بازگشت

داستان حكومت خلفا


در اينجا لازم به نظر مي رسد به داستان حكومت خلفا و چگونگي برپا شدن آن، و بيان عواملي كه دست به دست هم داده منتهي به شكست سياست علي كرم الله وجهه و موفقيت سياست معاويه - كه از نوع ديگري بود - شدند بپردازيم.

پيامبر (ص) به رفيق اعلي پيوست، و مسلمانان را زير نفوذ اعتقاد ديني شديدي باقي گذاشت. ليكن درگذشت او تا اندازه اي ناگهاني بود، مسلمانان غافلگير شده به خوابي گران و ابهامي تيره دچار شدند. از همه ي حاضران بيشتر عمر دجار اين بهت زدگي گرديد، و حال آنكه ابوبكر خونسرد و آرام ايستاده بود.

اين موضعگيري موفقيت آميز ابوبكر در زدودن شبهه از وجود خويش، به معناي حق تقدم او در رهبري اي است كه زمان مي جويد. پس شگفت نيست كه عمر آرامش خود را در وجود او مي يابد و به تجاربش پناه مي گيرد. شايسته ترين موضعگيري براي كسي است كه بايد پيش بيفتد و پيوسته موضعي است بي نظير در حوادث بزرگ و تنها راه پيش انداختن دارنده ي آن ويژگي و برازنده براي شخصيتهاي بزرگ. البته ضروري نيست كه چنين رهبري [1] از همه ي


اشخاص معاصر با خود برتر باشد.

از ويژگيهاي طبيعي كساني كه شرايط از روي استعدادشان پرده برمي دارد، و انقلاب آنان را خلق، و مناسبتها كشفشان مي كند؛ آن است كه آنان تواناترين شخص براي اداره ي همان شرايط موقت هستند، همين كه اوضاع تحول پيدا كرده از حركت سريع ايستاد، در برابر آن سرگردان مي ايستند، و چنان از صحنه بركنار مي شوند كه امكان ثبات و بقاء برايشان نمي ماند.

كوتاه سخن آنكه ظرفيت، اين افراد را تنها براي اداره ي شرايط انقلابي پيش مي اندازد، همين كه اوضاع متحول استقرار يافت، ناچار بايد اشخاص ديگري زمام را به دست گيرند. اين امر قابل ترديد و انكار نيست و ما در اينجا درصدد تحليل آن و آوردن دليل برايش نيستيم.

تا اينجا توانستيم عوامل موفقيت ابوبكر را بيان كنيم، موفقيتش ناگزيري بود، زيرا كاملا طبيعي آمده بود. در اينجا به اختلاف نظر در روز سقيفه بازمي گرديم، اختلافي كه بيش از آنچه كشمكشي بر سر به دست گرفتن قدرت باشد؛ نمونه اي از يك نزاع ميهني و داخلي بود. علاوه بر اين، مقدماتي ديني برپايه ي وجود معادله اي ميان اثر مهاجرين و انصار در اسلام نيز، با آن درگيري درآميخته بود.

اين معادله تا اندازه اي با فراموش نكردن خود، همراه بود، بيانگر اين امر، موضعگيري سازش ناپذير سعد بن عباده، و عقيده ي انصار در مورد حق حتمي و بدون شبهه ي آنان در رسيدن به قدرت است. ليكن سرانجام دريافتند كه آنان انصار دين، انصار محمد (ص) و انصار [2] خاندانش هستند، لذا از آن پس به مبلغ قائم آل محمد (ص) گرايش نشان مي دادند.

همين گرايش خود دليل روشني براي شدت عمل يزيد عليه مردم مدينه در واقعه ي «حره» است كه قصد نابودي و فناي همه ي آنان را داشت. و نيز بدان جهت كه تعداد زيادي از صحابه ي برگزيده ي رسول خدا در آن شهر بودند كه موقعيت ديني والايي، همچون بدريان، داشتند، و از همه ي طبقات مورد مشورت قرار مي گرفتند، و امويان اندازه ي تأثير آنان در حكومت عثمان را ديده بودند، زيرا اينان از موقعيت عثمان در نزد پيامبر (ص) خبر داشتند، و لذا شگفت نيست


