود. قرآن گويي عصاي سحرآميز خدا است، به طرف چيزي دراز نمي شود مگر آنكه اثري بر آن مي گذارد. عصاي موسي (ع) نيز جز بخشي از حقيقت عظماي قرآني نبود. وقتي به شكل چوبدستي در دست موسي قرار گرفت «فوقع الحق و بطل ما كانوا يعملون. فغلبوا هنالك و انقلبوا صاغرين» (اعراف / 118 ، 119) مساوي پس حق به وقوع پيوست و آنچه مي كردند باطل شد. در آنجا بود كه اهل باطل مغلوب گرديدند و سرافكنده بازگشتند؛ پس اگر همه ي اين حقيقت با تمام ابعاد عظيمش در دست محمد صلي الله عليه و سلم قرار گرفته باشد، چون فروغ مقدس حكمت در ظلمتكده ي جانهاي بشري مي درخشد. پيامبر اكرم (ص) قرآن را بر بلندترين چكادي كه بدان سو فراز مي شوند برافراشت، همچون مشعلي كه بر بلندترين صخره ي كرانه ي دريا نصب مي كنند و مي افروزند تا كشتيهاي گمشده را راهنمايي كند، و سرگشتگان در گردابهاي جانكاه و درهم شكننده را به ساحل امنيت و سلامت رساند. پيامبر اكرم (ص) همانند مناره اي قد برافراشته با مشعل


تابناك در دست، آهنگ هدايت برداشت، و تيرگي فرو افتاده بر جهان را شكافت. سپهر گردون براي شنيدن گفتارش از حركت پرهياهوي خود ايستاد، و بازتاب آواي خدايي در دهن يك انسان درپيچيد. «ثم استدار كهيئته يوم خلق الله السماوات و الارض [2] » مساوي آنگاه به همان وضع روزي كه خدا آسمانها و زمين را آفريد به گردش درآمد. معناي ايستادن سپهر آن است كه روزگار آغازي دوباره گرفت، و حيات سنتي تازه يافت و تاريخ حقيقت ديگري پيدا كرد تا بگويد كه حيات با همه ي اوضاعش بار ديگر زاييده شد: آغاز اين نوزايي، محمد است و قرآن، و انجام آن محمد (ص) است و قرآن.

پيامبر (ص) چون مناره اي بلند، در نقطه اي ميان شرق و غرب و شمال و جنوب قد برافراشته مشعلي را كه در دست دارد به جهانيان نشان مي دهد تا همه ي گمراهان و سرگشتگان در مكتبها و مسلكهاي به هم پيچيده ي زندگي را به زير پرچم «لا اله الا الله» گرد آورد، و كلمه ي الله بر لب مي گويد: «اهدنا الصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم، غير المغضوب عليهم و لاالضالين».

كاروانهاي بشري، به دنبال اين ندا، در برابر و پيشاپيش او، به سوي راه روشن و هدف نشان داده شده يا نزديكترين راه كوبيده شده و طي شده به سوي آسمان، درگذرند.

قرآن همان مشعل و پرتوي هميشه نورافشان به سوي ابديت است. نمي توان به كسي مسلمان حقيقي گفت، مگر آنگاه كه قرآن محتوايي انساني در جانش گذارد و او خود مانند محتوايش گردد، يا در واقع عنوان روي جلد و مطلب درون كتاب يكي باشد. هنگامي كه انسان به شكلي و رنگ خاصي، در جان انسان جاي گرفت و تغيير حالتي در او به وجود آورد، او را به درجاتي بالا برده است و از طبيعت بشري خود، به درجاتي پايين آورده است، او را به آسمان يا آسمان را به او نزديك گردانيده است. همچنان اين تحول ادامه دارد تا اينكه به صورت مسجد زنده اي درمي آيد كه آجرهاي آن به حساب نمي آيند. درحقيقت، مسلمان قرآني مسجد زنده اي است كه با آجر ساخته نشده است، بلكه با ارزشهاي زندگي آنچنان ساخته شده كه تجلي بزرگ خدا در او مي گنجد كه خود مي گويد: «زمين و آسمانم مرا در خود جاي نمي دهند، بلكه اين قلب بنده ي مؤمن من است كه مرا در خود جاي مي دهد».

پيامبر و قرآن پيوسته تلاش ورزيدند تا پرستشگاه خدا را به قلب انسان منتقل كنند، نه اينكه انسان را به پرستشگاه ببرند. از اينها گذشته، مگر پرستشگاه جز مقداري زمين و مصالح ساختماني، بي هيچ روحانيت و فطرت و زندگي، چيز ديگري هست؟ در واقع بخش


زنده ي آن انسان است، انسان همان زندگي جوشان معبد است كه ترس و خشيت را به ما مي دهد، سپس چنان آرامشي به ما ارزاني مي دارد كه جان با تشويش و بي تاب، به تدريج آرام و قرار مي گيرد و به خواب مي رود، همانگونه كه اعصاب خسته و بيمار، تحت تأثير به خواب بردن، از راحتي و آرامش خواب لذت مي برد، جان ناآرام و بي تاب انسان نيز از سرانگشتان پرمهر و محبت طمأنينه سرشار از سكينه شده، از احساسي رؤيايي لذت مي برد.

معجزه ي قرآن اين است كه ملكوت اعلي را به زمين فرود آورده، يا زمين را به سطح ملكوت فرا برده است. پيوندي است ميان دو جهان غيب و شهادت، يا از حد يك پيوند فراتر رفته پرده ها و مرزهاي ميان اين دو جهان را برداشته، در نتيجه جز يك جهان - كه همان جهان قرآن باشد- به شمار نمي رود. و تو اي مسلمان! از موضع قرآني در ملكوت خدا فراتر از داشته ها و خواسته هاي اين جهاني، سكونت داري؛ آنچنان كه هدف و مقصد تو را از مقصدش جدا كرده، اين آيه ي قرآن است كه تو را براي فضيلت و نيكوكاري اين جهان ساخته است، نه اين جهان را با همه ي آشوبها و پستيها و سبكسريهايش بري تو؛ لذا تو حكمت اين جهان در خرد اين جهان هستي و احساسات پاك و والا در طبيعت آن. اين همان منظور گفته ي پيامبر بزرگوار است كه فرمود: «تخلقوا بأخلاق الله، و خلق الله القرآن» مساوي خود را به اخلاق خداي درآريد، و خلق خدا همان قرآن است.

بنابراين، قرآن تنها يك كتاب آموزشي صرف نيست كه به وظيفه ي تعليمي خود عمل كند و بخواهد، براي مثال، همچون يك مكتب فلسفي يا دانش نظري، آنچه را برتر از سرشت آدمي است به حكم سرشت برگرداند. بلكه چيزي است دگرگون سازنده و مدهوش كننده كه به محض برخورد امواج صوتش به گوش انسان، در وي قلبي شنوا و ره يافته قرار مي دهد، آنگاه قلب را چنان مي گستراند كه انديشه ي نوي در آن بگنجد، به گونه اي كه انسان تبديل مي شود به تنها يك قلب، يا آفريده اي كه بزرگترين اندامش قلب او است.

به همين جهت، پيامبر ديگر جنبه هاي آفرينش انسان را به خود او واگذاشت، و در آن ميان تنها به قلبش توجه كرد و با پاكترين احساس و درك به تفقد و نوازش آن همت گماشت: «زيرا قطعه گوشتي در بدن هست كه اگر سالم و شايسته شد همه ي اندامها بدن به صلاح و شايستگي مي رسند و چنانچه فاسد شد همه ي بدن به تباهي مي افتد، هان بدانيد كه آن قلب است [3] ». منظور از صلاح قلب، هستي آن است و منظور از فساد قلب، نيستي آن مي باشد، هر كس قلبش را دريافت، حقيقت و منظور و همه ي احساسات زنده ي ارجمندي را در خود يافته است كه بزرگواري و فضيلت و عاطفه و پاكي را دربردارند، و هر كس قلب را از دست داد، جز آن صفات چيزهاي ديگر را به دست مي آورد. «ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب أو ألقي


السمع و هو شهيد» (ق / 37) مساوي بي گمان در بيان [احوال گذشتگان] هر آينه يك ياداوري [توجه دادن به سنت الله در جامعه] است براي كسي كه قلبي دريابنده دارد يا گوش فرادهد و [نداي حقيقت را از پس پرده ي گذشته ها] بشنود، در حالي كه او خود گواه و بيننده اي است.