كه بني اميه، به هنگام تسلط يافتن بر قدرت، رأيشان بر آن قرار گيرد كه شوكت و شكوه مدينه را درهم شكنند و طبقه ي ديني مورد احترام مردم را فروپاشند تا از چيرگي و نفوذ آنان وارهند. گمان قريب به يقين من آن است كه اين فكر زاده ي مغز يزيد نبوده؛ بلكه در خاطر معاويه هم جولان داشته است. گواه درستي اين مدعا برافروختن آتش جنگ عليه مردم مدينه در روزگار معاويه است كه ابتدا جنگ لفظي بود، و براي اين منظور اخطل شاعر مسيحي را مورد استفاده قرار داد، و با انتخاب شخصي بي اطلاع از دين، براي لكه دار كردن آبرو و حيثيت انصار دين، ميزان خشم و كينه و حس تنفر خود را نشان مي دهد. ليكن اين تحريك و تهييج، نعمان بن بشير، طرفدار شديد عثمان، را عليه معاويه، رهبر عثمانيان برانگيخت. اين احساس را هم داريم كه معاويه در حقيقت شرايطي مناسب و فرصتي شايسته براي فرود آوردن ضربه ي نهايي نيافت، وگرنه تا هنگامي كه انصار، خطر هميشگي تهديد كننده از خاندان علوي، در مدينه نفوذ داشتند، خاندان اموي در خطر تهديد بودند.

لذا همين كه اين فرصت به دست آمد هيچ نرمشي [3] در حقشان روا نداشتند، غرض سياسي، احترام ديني جايگاه آنان را، كه مورد انكار خود امويان هم نبود، درهم پيچيد.

بدين وسيله تشويق به زندگي بي شرمانه در مدينه، شهر پيامبر اكرم صلوات الله عليه، تا حد اباحيگري، از جانب امويان به روشني تفسير مي شود، زيرا اين امر آنان را به منظور سياسي مي رسانيد. در ضمن بررسي «زندگي عمر بن أبي ربيعه و شعرش»، موضوعي برايم ثابت شد كه امويان عده اي از شاعران و خوانندگان و مخنثان و از جمله عمر را به مزد مي گرفتند، تا دو مركز دين اسلام «مكه و مدينه» را به وضع ناشايستي بكشانند و از مركزيت رهبري ديني بيندازند؛ زيرا اين دو شهر در محيط نهضت اسلامي، دومين مركز به شمار مي رفتند. در اين منظور خود تا اندازه ي زيادي هم موفق شدند. علاوه بر آن، اين كارشان تأثيري عملي و تحولي حقيقي در نفسانيات اشخاص بي توجه به نهضتهاي پيوسته ي اسلامي گذاشت و آنان را به زندگي كاملا بي بندوبار و فاسد كشانيد، بطوري كه اصمعي مي گويد:

«وارد مدينه شدم و جز دو مخنث و مردي كه به داستان پردازي و لطيفه گويي مشغول بودند نيافتم.»

گمان ما از اين هم پيشتر مي رود، بخصوص، پس از نهضت عبدالله بن زبير، نهضتي غول آسا و سهمگين كه حكومت و نژاد اموي را مي بلعيد. چه براي هر متفكر مسلماني ثابت شده بود كه وسيله ي فساد و بزرگترين مفسد همان امويان هستند، و وجود طبيعي آن حكومت،


رستاخيز پس از مرگ جاهليت، با همه ي ويژگيها و رنگهايش، بود [4] به همين جهت ابن زبير به بيرون راندن آنان از جزيرة العرب و دور ساختنشان از سرزمين عرب اقدام كرد.

گمان، مرا بدانجا مي كشاند كه هدف اصلي مروانيان از ساختن مسجد اموي، با آن همه عظمت و شكوه در دمشق، تنها براي منصرف كردن مردم از مقدسات اسلامي بود كه به عنوان شعائر نازل شده بودند. يكي از خاورشناسان گمان برده است كه نيت [5] عبدالملك پسر مروان، با اقدام شگفت انگيزش در بناي با شكوه مسجد الاقصي چنين بوده است. اگرچه گمان ما تأييد همه ي اين گمانها است، ليكن حرف خود را با احتياط كامل بيان مي كنيم تا شواهد و رواياتي براي آن پيدا شود. اين سخن معترضه، وحدت موضوع ما را از هم نمي گسلد، بلكه شواهدي است كه موجب دريافت بهتر و بيشتر عوامل انقلاب بزرگي مي شود كه منتهي به شهادت حسين (ع) شد.

اكنون اين موضوع ما را به موضعگيري ديگري راهنمايي مي كند، كه ابوبكر مهارت و برتري خود را در آن موقعيت، بيش از پيش نشان داد؛ و آن موضعگيري وي در تعيين جانشين خودش بود كه صرفنظر از تعيين شخص مورد نظر خود، با اين كار خواست مسلمانان را دچار همان اختلافي نكند كه پس از وفات پيغمبر (ص) درباره ي او دچار شدند. شرايط سخت حساس بود و گنجايش هيچ اختلافي را نداشت، زيرا در آن روزها فتوحات بزرگي بسيار گسترده، در حال انجام، و مسلمانان در سرزمينهاي متعدد و جهات مختلفي پراكنده بودند، و كوچكترين اختلاف براي نابودي اين نيروهاي دور از يكديگر كافي به نظر مي رسيد.

توجه بدين نكته، ما را وادار مي كند كه اقدام خليفه ي اول را در انتخاب شخصي كه پس از وي زمام امر را به دست مي گيرد، بزرگ بشماريم. بدين ترتيب اوضاع اجتماعي را براي مدتي طولاني چنان استقرار و استواري بخشيد كه جايي براي اختلاف نظر پيدا نمي شد. حال عمر هم وظيفه داشت كه در اين باره از ابوبكر پيروي كرده شخصي را پس از خود برگزيند كه شايستگي گرفتن زمام امور مردم را داشته باشد، چه او شخصي است كه مردم با وجود اختلافهايشان، از همه بيشتر نسبت به شيوه ي استوار و روش بالنده ي او راضيند، و هر كس را شخصا انتخاب مي كرد با اختلاف و نزاع كسي روبه رو نمي شد. ليكن شايد با انتخاب نكردن نظر خاصي داشته بدين معني كه مسلمانان، پس از كسب تجربه هايي طولاني براي رسيدن به حكومت صالح، به دوران استقرار وارد شده اند، و در نتيجه فرصتي در برابر


مسلمانان گذاشت تا حق انتخاب كردن خود را عملا به اجرا گذارند.

گويا عمر با اين اقدام، چنين اظهارنظر مي كند كه خليفه در مورد كسي كه پس از وي زمام امور مردم را به دست مي گيرد نظري ابراز نمي دارد، زيرا اگر شخص معيني را انتخاب كند آزاديها را محدود كرده مانع رسيدن مردم به حقوقشان شده است، يا به عبارت ديگر، اگر خليفه درباره ي زمامدار پس از خود تصريح كند، يعني مي خواهد باز هم در وجود جانشين خود بر مردم حكومت راند، چه آن شخص، در آن حالت، ناچار است مقيد به شيوه هاي زمامداري سلف خود باشد، پا جاي پاي او گذارد، و با وجود تحول اوضاع و تغيير شرايط اجتماعي، از منحرف شدن و تجاوز كردن از مرزهاي تعيين كرده ي او سخت برحذر باشد. و اين امر يكي از معايب حكومت توارثي خانوادگي، و حكومت جانشين تعيين كردن بطور تصنعي و ساختگي است [6] همين موضوع ميزان اشتباه معاويه را در وليعهد كردن پسرش، صرف نظر از صفات شخصي يزيد، نشان مي دهد.

با وجود اينكه موظف بود از پايداري و رشد و دوري از خودخواهي و چنگ زدن به سيره ي والاي نبوي كه در حكومت رهبر خلفا ابوبكر وجود داشت، پيروي كند، اين اقدام او به صورت سابقه اي درآمد كه ايستادن در برابر صاحب حق بلامانع را هم تجويز كرد، لذا بعيد نيست كه گمان كنيم، همين امر علت ايجاد چشمداشت در خلافت براي همه ي شخصيتها، با درجه ي اعتبار گوناگونشان، گرديد.

اين موضوع نظر شخصي و گمان ما نيست، بلكه دليلي است كه معاويه براي تجويز نزاع خود با علي، با وجود اينكه اقرار داشت كه صاحب حق و ولي امر علي است، در پيش گرفت. اكنون رشته ي سخن را به دست معاويه مي دهيم ببينيم چگونه پيروزي و جدال خود با صاحب حق را تجويز مي كند.