از شگفتيهاي گفتار نبوي آوردن تعبير «مضغة» براي قلب است، شگفتي آن در آن است كه كمال استعداد موجود در آن را منظور داشته است، گويي قلب قطعه گوشت جويده شده اي است كه براي هضم شدن آمادگي كامل دارد. كنايه اي رساتر از اين تعبير وجود ندارد كه بتواند حساسيت قلب را در برابر خير و شر، و سرعت تأثر آن را كه همچون تابش برقي يا افتادن نگاهي مي باشد، برساند. به همين جهت، مي بينيم كه قرآن به قلب عنايت بسيار دارد و هميشه طرف خطابش مي باشد. با ذوق سخنوري و سخن شناسي در موقعيت «هو مساوي ضمير براي عاقل» از گفته ي خدا در آيه ي «أو القي السمع و هو شهيد». كه براي قلب آورده است، نيك بنگر و بينديش، زيرا اين سخن گوياي آن است كه انسان به جز قلبش، ديگر هيچ است.

و چون دريابي كه «هو» نشاني رمزي از يك حقيقت زنده است، به راز اعجاز بيان در راز اعجاز انسان پي مي بري. كار قرآن ساختن دلها است، و فرو بردن آنها در زلالي الهي كه از آن پس جز به يادش آرام نگيرد؛ همچون دلي شيدا و خسته كه چون فرات از سرش در گذشت تشنگيش بيشتر مي شود، و آتش عشقش نه تنها فرو نمي ميرد كه بسي شعله ورتر مي گردد.



روان تشنه بياسايد از كنار فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم



(سعدي)

همانگونه كه آسايش و آرامش عشق در رسيدن به معشوق و پايان يافتن داستان نيست، بلكه در دنبال كردن داستان و در هجران و در پي معشوق روان شدن است. بوسه آتش عشق را فرونمي نشاند، بوسه ي ديگر مي طلبد، همچون همه ي انگيزه هاي عاطفي؛ كه آرامش آنها در تكرار و بازگشت است. مسلمان قرآني نيز دلداده اي است كه روانش جز سرچشمه ي زلال قرآن هيچ آبي را گوارا نمي يابد، و جز به وسيله ي قرآن آرام نگيرد.

چنانكه گفته شد، قرآن كتاب آموزش نظريه اي علمي نيست كه در تلاش چيره شدن بر طبيعت به وسيله ي انديشه و نظر باشد، و زمينه را براي غلبه ي روح بر ماده فراهم كند، و سرانجام به كشتن محسوسات در جنگ ميان محسوس و معقول برسد، تا آن زندگي عقلاني را تحميل كند كه هيچ چيزي پيش از آن و پس از آن وجود ندارد؛ بلكه تلاش قرآن در آن است كه در طبيعت انديشه، و در ماده روان بگذارد، و ايمان را بر پايه ي هماهنگي ميان محسوسات و معقولات بنا كند، به گونه اي كه انسان با داشتن ايمان تنها در جهان غيب به سر نبرد، و همه ي زندگيش را هم در جهان خالص ماده نگذراند، بلكه در زندگي ميان نيروها و طبيعتها تعادل ايجاد كند، و معنويت را در همه جاي زندگي مادي فراهم گرداند.


بنابراين، قرآن براي بشريت تشنه و انسانيتي كه يافت نشده، در قوانين موضوعه ي بشري كه مصلحان خواستار شايسته ترين حالات آن هستند، به منزله ي قوانين طبيعي حاكم بر جهان آفرينش است كه مي توان به وسيله ي قرآن هر دو نوع قانون را در زندگي هماهنگ كرد.

قانوني است براي جهان محسوس و فراتر از محسوس، و پرورشي است براي جان و فروتر از جان. آنگاه نظامي عرضه مي دارد كه در ميان دو طبيعت، به جاي همانندي، تجانس برقرار مي كند و به جاي رويارويي، يكرويي، و به جاي ناسازي، انسجام و هماهنگي، و به جاي تجرد و تنهايي، يكپارچگي. در نتيجه، انسان خواست خود را در آن مي جويد و دل شيدايش در كنار خيالش آرامش مي يابد، همان قطره ي آب در گلوي تشنه است كه نه تنها گلو را تر مي كند، بلكه سراسر اندام را شاداب مي سازد، به همه ي سلولها و جوارح آن يكسان مي رسد تا به هر عضو، زندگي متناسب با نياز آن عضو را برساند.

هنگامي كه قرآن به اندازه ي نياز فطري مردم فرود آمد، به عنوان دين يك مجتمع يا شريعت يك روزگار نبود، بلكه دين انسان و شريعت فطرت بود، و تا انسان آفرينشي فطري دارد، از قرآن جدا نمي شود. زيرا در چه جايي جز قرآن شيوه اي استوار و حكيمانه و قانوني فراگير و ميانه مي يابد: «فأقم وجهك للدين حنيفا، فطرة الله التي فطر الناس عليها، لا تبديل لخلق الله. ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون» (روم / 30) مساوي روي و آهنگ خود را براي دين پاك و نيالوده استوار و بر پاي دار، سرشتي است كه خدا مردم را بر آن سرشت آفريد، آفرينش خداي را دگرگوني نيست. آن همان دين بر پاي دارنده و استوار كننده است، ليكن بيشتر مردم نمي دانند.

آيه اي والا از كتاب وحي، و همه ي آن كتاب، از آغاز تا انجام، والا است، و هر آيه اي در جاي خود و منظور خود، برتر از ديگري است، لذا اگر گفته شود اين آيه اعجازآميزتر و شگفت انگيزتر است، بدان معناست كه درباره ي اين موضوع و منظور چنين ويژگي دارد، چنانكه آيه ي ديگري هم در جاي و منظور خودش همين گونه است. نمي توان گفت آيه اي از قرآن، آيه ي ديگر را از ارزش مي اندازد، بلكه بايد گفت: قرآن با همه ي آياتش، هر گفته و نوشته ي ديگري را از ميدان به در مي كند.

آيه ي گفته شده در بالا، اعلام مي كند كه همه ي اندامهاي انسان در حد كمال مي باشند، و نمي توان آنها را به وضعي برتر و كاملتر از ساختمان كنوني و موجوديت زنده ي مشهود تغيير داد، قرآن براي تكميل كمبودهاي عضوي انسان از جهت آفرينش نازل نشده است، زيرا مي فرمايد: «لقد خلقنا الانسان في احسن التقويم» (تين / 4) مساوي انسان را در زيباترين و نيكوترين بنياد آفريده ايم، بلكه آيين ها و قوانيني را مورد بررسي و نقد قرار مي دهد كه فطرت انسان را به فساد و تباهي مي كشاند و اصلاح آنها روزگار درازي را اقتضا مي كند، و


در ريشه كن ساختن مواد انگلي زيان بخش نابودكننده به تلاش مي ايستد. هر نقصي كه در انسان هست، در نتيجه ي قوانين بشر ساخته اي است كه انسان را از قانون طبيعي، يا از روح ناموس فطري، دور مي كند؛ لذا هدف قرآن بازگردانيدن انسان به فطرت نخستين آنان و برگردانيدن عرف به حالت قانون و ناموس آفرينش است، بدين ترتيب، قواعد بر روي قواعد و حدودي پي در پي بر پاي مي دارد، و خارهاي افتاده بر سر راه و آلودگيهاي انباشته بر روي هم را مي زدايد، تا پرده هاي فروافتاده بر روي فطرت پاكيزه، كه ساخته ي خداست، و طبيعت زيبا و جذاب، كه پروريده ي بشر است، به كناري رود و نسلهاي دورمانده از اين قوانين چهره ي درخشان آنها را بنگرند، زيرا اين آلودگيها در طول عصرها و نسلها به صورت نژادي به ارث رسيده است، و فطرت انسان چنان زشت و مسخ شده، و عادات و سرشتهاي غير خودي بدان افزوده شده كه پرداختن و جلادادن و زنگ زدايي از آن بسي مشكل مي نمايد.