در نامه اي [7] كه براي محمد بن ابي بكر، در پاسخ نامه ي محمد، مي فرستد، و نظر به اهميت آن نامه در بررسي كشمكش بر سر خلافت، با وجود طولاني بودنش، همه آن را در اين جا مي آوريم، مي گويد:

«از معاوية بن صخر، به سرزنشگر پدرش، محمد بن أبي بكر، أما بعد نامه ات رسيد،


خداي را بدانچه در عظمت و قدرت و سلطه شايستگي دارد، و شايستگيهايي كه ويژه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله ساخت، ياد كرده بودي، همراه با سخنان بسياري كه براي خودت ناتوان گردانيدن و براي پدرت سرزنشي خشونت آميز دربر داشت. در آن نامه از فضل پسر أبي طالب، و پيشينه ي كهن او، خويشي نزديكش با رسول خدا، صلي الله عليه و سلم، و برابري و همراهيش با او در همه ي موقعيتهاي سهمناك و ترس انگيز سخن رانده بودي. احتجاج تو بر من و عيبجويي ات از من بر اساس فضل ديگري استوار است، نه بر پايه ي فضل خودت. پروردگار را سپاس مي گزارم كه اين برتري را از تو گردانيد و در وجود ديگري گذاشت. در همان روزهايي كه پدرت در ميان ما بود به فضل پسر أبي طالب و حق حتمي او و شايسته ي قدردانيش بر خود معرفت داشتيم. همين كه خدا آنچه را در پيشگاه خود داشت براي پيامبرش - عليه الصلاة و السلام - برگزيد، وعده اش را به انجام رسانيد، دعوتش را بر همه جا گسترانيد، حجت حقش را بر همگان آشكار گردانيد و آن حضرت صلوات الله عليه را به سوي خود برگرفت و برد، پدرت و فاروق نخستين كساني بودند كه حقش را چون پوست از تنش كندند و با زمامداري او مخالفت كردند. هر دو در اين امر با يكديگر همرنگ و هماهنگ شدند. مدتي بعد او را به بيعت با خود دعوت كردند، و او تأخير و كندي پيشه كرد و دست از بيعت با آن دو بازداشت. لذا ناراحتيها برايش فراهم ساختند و نقشه هايي بزرگ در برابرش پرداختند. پس از چندي با آنان بيعت كرد و تسليمشان شد، و آنان نه او را در كار خود شريك و نه از راز خود آگاه گردانيدند، تا اينكه خدا روانشان را برگرفت. سپس سومين نفرشان عثمان به پاخاست، و بر پايه ي رهنمودشان راهنمايي كرد و به همان شيوه راه سپرد، اما تو و رفيقت چنان به عيبجويي او پرداختيد، كه معصيت كاران از دور و نزديك در عيبجويي و مخالفت با او طمع بستند. شما دو نفر شورشها عليه او برانگيختيد و دشمني خود را با او آشكار ساختيد تا اينكه به آرمان خود رسيديد. حال اگر برخورد ما با او [امام] درست بوده، اين پدرت بود كه به تنهايي رهبري برخورد را به دست داشت و ما با او شريك بوديم، و اگر پدرت از ابتدا چنان رفتار و برخوردي با وي نداشت هرگز ما هم با پسر أبي طالب مخالفت نمي كرديم و تسليم او مي شديم، ليكن ديديم پدرت پيش از ما چنان رفتاري با او كرد و ما هم راه او را در پيش گرفتيم، لذا از پدرت عيبجويي كن كه ديدي چه كرد يا دست از آن بردار. و سلام بر آن كس كه بازگشت و توبه كرد.»


اين پاسخ، هر چه در آن گفته شده باشد، و هر تفسيري كه از حيله هاي دفاع از خود و كسب پيروزي و مجادله ي سازشكارانه با دشمنان براي يافتن راه جهت چيره شدن بر آنان، بتوان از آن كرد، يك حقيقت اساسي كه در آن وجود دارد اين است كه خلافت أبي بكر سابقه و سنتي شد براي هر قدرت طلب آزمندي كه براي علي مزاحمت ايجاد كند يا عليه او به پاخيزد.