به همين علت است كه اين انسان همه ي مصلحان را در طول تاريخ به زانوي ناتواني درآورده است. آنان با اختلاف نظرهايشان از جهت اصلاح، همگي در نااميد شدن از انسان اتفاق نظر پيدا كرده اند، و در روزگار نو اين نااميدي چنان افزايش يافته است كه «نيچه» را به سرودن شعري واداشته كه در ضمن آن حقيقت واقع انسان را نقل نمي كند، بلكه او را به صورتي تخيلي ترسيم مي كند و انسان را در يك وضع كاملا اتوپيايي [4] به تصوير مي كشد.

برناردشاو نيز از انسان كنوني اميد خود را بريده، به انسان آينده اي اميد بسته است كه ساختمان بدني و آفرينش حيوي او را به شكل عجيبي تعيين كرده است، و چنان تغييراتي را در وجودش خواستار مي شود كه اصلاح پذير باشد.

ليكن قرآن معجزه و قانون را هماهنگ با هم عرضه مي كند، انسان را به صورت تخيلي ترسيم نمي كند و با رشته هاي رويايي و موهوم نمي تند، انسان را متهم به نقص نمي كند كه در آينده تكامل او را به انتظار بنشيند، بلكه به انسان به چشم واقعيتي مي نگرد كه حقيقت در چارچوب و فضاي آن مي گنجد، و با ندايي شگفت انگيز حقيقت انسان را، به همان گونه كه عرضه داشته اعلام مي كند: «فأقم وجهك للدين حنيفا، فطرة الله التي فطر الناس عليها».


كلمه ي «حنيفا» [5] را نه زبان شناسان توانسته اند با دقت معني كنند، و نه راويان، همچنان در پرده ي ابهام چون يك راز مانده است، از آن پيچيده تر كلمه اي نيست، و از آن روشن تر نيز كلمه اي يافت نمي شود، ليكن در كاربردهاي گوناگون دچار اشكال مي شوند و آن را در غير معناي لغويش به كار مي برند؛ لذا برخي از مورخان آن را واژه ي اسلامي بي سابقه اي پنداشته اند؛ به هر حال، ما آن را كلمه اي اشراقي مي بينيم كه دقيق ترين معاني تقديس را دارا است، و مجموعه اي از مفاهيم: اخلاص، احساس خشيت، و پيوند هميشگي قلب با تنزيه را، يكجا گرد آورده است.

و منظور آيه از «وجه» [6] ، آهنگ و قصد، يا ذات و خويشتن خويش است؛ همه ي اين معاني را سيد مرتضي در «أمالي» خود براي وجه ذكر كرده است. آنچه در اين مبحث به نظر ما مناسب تر است قصد و آهنگ مي باشد، گويي قرآن مي گويد: اسلام فطرتي است كه خواستار قصد و اخلاص داشتن در قصد است، قصد بدون اخلاص، بي معنا و محتوا است، و از نظر آگاهي و درك ارزشي ندارد. [7] و همچنين قرآن با فرمان «أقم» خواستار بيداري و هشياري و حركت و استواري احساس و درك منطقه ي قلب شده است، زيرا قرآن جز درك و احساس راستين و آهنگ استوار و متين، چيز ديگري نمي پذيرد؛ احساس و آهنگي كه همه ي هدفهاي جان را از گوشه و كناره هايش گردآورده به انگيزه هاي همسوي قلب هدايت كند؛ در نتيجه درك در چارچوب جان، و جان در چارچوب درك و آگاهي قرار مي گيرد. بنابراين فرمان «أقم وجهك» براي مسلمان، همچون سلاح ذخيره شده اي است كه هيچ بررسي كننده اي


بدون حساب از كنار آن نمي گذرد، و هيچ برانگيزنده اي بدون ارزيابي دقيق به وسيله ي آن بسيج نمي شود. چنين مسلماني همانند دژي رويين بارو است كه در برون نيرومند به چشم مي آيد، زيرا از نيروي نهفته در درون اطمينان دارد. در اين فرمان، آگاه سازي و بيدارباشي است كه مغز و لب اسلام، همان نيك دريافتن و به يقين آگاهانه رسيدن است: «أن تعبد الله كأنك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك» [8] خدا را چنان بپرستي كه گويي او را مي بيني، زيرا اگر تو او را نمي بيني، او تو را مي بيند.

اگر در هر كاري در ميان دو حالت گرفتار آيي، جز فرار از نخستين به دومي، و گريز از دومي به نخستين چاره اي نخواهي داشت، ناچار همچون كسي بايد باشي كه دادگاه خود را با همه ي قوانين و دادرسان، بر دوش مي كشد، هيچ نكته اي را از دست نمي نهد، زيرا گريزگاهي جز محكوم كردن خود و تسليم در برابر جرم مشهود ندارد. بدين ترتيب، اسلام با فرماني كه بر وجدان درون مي راند، بر هر مسلماني پاسداري گماشته است كه هميشه او را مي بيند و سخنانش را مي شنود، نه پاسدار از او غفلت مي كند كه در خواستهاي خود فرو رود، و نه او در انديشه ي غافل ماندن از پاسدار خود است، لذات مطلق و بي بند و بار را برمي چيند و از ريشه مي كند، اگر چه به حساب خودش پاسدار از او غفلت كرده باشد.

كوتاه سخن، اين دين با آيينها و شيوه هايش، چيزي جز همان فطرت در شرايط و شيوه هاي خاص خود نيست، باري گران يا تحميلي برتر از تاب و توان نمي باشد، از روح فطرت آمده تا ارشادش كند، و سرشتش را از فطرت برگرفته تا با زلال شايستگي آبياري كند و با آب گوارايش به رويش و بالش درآورد. بزرگترين پيامي كه اسلام آورده، اين سه كلمه است: ايمان، احسان و تقوا مساوي گرويدن، نيكي كردن و پرواپيشگي.

ايمان، احساس و درك را در قلب استوار مي كند؛ احسان، مشكلات گرانبار ضمير و وجدان را برمي دارد و تقوي فضايل را چنان در انسان به كمال مي رساند كه به صورت انساني آرماني درمي آيد. تقوي دو پيوند برقرار مي كند، يكي در ميان بنده و پروردگار؛ و ديگري در ميان بنده و برادرش. هر چه با هم در يكجا قرار نگرفت، با هم برداشته مي شوند؛ لذا خدا با وصفي راستين آن را «دين قيم» مساوي (دين برپاي دارنده)، وصف مي كند. اين صفت گويي به عنوان علت در آيه براي «فطرة الله التي فطر الناس عليها» آمده است. در نتيجه، ما به راز جديدي در اين آيه پي مي بريم و آن راز اين است كه قرآن براي ارزيابي شرايع و قوانين و تعاليم معياري تعيين مي كند كه عبارت از مطابقتشان با نواميس طبيعت و هماهنگيشان با آنها است؛ لذا همين كه كسي، در دين خود از مسير آن منحرف شد، يا اگر چه تنها از يك جهت، با آن هماهنگ نبود، بر دين قيم نيست و كيش كامل و سنجيده اي ندارد. اين مطلب


حقيقت والايي است كه در روزگاران جديد، همه ي قانون نويسان و حقوقدانان همچون «بنتم» با بانگ بلند آن را اعلام مي كنند. نخستين اعلام كننده ي آن در عصر جديد قانون شناس «منتسكيو» است كه در كتاب خود «اصول قوانين طبيعي و قراردادهاي اجتماعي» چنين حقيقتي را اظهار داشته است، ليكن پيامبر اكرم محمد (ص) پيش از همه ي آنها در كتابي كه بر او نازل شده است، اين حقيقت را به روشني اعلام كرده است.

كاملترين وصف براي دين اسلام، از جهات گوناگون، كلمه ي «قيم مساوي برپاي دارنده» است. اين دين، برپاي دارنده وبرآورنده ي نيازهاي فرد و نيازهاي جمع و ايجاد كننده ي پيوندهاي رواني ميان آسمان و زمين است. روابط دروني را در ميان مردم نظم بخشيده است و پيوندهاي معنوي ميان انسان و پروردگارش را در همه ي حالات برقرار كرده است. شگفت ترين نكته ي موجود در آيه، وصف دين به صفت «قيم» است، يكي از معاني اين لفظ آن است كه: به اندازه مي گيرد، به اندازه مي دهد، نه در اجمال خود راه تفريط مي پويد، و نه در الزام به افراط مي گرايد.

اسلام، قانوني عرضه كرده كه همه ي مواد آن از طبيعت قانون يا قانون طبيعت گرفته شده است؛ و بدين وسيله، ثبوت نظام در طبيعت كلي مبتني بر جذب و دفع را به اثبات مي رساند، يعني هر چيزي در طبيعت نظام ثابتي دارد، و در ميان دو عامل كنش و واكنش قرار گرفته است.

قانون آفرينش آنگاه به صورت قانون اجتماعي درمي آيد كه طبيعت ناموس آفرينش و نظام آن هم، در قانون حاكم بر مجتمع، وجود داشته باشد، وگرنه وسيله اي براي تجاوز به حقوق افراد مي گردد و ابزاري مي شود براي خودگزيني، و غلبه ي بر ديگران و كسب قدرت. ستمگرترين فرد جهان هم بوسيله ي قانون ستم مي كند، ليكن قانوني كه از خويشتن ستمگرش سرچشمه گرفته باشد، و كار او را بدان جهت ستم مي خوانند كه خود زير فرمان ستم است و با آن ستم بر مردم حكومت مي كند، چون سرچشمه ي قانون او حكمت قانون نيست، بلكه فطرت شر است.

اسلام قلب و عقل مسلمان را هماهنگ مي كند تا با هم به اقدام بپردازند، هر دو وظايف را يكسان مي نگرند؛ هنگامي كه از آبشخور بايسته هاي خويش بيرون مي روند، براي بازگشتن بدان بايسته ها است، و در مسير و مقصد از يكديگر جدا نمي شوند. اين هماهنگي و همراهي در احساس و انديشه هر دو، هست، مگر اينكه حركت تنهاي هر يك مكمل حركت ديگري باشد، مسلماني كه در هر دو جهت عقلي و عاطفي، يا در يكي از آن دو، ناتوان باشد، همچون بيماري مي باشد كه نه زنده ي شايسته اي است و نه مرده ي بايسته اي، به اندازه ي بيماري مرده است، و به اندازه ي پايداري از زندگي برخوردار است.


در اين مثال، بيمار ميدان نبردي سهمگين در ميان مرگ و زندگيست؛ هر يك غلبه كرد، آثار خود را در وجود بيمار بيشتر آشكار مي كند. هدف اسلام آن است كه مسلمان را به صورت سرچشمه ي نور درآورد، نه تنها به صورت جسمي نوراني؛ چه اگر تو خود نوراني باشي و پرتوي بر ديگران نيفشاني، مسلماني هستي به چكاد و هدف اسلام نرسيده. در آن صورت همانند كودكي هستي كه از زندگي به اندازه ي جلب نفع شخصي استفاده مي كند، و هنگامي كه زندگي در او باردار و پايدار شد، متوجه بيرون از وجود خود و ديگران مي شود و لذا استعداد گرفتن و دادن بيشتر را هم دارد، اما اگر تنها متوجه درون شد آماده ي نابودي شده است.

آن وجود كه براي خويش بود، به ديگران تعلق پيدا كرده است، و چون در خود مي نگرد معني و مفهوم مشترك همگان را مي بيند، همانگونه كه در حديث آمده است: «انا لله، و الله للجميع» مساوي ما براي خداييم و خدا براي همه.

در اين آيه پيشگويي و نويدي است بدان كه اسلام دين همگاني همه ي بشريت، با تمام دگرگوني در نژاد و زبان و خاستگاه و جايگاه آنان، خواهد شد. و آن روز، از نظر قرآن، روز استقرار و استواري دانش در همه ي جهات خود مي باشد، و روزي است كه دانش بر پايه هاي استوار واقعيت انسان و حق آشكار برپاي مي گردد، نه بر پايه هاي طبيعت گزافه ي دروغين و باطل پوشيده در ميان الفاظ حق نما.

رسيدن دانش به چنين سرانجام والا، و استقرار آن بر چنان پايه ي استوار، بعيد نيست، چه، سرانجام درخشانش از ميان پرده هاي آينده ي نزديك پرتوافكن است. در آن روز كه دانش از پيرايه ها پاك شود، و به حكم و قانون اينكه حقيقت با آلوده شدن روي نهان مي كند، همچون حقايق استوار و پابرجا گردد؛ به جهان توان و اجازه داده مي شود كه كلمه ي الله را در اسلام، و نور الله را در قرآن بشنود و ببيند.

بر فراز رفتن درست، تنها با حقايق انجام نمي پذيرد، بلكه ناچار از درآميختن است. زيرا درآميختن، حقايق را از چارچوبها و مرزبنديها برتر مي برد، و معني و مفهوم ديگري كه راز فرارفتن آنها است بدان مي افزايد. و آن روز برزخي است كه حقيقت علمي و حقيقت ديني در آن زمان به يكديگر برخورد مي كنند، و به هم درمي آميزند، و چون تركيب عنصري آب به هم درآميخته آبي گوارا عرضه مي دارند. در اين نكته از گفته ي خداي متعال بينديش كه مي فرمايد: «و لكن اكثر الناس لا يعلمون».

اين آيه، كنايه اي روشنگر دارد كه اسلام دين دانش است؛ همين كه روز دانش فرارسيد، همان روز، روز اسلام نيز هست. از طبيعت تكامل انساني است كه به پيشرفت و فراز روي نهد، و به واپس و نشيب نگرايد، اگر چه موانعي حركت فرازين او را گاه كند و گاه متوقف مي كند، و همين شيوه ي حركت خود دليل بر پيشرفت او است؛ كندي او براي هموار ساختن


ناهمواريها و توقفش به منظور پايداري در برابر موانع است. و سنت انسان چنان است كه پيوسته و با پايداري به تدريج رو به بالا رود تا به نقطه ي پاياني يا «سدرة المنتهي» كه در اسلام نشان از فرارفتن انسان است، رسد، همان نقطه اي كه نخستين انساني كه بدان رسيد، آخرين انساني است كه بدان مي رسد. و فايده ي رسيدن آن انسان به تنهايي، آن است كه از حوزه ي «ناشدنيها» بيرون رفته در ميدان «شدنيها» استوار گرديده است. آنگاه مردم از سدرة المنتهي، به عنوان «انجامين مرز» [9] فراتر مي روند، اين مردم بر انسان نخستين پيشي نمي گيرند بلكه در برابر او و فراروي او مسابقه مي دهند.

دانش ناچار از رسيدن بدين سرانجام والا است كه مي بيند انسان پيش از وي بدان رسيده است. [10] و اسلام مي تواند مرزي فراتر از انجامين مرز، از جهت سرعت گسترش، براي خود ثبت كند و گوي سبقت از ديگران ببرد و «اكثر الناس لا يعلمون»، اگر روزي آمد كه «لا» از اين كلمه بيفتد، و اثبات جاي نفي را بگيرد در آن صورت «و يأبي الله الا أن يتم نوره و لو كره الكافرون» (التوبة / 32) مساوي و خدا نمي پذيرد (كوشش ضد خدايي ديگران را) جز آنكه نور خود را به انجام رساند، اگر چه كافران ناخوش دارند.

سخن را در گفتار زير كوتاه گردانيم:

اسلام دين فطرت [سرشت آفرينش] است، و در آفرينش خدا تبديل راه ندارد؛

و دين طبيعت است، و در مرزهاي طبيعت گسستن و جدا شدن نيست؛

و دين حقيقت است، و در آن سوي حقيقت، جز باطل چيزي وجود ندارد!