در نامه نقطه ضعفي هم براي معاويه وجود دارد؛ وقتي درباره ي عثمان به قضاوت مي پردازد، اين قضاوت سلب حق از او را به هر وسيله اي هست تجويز مي كند، و به زيان عثمان است و هيچ راهي براي محكوم كردن علي و محمد كه مي گويد «تو و رفيقت به عيبجويي او پرداختيد» و انداختن مسؤوليت به گردن آن دو، برايش باز نمي گذارد، زيرا اين امر براي او محكوميت به شمار نمي رود بلكه جزا ناميده مي شود. شگفت اينكه در اين باره، آن چنان كه ياداوري مصيبت عثمان بدون اينكه متعرض تجاوزكاريهايش در خلافت شود اقتضا دارد، نرمش خود را از دست داده است.

خواه اين ارزيابي سياست عمر درست باشد يا نادرست، نتيجه ي ترديدناپذير آن اين است كه جانشين خود را صريحا تعيين نكردن، يا حق انتخاب را در تعداد مخصوصي منحصر كردن، باعث به وجود آمدن حزب بازي بد سرانجامي شده، راه را براي اين حزب بازان باز مي گذارد تا بدترين برخورد و رفتار را درپيش بگيرند، و كارشان تنها تا مرز پيروزي شخص مورد نظرشان در اين دسته بندي متوقف نمي شود، بلكه هميشه، اين دسته بندي پابرجا مي ماند تا دشمنان و احزاب مخالف را از ميان بردارد. گفتار [8] أبي سفيان، رهبر دار و دسته ي امويان، به هنگام به خلافت رسيدن عثمان اين موضوع را به روشني تفسير مي كند كه گفت: «بني اميه! خلافت را چون گوي چوگان برباييد، چه قسم به آن كس كه ابوسفيان به او سوگند ياد مي كند، پيوسته اميد داشتم كه به دست شما افتد و اميدوارم كه به صورت ميراثي به دست كودكان شما بيفتد.»

گفتارش: «پيوسته اميد داشتم» به ما اين درك و احساس را مي دهد كه حزب اموي از قبل تأسيس شده، زير پوشش مخفي كاري فعاليت داشته در تاريكي زندگي مي كرده است، وگرنه به چه دليل، او كه نه در اسلام سابقه دار است و نه اقدامات شناخته شده اي جز مبارزه ي روياروي با خدا و رسولش داشته، چنين اميدي براي آنان در سر مي پروريده است.

چون بدين شناخت و آگاهي خود توجه كنيم كه مغيرة بن شعبه، سخت به خاندان اموي اخلاص و وابستگي دارد و نسبت به ديگران نفاق، و چون اين دانسته ي ديگر را هم بدان


بيفزاييم كه ابولؤلؤة غلام مغيرة بن شعبه است، و سرانجام اين آگاهي را هم در نظر بگيريم كه يك حزب أموي وجود دارد كه مغيره در خدمت آن است؛ از اين مقدمات مي توانيم جرياني به هم پيوسته، با وقايعي پي درپي و آهنگي طبيعي و روشن استحراج و استنتاج كنيم.

حزب اموي در برابر پيامبر (ص) و دعوتش نيرنگ زد، و دانستيم كه چگونه رهبر امويان ابوسفيان اسلام آورد، و ديديم چگونه هيچ حيثيت و اعتباري در محيط اسلامي - كه ظهورش پيروزي و غلبه ي هاشميان را دربرداشت - براي امويان باقي نگذاشت؛ در زير سايه ي دين به زمينه سازي براي خود و گزينش انحصاري قدرت اقدام مي كردند. در ولايت يزيد بن ابي سفيان و سپس ولايت برادرش معاويه بر شام، دريافتند كه مي توانند نخستين گام را بردارند و گامهاي بعدي خود را استوار كنند، و فرصتي براي اقدام به يك امر مهم و خطرناك به دست آوردند، و به انديشه ي غافلگير كردن و كشتن خليفه ي صالح عمر بن خطاب افتادند. و بدين ترتيب او را به دست يك ايراني غافلگير كردند و كشتند تا به ظاهر وانمود كنند كه اين ايراني با چنين اقدامي كينه ي خود را بدان وسيله فرونشانيده قلب ريش خود را شفا بخشيده است، چه، طبيعة هيچ شخص ديگري غير از اين ايراني نمي يافتند كه چنين جنايتي را متوجه شخص خليفه عمر كند.