مسلمان قرآني، همان قرآن درآمده در انسان است، چنانكه اميرالمؤمنين علي (ع) گفت: «آن قرآن خاموش است، و من قرآن گويايم»، يا در واقع انسان جنبه ي عملي قرآن است. همانگونه كه نمونه ي هر چيزي نشانگر منظور اصل آن است و همه ي منظورهاي اصل را دربردارد، مسلمان قرآني هم تجسم روشن قرآن است و هدف و منظور قرآن و همه ي منظور آن را در خود دارد!

پيامبر اكرم (ص) نمونه ي كامل مسلمان قرآني در تاريخ اسلام را در وجود خود عرضه


داشته است: «لقد كان لكم في رسول الله أسوة حسنة» (احزاب / 21): بهترين سرمشق و الگويي كه براي شما وجود داشته در وجود رسول خدا بوده است. و ياران خويش را هم به همان گونه شكل داد، به گونه اي كه گويي همه از يك قالب بيرون آمده هر يك معاني مجسمي از وجود او، و نمونه ي گويايي از حضرتش هستند. و اگر تفاوتي در آنان ديده شود، به سرشت و عنصرشان مربوط است، همچون كتاب كه با كاغذهاي گوناگون و مركبهاي رنگارنگ چاپ مي شود، ليكن همان كتاب است و با كتاب ديگري از نظر مطلب تفاوتي ندارد. به همين مناسبت پيغمبر اكرم مي فرمايد: «الناس معادن».

پيامبر گرامي با اين گفته هشدار مي دهد كه اسلام طبيعت را دگرگون نمي كند، بلكه بدان جهت مي دهد، تغييري در آن به وجود نمي آورد، بلكه آن را به رنگ و شكل دلخواه درمي آورد.

اكنون سيماي يك مسلمان كامل را در شخصيت حسين (ع) نشان مي دهيم، همان شخصيت كه رمز و نمونه ي درست و راستيني از معنا و طبيعت پيغمبر را در خود به نمايش گذاشته است، و بر همگنان در اين ميدان پيشي گرفته تافته اي جدا بافته مي نمايد. چه، او توانسته از رسول خدا باشد، چنانكه رسول خدا از خويشتن او است. از مرزهاي دين سرچشمه مي گرفت و از مرزهاي طبيعت درك شده از دين سرشته شده، درونش دريافتي ذاتي از دين داشت گويي جزيي از خود دين است، يا بخشي از عناصر تشكيل دهنده ي آن مي باشد. اين طبيعت درخشان هاله اي از نور گرد خود داشت كه يگانه و بي همتايش مي گذاشت، و شكلي كه جز خود او نبود، و جز در درون او وجود نداشت، همانند پرتو خورشيد كه پرتو خورشيد است، تابش آن از هر چه مي خواهد بگذرد و هر چه بر رويش بيفكنند.

از آن جا كه دين براي حسين (ع) به عنوان فطرتي آفريننده درآمده، همچون استوار شدن سنگ بنا در سنگ بنا بود، نه قرار گرفتن ديوار بر روي شالوده؛ از دين به ديگر سوي نمي گرويد جز اينكه با هم به سمتي بگروند؛ گرايش و پايداري هر دو با هم بود، زيرا گرايش، نسبتي از جدايي و دوري است. به همين جهت سه عامل يكجا در او گرد آمده، هر سه به صورت يك دريافت، بي هيچ اختلافي، به عنوان نمونه اي والا و آرماني احساس مي گرديد: سرشت ذاتي، محيط تربيتي و دين، يكسان در وجودش گرد آمده بودند. احساسات و دريافتهايش هماهنگ از اين سه با هم جمع مي شدند و هماهنگ از هم جدا مي گرديدند؛ جدا شدن و گرد آمدنشان يكسان و به يك حالت بود، دريافتهايي به هم پيوسته، هماهنگ وهمراه در فراز و نشيب. در نتيجه، درك آنها از معاني و هدفهاي والا سه بعدي بود، بزرگ و آشكار فرامي رسيد چنانكه اگر در خط مستقيمي از ديد چشم قرار مي گرفت در نزديكترين حد


بينش و بينا ساختن بود.

اشياء را آنچنان كه بودند مي ديدند، گويي حقايق را با ديده ي جان مي نگريستند، هيچ حقيقتي در پوشش باطل يا آميخته با ناپاكيها يا جداي از راستي با قلبشان تماس نمي گرفت، بلكه آنها را ناب و آنچنان كه سرشتشان اقتضا مي كرد درمي يافتند. داراي دركهاي حساسي بودند كه حواسشان را براي زير و رو كردن و تشخيص ميان حق و باطل هشيار و بيدار نگه مي داشت؛ چون به حق مي رسيدند، آشكارا اعلام مي كردند و چون به باطل برمي خوردند در اظهار آن ترديد روا نمي داشتند؛ حق و باطل در دلهاي اين برگزيدگان جريانهايي داشتند، همچون جريان بار الكتريكي، كه منظور و هدف آنها را اعلام مي كردند. مردم در كار خود دچار شبهه بودند و آنان هيچ شبهه اي در امور خود نداشتند، مردم در زندگي لغزشها داشتند و آنان دچار لغزش نمي شدند، بلكه راه درست مي پيمودند و بر آن راه استوار و ميانه رو بودند، همانگونه كه پيامبر (ص) اميدوار بود مؤمنان چنين باشند.

حسين (ع) را ديده ايم كه بر مسير و پايگاهي استوار و راهي راست قرار دارد و هيچ انگيزه ي باطلي او را از جاي خود منحرف نمي كند و هيچ نعمت فريبايي از اين جهان او را به فتنه و اضطراب نمي افكند، بلكه همچنان بر مسير پايدار خود در ميان رهنمودهاي سنت و آموزشهاي قرآن ايستاده نه از ظاهر آنها به راست و چپ مي گرايد، نه از باطنشان. در اين پايبندي و استواري چنان است كه گويي قرآن او را به عنوان شهيدي شاهد يا نمونه اي واحد عرضه داشته حقايقي را كه دربر دارد و آنچه برتر از آنها است، به وي نشان داده است؛ به گونه اي كه شاخصي است قابل پيروي براي همگان كه بيشتر از هر شاخص ديگر مي توان از او برگرفت، و از هر راه و ورشي جانها را به بند كشيد.

بدين جهت، دين آسماني نياز به فرستاده اي از نوع انسان دارد كه خود نمونه ي عملي پيامش باشد، و كلمه ي الله را به عنوان رمز و نمونه اي شايسته تبليغ و ارشاد كند، حس نياز به حس دارد، و طبيعت محتاج يك طبيعت است، و براي ايجاد يك انسان نمونه بايد انسان نمونه اي داشت، و تأثير گذاشتن در ماده جز با عناصر مادي، با وجود خاصيتي جداگانه، امكان پذير نيست: «و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا» (انعام / 9): اگر پيغمبر را قرار بود از نوع فرشتگان تعيين كنيم باز هم او را به صورت يك انسان درمي آورديم:

نمونه ي خدايي يكي بيش نيست كه همراه با دين عرضه مي شود، چون آن نمونه ي واحد تأثير خود را در ديگران به ارث گذاشت و نمونه هاي بسياري در هر جهت و سوي ارائه كرد، اينان به صورت نمونه هاي رسالت داري جلوه مي كنند كه جز به وسيله ي آنان دين را بطور صحيح نمي توان دريافت، و چون شايستگي و هدايت كامل دين را در وجود خود دارند، مورد نياز همه ي عصرها هستند. و خداوندان اشارتها و مشعل داران هدايتها كه بر رسوم و آداب هر زمان فراتر


رفته اند، و وارث آموزشها و سنتهاي محمدي (ص) هستند، بر اين پايه استوارند، و هر نسلي بدانان نيازمندند.

ابوعبدالله حسين (ع)، بي هيچ ترديدي، مهتر اين وارثان است، در همه ي رفتارهاي اين جهاني و آن جهاني نمونه اي است درخشان و برتر تا آنجا كه همه ي حافظان تاريخ و گزارشگران و زندگينامه نويسان اتفاق نظر دارند كه وي سنت مصطفي را در همه ي نمودها و نگاره ها زنده كرد و به يادها آورد، و گفته اند كه در كردار و گفتار و سرشت و خوي از همه كس به جدش همانندتر بود، و با پيروي كامل از پيامبر، همانندي او برجستگي و جلوه ي بيشتري مي يافت. محضرش فرودگاه دلهاي شيدا، و بارگاه فرشتگان ناپيدا بود، حاضر در آن مجلس احساس نمي كرد كه در محضر انساني حضور يافته كه از پروردگان اين جهان باشد، شكوه و جلال و جبروت آن آستان سرشار از آرامش و وقار بود، گويي هر پگاه و پسين، ملايك به آستان بوسيش در آن فضا در پروازند، و درازي و كوتاهي عمر مجلسش به دست آنان است، و اين احساس در همه ي حاضران مي خليد، و در تصور [11] روشن خود فرشتگان را مي ديدند و خويش را در فردوس برين و حظيرة القدسي مي يافتند كه مصالح ساختمانيش خودشان هستند، و راز گويايش، حلقه ي رابط ميان فرشتگان و بشرها، در اين فضا، همان انسان كامل است.

اين محضر و مجلس در هر قلبي، با هر گرايش و هر مقدار دنياخواهي، اثر خود را مي گذارد، و از رگ و پي قلب گذشته در ژرفايش فرو مي رود. معاويه به شخصي از قريش گفت: «چون به مسجد رسول خدا (ص) درآمدي و ديدي مردمي در آن حلقه زده اند كه از سكون و سكوت گويي پرنده بر سرشان نشسته است، بدان كه آن حلقه ابي عبدالله را در ميان گرفته برايشان سخن مي گويد». [12] .

بدين ترتيب، آن معناي زنده در جايگاهي مقدس براي مؤمناني آشكار مي شود كه پرتوي از سيمايشان پخش گرديده كه بيننده را در جوي از اطمينان دچار بيم و هراس مي كند، و در آرامش به سكون وامي دارد، گويي در همان جا كه هستند، به ابديت مي نگرند، پرده ي بي نهايت از برابر چشمانشان كنار رفته آفاق آن را در كنار خود مي بينند، يا گويي افقهاي دور به مجلسشان آمده است. تو نگران بر گروهي در گوشه اي از عبادتگاه و بر روي نقطه اي از زمين نمي باشي، بلكه با نگرشي تيز و دقيق مي بيني كه ملأ أعلي در وجود اشخاصي تجسم و


انتشار يافته كه برتري جوي و آسمان نگرند، و بر فراز جهان ديگران به پرواز درآمده اند: «هيچ مردمي براي ياد خدا گرد هم نمي آيند، جز آنكه فرشتگان آنان را دربر خواهند گرفت، و روح (جبرئيل) در ميانشان مي گيرد، و خدا آنان را در ميان كساني كه نزدش هستند (يا در ضمن ملائي كه در نزدش هستند) ياد مي كند». [13] .

كلمه اي است ساده و سرشار از احساس سادگي براي يك ساده دل، اگر از دهان كسي غير از معاويه بيرون آمده بود؛ ليكن معاويه همان امپراتوري است كه همه ي ابزارهاي چيرگي، ايجاد وحشت و تفاخر را گرد آورده تا اظهار قدرت كند و از هيچ يك نمي گذرد مگر اينكه بر جبروت و جلالش بيفزايد.

اما اين سخن از همان معاويه است، زيرا به منظور خاصي و از جهت ديگري آن را به زبان آورده است. از بعدي به حسين نگريسته است كه جهان با همه ي بزرگيهايش بدو گرايش يافته، همه ي ابزارهاي خود را در اختيارش گذاشته گويي همه ي جهان در كنار او يكجا گرد آمده است.

همين نكته ارزش ديگري بدين سخن مي دهد. شكوه و جلال سلطنت به معاويه هرگز اجازه نداده است كه عظمت ارزشهاي الهي را در وجود حسين (ع) ببيند، او هيچ وقت نتوانسته نفس بشري سركش خود را مهار كند و با سختگيري و نيرو آن را در مرز عبوديت انسانيش نگه دارد، تا با بينشي خدايي و چشم دل حقيقت را در پشت پوششهاي باطل بنگرد و آب را از سراب تشخيص دهد، در نتيجه سرگردان وبهت زده همچون كسي بماند كه گرفتار خاطره اي يا انديشه اي است، سرانجام نيروي آن را كه از گزافه گويي گرفته شده به ضعفي برگرداند كه طبيعت گزافي در آن باشد. معاويه به خودش مي نگريست كه وسايل اين جهان او را در ميان گرفته اند، و نگاهي نيز به حسين مي افكند كه حقيقت عظماي آن وسايل به گرد او درآمده اند، نسبت ميان اين دو را، نسبت ميان وجود و عدم مي ديد؛ باز نظري مي افكند و در جهت مقابل سرچشمه ي نور را پرتوافكن مي بيند كه چشم را خيره و جان را شيدا مي كند، و در جهت ديگر انبوهي از تاريكيها و اشباح و سايه هايي درهم و اوهامي در تردد.

اينك همان لحظه اي است كه جان بيدار شده به حقيقت خود بينا مي گردد، و هر چيزي را به شكل حقيقيش مي بيند. وه چه واژه ي زيبايي از دهان معاويه بيرون پريده است، آشكارا بسي برتر از سطح دنياي مادي اوست كه پيرامون خود گرد آورده است.

آري حسين (ع) چنين بود كه چون در برابر مردم نمايان مي شد در برابرش صف مي زدند و تا چشم كار مي كرد اين صف ادامه داشت و همگي با شيفتگي پيرامون او مي نشستند، همچون پرندگاني كه در گرماي تابستان گرد حوضي از آب خنك نشسته جگر سوخته خود را


با آن سيراب مي كنند. مردم گويي بدين وسيله، اگر چه براي لحظاتي هم كه شده، از اسارت شهوات و خودپرستيها فرار كرده اند تا با گفتن كلمه اي از ايمان دلهاي خود را روشن و جانهاي خود را خالص كنند؛ همانگونه كه ياران پيامبر به خدمتش مي شتافتند و با همين تعبير مي گفتند: «ما را با سخنانت درياب تا لحظه اي به پروردگار خود ايمان پيدا كنيم». ابن كثير مي گويد [14] : «حسين و پسر زبير از مدينه به مكه رفتند و در آنجا اقامت گزيدند. مردم گرد حسين حلقه زدند، به سويش مي شتافتند، به زيارتش مي رفتند، پيرامونش مي نشستند، به سخنانش گوش مي دادند، از آنچه از وي مي شنيدند بهره مند مي گرديدند و روايتهايش را يادداشت مي كردند».

شايان توجه و دقت در اين گزارش تعبير «عكف مساوي گرد كسي حلقه زدن» است كه در همه ي مشتقات خود معني وابسته شدن به كسي يا چيزي و بريدن از غير را دارد. ما كسي جز حسين (ع) را نمي يابيم كه مردم از همه چيز خود دست بردارند و بدو وابسته شوند، گويي اين مردم از جهت دنيا حقيقت ديگري از جهان شگفت الهي را در او مشاهده مي كنند. چون به سخن زبان مي گشود گويي زبان غيب به حركت درآمده از اسرار و نهان خود خبر مي دهد، و چون خاموش مي شد چنان بود كه گويا غيب خواسته است به شيوه اي ديگر و با زبان سكوت از معنا و منظور خود با خبر سازد؛ زيرا از برخي حقايق جز با سكوتي ژرف، نمي توان تعبير كرد. همانند نقطه است در لابه لاي نوشته ها كه معنايش تنها با همان نقطه مفهوم مي شود، و تا بر روي حرف گذاشته نشده، كلمه معني نمي دهد، و با اينكه نقطه نداشتن يك اشاره ي منفي است، ليكن بر هدفي مثبت دلالت دارد، يا همانند آهنگي خاموش در ميان آهنگهاي ديگر كه جزئي از آهنگهاي گويا به شمار مي رود و خود زباني ديگر است.

خبر فوق الذكر تصوير كاملي از موقعيت حسين را ترسيم مي كند، در روزگاري كه قدرت حاكم در طغيان، و سلطان غالب بر فرمان است، مردم را مي بينيم كه چنين بر گرد او حلقه مي زنند، اما قدرت حاكم را چه رسد كه در ميان انسان و قلبش، يا ميان انسان و ايمان درونش مانع گردد! قدرت و حكومت تنها در قلمرو خود فرمان مي راند، و شمشيرش در حوزه ي خود مي برد، و هر چند وسايل خود را به كار اندازد در جايگاه درك و احساس، نفوذ نخواهد كرد. از اين حقيقت كه بگذريم گزارش بالا به ما خبر مي دهد كه حسين (ع) حديث و روايت فراوان مي گفته است، و بر خلاف برخي از كتب خبري اندك گوي و كم اثر نمي باشد. شايسته است كه در ضمن بيان داستان مجلسش، تعدادي از احاديث روايت شده از حضرتش را زينت بخش كتاب كنيم.

ابن ماجه و أبويعلي از احاديث حسين (ع) حديث زير را چنين نقل كرده اند:


«قال: سمعت رسول الله (ص) يقول: ما من مسلم تصيبه مصيبة، و ان قدم عهدها، فيحدث لها استرجاعا؛ الا اعطاه الله ثواب ذلك».

امام حسين گويد از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي گويد: هيچ مسلماني نيست كه مصيبتي بدو رسيده باشد، اگر چه روزگارش گذشته بود، و با گفتن «انا لله و انا اليه راجعون» از آن سخن گويد، مگر اينكه خدا پاداش آن سخن را در ضمن مصيبت، بدو عطا فرمايد.

امام احمد در «مسند» [15] خود از ربيعة بن شيبان نقل مي كند كه گفت: به حسين بن علي (ع) گفتم: چه چيزي از رسول خدا (ص) ضبط و درك كرده اي؟ گفت:

«صعدت غرفة فأخذت ثمرة فلكتها في في، فقال النبي (ص): ألقها فانها لا تحل لنا الصدقة».

از اتاقي بالا رفته ميوه اي چيدم و در دهانم انداختم و جويدم، پيغمبر اكرم (ص) به من گفت: آن را بيرون انداز، زيرا صدقه بر ما حلال نيست.

فاطمه دختر امام حسين از پدرش نقل مي كند كه گفت:

«قال رسول الله (ص): للسائل حق و ان جاء علي فرس».

رسول خدا فرمود: سائل را حقي است اگر چه سوار بر اسب بيايد.

شعيب بن خالد از حسين بن علي نقل مي كند كه گفت: [16] .

«قال رسول الله (ص) ان من حسن الاسلام المرء قلة الكلام فيما لا يعنيه» (و في رواية:) تركه ما لا يعنيه». [17] .

رسول خدا فرمود: از نشانه هاي نيكي اسلام و عقيده ي شخص، كم سخني در موردي است كه به او ارتباط ندارد. (و در روايت ديگري است) واگذاشتن امري است كه به او ارتباط ندارد.

سنان بن أبي سنان الدؤلي از حسين (ع) و او از پيامبر اكرم (ص) نقل مي كند كه:

«قال: اختلفتم و أنا بين اظهركم، فانتم بعدي أشد اختلافا».

رسول خدا فرمود: من در ميان شما هستم و با يكديگر اختلاف داريد، پس از من اختلافتان با يكديگر بسي شديدتر خواهد شد.

شايد يكي از مهمترين احاديثي كه از آن حضرت روايت شده [18] ، حديثي است كه در وصف پيغمبر اكرم (ص) گفته است: حسين بن علي گويد از پدرم درباره ي سيرت رسول


خدا (ص) در ميان هم نشينانش پرسيدم، گفت:

«كان رسول الله (ص) دائم البشر، لين الجانب، ليس بفظ و لا غليظ و لاصخاب و لا فحاش و لا عياب و لا مشاح. يتغافل عما لا يشتهي و لا يؤيس منه و لا يخيب فيه. وقد ترك نفسه من ثلاث: المراء و الاكبار و ما لا يعنيه، و ترك الناس من ثلاث: كان لا يذم احدا و لا يعيبه و لا يطلب عورته و لا يتكلم الا فيما رجا ثوابه. و اذا تكلم أطرق جلساءه كأنما علي رؤوسهم الطير، فاذا سكت تكلموا. لا يتنازعون عنده الحديث، و من تكلم عنده أنصتوا له حتي يفرغ. حديثهم عنده حديث أولهم، يضحك مما يضحكون منه، و يتعجب مما يتعجبون، و يصبر علي الغريب علي الجفوة في منطقه و مسألته، حتي أن اصحابه ليستجلبونهم، و يقول اذا رأيتم طالب حاجة يطلبها فارفدوه. ولا يقبل الثناء الا من مكافي ء، و لا يقطع علي احد حديثه حتي يجور، فيقطعه بنهي أو قيام».

رسول خدا پيوسته گشاده رو و نرم خوي و خوش برخورد بود، نه خشن و پرخاش جوي و نه سخت دل و ناهموار و نه بدگفتار و سرزنش گر و نه در كار جدال و ستيز. از آنچه نمي خواست خود را به غفلت مي زد، نه خود را از آن نااميد مي كرد و نه تلاش خويش را در آن راه به نابودي مي كشانيد. سه چيز را خود به كناري گذاشته بود: ستيزه جويي، خودبزرگ بيني و آنچه به او مربوط نيست. و سه چيز را از مردم ترك گفته بود: هيچ كس را مذمت نمي كرد، عيبجويي نمي كرد و آبرويش را نمي ريخت. جز در موردي كه از آن اميد ثواب داشت سخن نمي گفت. وقتي به سخن آغاز مي كرد هم نشينان او چنان سر خود را پايين انداخته بي حركت مي نشستند كه گويي پرنده بر سرشان نشسته است، چون خاموش مي شد سخن مي گفتند، و در حضور او با يكديگر سخن به دعوا نمي گفتند. و هر كس در نزد او سخن مي گفت خاموش مي ماندند تا سخنش به پايان رسد. گفتارشان در حضور او گفتار نخستين بود، از آن چيزي مي خنديد كه از آن مي خنديدند، و از چيزي شگفتي نشان مي داد كه آنان نشان مي دادند، اگر غريبي در گفتارش و درخواستش خشونت و تندي به خرج مي داد در برابر او شكيبايي پيشه مي كرد، تا آنجا كه يارانش مي خواستند آنان را جلب كنند. و مي گفت اگر نيازمندي را ديديد كه خواستار برآوردن نياز خويش است نيازش را برآوريد. ستايش را جز از پاداش دهنده نمي پذيرفت، و سخن هيچ گوينده اي را قطع نمي كرد مگر اينكه در سخن گفتن ستمي روادارد و به حقي تجاوز كند، كه در اين صورت با نهي كردن يا برخاستن سخنش را قطع مي كرد.

با توجهي دقيق و منظم به گزارشها و ويژگيهاي رسيده از حسين (ع)، درمي يابيم كه


چگونه عزم جزم كرده بود تا همه ي نمودهاي يك الگو و سرمشق صالح از خود بسازد، به گونه اي كه اگر او را نمونه اي كامل از پيامبر - در همه ي جهاتش - به شمار آوريم، سخن به گزاف نرانده ايم.

از دنيا و وابستگيهاي آن بريده بود. زين العابدين (ع) در پاسخ شخصي كه پرسيد: چرا تعداد فرزندان پدرت كم است؟ گفت: [19] شگفتا! چگونه كسي فرزندان زيادي داشته باشد كه در شب و روز از نماز خواندن فراغت نمي يافت كه به زن بپردازد!

اما همين عابد خداترس در انديشه و سكوت و فعاليت و سكون را، به صورت مجاهد و مبارز و جنگجوي بي پروا از مرگي مي بينيم كه چون شير در ميدانهاي جنگ مي خروشد و كس را جرأت نزديك شدن بدو نيست. هيچ مطلبي او را از مطلب ديگر بازنمي دارد، و نيازمندي او به درگاه خدا، وي را از نياز مردم بدو بي خبر نمي سازد، و لذا او را همانند شير شرزه اي مي يابيم كه در فتح افريقيه [20] ، و در جنگ طبرستان [21] ، و ميدانهاي نبرد جمل و صفين و فتح قسطنطنيه [22] حضور دارد و با شجاعتي بي نظير مي رزمد.

دوام و بقاي وجود در اين جهان، به برخي از حقايق به هم پيوسته و پي درپي بستگي دارد. هسته، حقيقتي است كوچك، اما حقايق بزرگي با همه ي ويژگيها، را دربردارد.

لذا مسلمان قرآني، همان فشرده ي حقايق بزرگ اسلام است؛ اگر هسته ها از مسير حقيقي خود منحرف نمي شوند، و اگر «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» ما را گناهي نيست!

در اسلام انسانيتي برين و عرفاني درون تاب وجود دارد...

و در اسلام نيرويي برنده و كارساز، در چارچوب اصول والاي عدالت هست...

هان به هوش باش اي مسلمان! تو براي فرزندان انسان، در يك دست كتابي و در دست ديگر مشعلي داري، نيك درياب كه رسالت خود را چگونه به انجام رساني!

پيامبر اكرم خود را رحمتي هديه فرستاده، وصف كرده است...

و مسلمان كامل نمونه ي نيكي است از نبوت كامل...


پس تو هم اي مسلمان! رحمتي هستي هديه فرستاده از بهشت، براي همه ي نسلها و در همه ي عصرها...



پاورقي

[1] هيچ مکتبي منکر اين حقيقت نيست، و اين مفهوم را از سمبل عدالت در مسايل قضايي که شکل ترازو است الهام مي‏گيريم، و از روزگاران کهن مردم را به عنوان نشانه‏ي قوانين و احکام مي‏دانستند. من اين سخن را در کتاب مقدمة التفسير که به نگارش آن مشغولم، به تفصيل بيان کرده‏ام.

[2] شارحان حديث معناي اين حديث را پيچيده يافته‏اند، و در معناي آن به اشتباه افتاده‏اند، درحقيقت منظور پيامبر از اين سخن بسي ژرف‏تر و دقيق‏تر از آن چيزهايي است که فهميده‏اند، ماهم در اينجا اشاره‏ي بعيدي به معناي آن کرديم.

[3] حديث نبوي.

[4] مؤلف براي اصطلاح اتوپيايي، واژه‏ي «افتحاريه» را وضع کرده گويد: افتحر القول و الرأي، يعني گفتار و نظري بسيار شگفت ونو عرضه کرد. و خواننده را به کتاب ديگرش مقدمة لدرس لغة العرب، ص 131 ارجاع مي‏دهد. مؤلف مي‏گويد در زبان انگليسي اين اصطلاح ريشه‏اي ندارد جز اينکه سرمور جزيره‏اي تخيلي را نشان مي‏دهد که داراي نظام اجتماعي بسيار والايي است که مردمش آيين و خويي بلندمرتبه و رويايي دارند، و آن را جزيره‏ي «اتوپيا» ناميده است در نتيجه اين اسم صفت عامي براي چنين مجتمع تخيلي گرديد. در عربي کلمه‏ي «طوبي» به معني بهشت از عبري وارد شده است و آن هم از «يوطوبيان» به معني تخيلي شديد گرفته شده است.

[5] بيشتر زبان‏شناسان در اين ماده و بخصوص کلمه‏ي مشتق از آن «حنيف» اختلاف نظر دارند، و علت اصلي اختلاف آنان، معناي خود ماده است. کوتاه سخن، حنيف در مجموع معاني خود: شخص مخلص ويکتويي است [يک تو پيشنهاد دکتر شريعتي در برابر واژه‏ي اخلاص است. (م)] که تسليم دين خدا شده در اسلام خود تنها به خدا روي مي‏آورد و به هيچ جهت ديگري روي درنمي‏پيچد. بي‏گمان اين دو معني [: اخلاص و اسلام] اجتهادي هستند، به نظر من اين کلمه لفظي کهنوتي [مربوط به اسرار ديني کاهنان و مقدسات مسيحيت ويهوديت] است که براي بيان همان معني ديني به اسلام منتقل شده است، زيرا تنها با همين لفظ است که عميق‏ترين معاني آن دريافت مي‏شود، و در همه‏ي کاربردها صيغه‏ي اصلي را حفظ کرده تا منظور ديني خود را برساند. اگر بخواهي آن را به اسم معني بري، تنها بدان منسوب مي‏شود و به اشتقاق رفتن را قصد نمي‏کند؛ لذا پي مي‏بريم که اين کلمه در کلمات همانند هست ولي بدانها ارتباطي ندارد. ما در اين باره شواهدي داريم که در اين‏جا مجال آوردن آنها نيست. در کتاب مقدمة التفسير در بحث الفاظ بطور مفصل آن را بررسي کرده‏ايم، و در جلد دوم اين کتاب تاريخ تحليلي حسين نيز توضيحاتي در اين باره داده‏ايم.

[6] و منظور از «وجه» چنانکه زمخشري و امثال او پنداشته‏اند، روي و صورت نيست، آنان با اين معني، معناي اصلي قرآن و اعجاز معنوي آن را ضايع کرده‏اند.

[7] با اين توضيحات نويسنده‏ي اديب و زبان‏شناس و مسلمان قرآن‏دان، حنيفا - در حالت تميز - را مي‏توان «آهنگ يک توي آگاهانه» معني کرد. (م).

[8] حديث نبوي.

[9] انجامين مرز از ساخته‏هاي مترجم است در برابر «آخرين رکورد» در مسابقات ورزشي و برابر نهاده‏ي «رقم القياسي» عربي است که براي همان موضوع به کار مي‏رود.

[10] نخستين کسي که اين موضوع را به شکل رمزي و تمثيلي بيان کرد استاد بزرگ محيي الدين بن العربي در موضوع معراج و اسراء مي‏باشد. وي دو روح فيلسوف و صوفي را در تخيل خود به سفر و گردشي طولاني مي‏فرستد که در ضمن راه فيلسوف عقب مي‏ماند و صوفي هفت شهر عشق بي‏نهايتها را زير پا مي‏نهد، و فيلسوف با تأخير بسيار به او مي‏رسد. [البته منظور نويسنده از صوفي، عارف حقيقي و عاشق است. م].

[11] تصور در اينجا به معني تجسم است، چنانکه حطيئة در شعر خود گفته است:



رأي شبحا وسط الظلام فراعه

فلما رأي ضيفا تصور و اهتما



سايه‏اي را در محيط تاريک ديد و از آن ترسيد، همين که مهماني را ديد چنين تجسم کرد و آن را درهم شکست.

[12] ابن‏عساکر، تاريخ کبير، ج 4، ص 322.

[13] حديث نبوي.

[14] ن. ک. به البداية و النهاية نوشته‏ي ابن‏کثير، شرح حال امام حسين.

[15] ج 1، ص 201.

[16] اين حديث را حافظ ابن‏عبدالبر در کتاب الاستيعاب، ج 1، نقل کرده است.

[17] الحافظ ابن‏عبدالبر، الاستيعاب، ج 1.

[18] ترمذي، شمائل النبوية.

[19] ن. ک. به: ابي الفدا، ج 1، ص 202، و به: العقد الفريد، ج 2.

[20] ن. ک. به: تاريخ ابن‏خلدون، ج 2، ص 128 و 129، و به جلد دوم همين کتاب: تاريخ تحليلي امام حسين.

[21] ن.ک. به تاريخ طبري، ج 5، ص 57 و 58، و تاريخ ابن‏خلدون، ج 2، ص 134 و 135.

[22] ن. ک. به: البداية و النهاية، ابن‏کثير، ذيل حوادث سال 49، و به جلد دوم همين کتاب تاريخ تحليلي امام حسين.