از اين تحليل پي مي بريم كه قتل غافلگيرانه ي عمر به هيچ وجه انديشه ي يك ايراني نبوده است، و اين گمان غالب را كه چون بزرگترين فتوحات در ايران در روزگار عمر بوده است، يك ايراني انتقامجو عمر را كشت، بايد به كناري نهيم، و با بررسي جنبه هاي مختلف قضيه و علت يابي، سؤالهايي در برابر ما مطرح مي شود مانند اينكه: چرا با وجود آنكه ابولؤلؤة به دستور عمر از ورود به مدينه ممنوع شده بود، و مغيره از اين دستور اطلاع داشت، از پيش خود اجتهاد كرده او را به مدينه راه داد؟ چگونه مي توانيم اين امر را به صورت تصادف تفسير كنيم كه قاتل عمر غلام مغيره ي هوادار و همفكر با امويان است؟ و سؤالهاي فراوان ديگري كه در اين موضوع نمي گنجد! اجمالا دوست دارم اين موضوع را به اثبات برسانم كه قتل عمر زاده ي فكر و چاره انديشي يك ايراني نبوده، بلكه زاده ي انديشه اي است خالصا موضعگيرانه و صرفا امويانه. اين نظر شخصي من است و چه بسا در روايات و اخبار پراكنده دليلي بيابم كه واقعيت را به روشني بنمايد.

در اين صورت نتيجه مي گيريم كه يك حزب اموي سري وجود داشته كه عده ي زيادي را زير پرچم خود گرد آورده بوده است. و اين است تفسير نرمش شديد عثمان با گروهي معين و دسته اي از مردم بخصوص. و اين توهم مورخان را درست نمي دانم كه نرمش او را به حساب طبيعت نرم وي با خانواده و خويشانش مي گذارند. در حقيقت وي نه تمايل به نرمش داشته نه ضعفي در طبيعتش بوده است، بلكه گرايشي بوده است منحصرا حزبي.

دليل من براي اين مدعا تنها داستاني نيست كه مسعودي نوشته است. مي گويد: «علت


عزل وليد و نصب سعيد بن عاص آن بود كه وليد بن عقبه از سر شب تا سپيده دم با همدمان و خوانندگانش شراب مي خورد. همين كه بانگ اذان صبح بلند شد. با همان حالت مستي با جامه ي خواب از عشرتكده بيرون آمده براي گزاردن نماز پگاه به درون محراب رفت. چهار ركعت نماز خواند و گفت: باز هم مي خواهيد بيشتر بخوانم؟

چون فسقش برملا شد، گروهي از نمازگزاران مسجد و از جمله ابو زينب بن عوف أزدي و ابو جندب بن زهير أزدي و ديگران به سويش تاختند و ديدند مست و لايعقل در بستر خفته است، او را صدا زدند بيدار نشد. يقين برايشان حاصل شد كه شراب نوشيده است، لذا انگشتري او را از دستش بيرون آورده فورا راهي مدينه شدند. به نزد عثمان رفتند و شهادت دادند كه وليد شراب خورده است. عثمان گفت: از كجا مي دانيد كه او شراب خورده است؟ گفتند: اين همان شرابي است كه قبلا در جاهليت مي خورديم و آن را خوب مي شناسيم، و انگشتري او را پيش عثمان انداختند. ناگهان برآشفت و بر سينه ي آنان زد و گفت، دور شويد از پيش چشمم! از نزد او بيرون شدند و به نزد علي بن أبي طالب رفته داستان را برايش شرح دادند. علي به نزد عثمان رفت و گفت شهود را راندي و حدود را معطل گذاشتي؟ عثمان گفت: نظر تو چيست؟ گفت: نظرم اين است كه بفرستي رفيقت بيايد و اين دو نفر در برابر خودش شهادت را عليه او اقامه كنند، اگر دليلي براي رد آن نداشت، حد را درباره اش اجرا كني. چون وليد حاضر شد، عثمان از آن دو نفر خواست كه شهادت دهند. در جلو چشمانش شهادت دادند و نتوانست منكر آن شود. عثمان تازيانه را به طرف علي انداخت. علي به فرزندش حسن گفت: پسرم برخيز و حد واجب خدا را درباره اش اجرا كن. گفت: همين رسوايي برايش كافي است. علي چون ديد كه حاضران از ترس غضب عثمان از اجراي حد خودداري مي كنند، تازيانه را برداشت و به طرف وليد رفت. چون به او نزديك شد، وليد امام را دشنام داد و گفت: عوارض گير، عقيل بن أبي طالب كه در آنجا حضور داشت، گفت: پسر أبي معيط! به گونه اي سخن مي گويي كه گويا نمي داني خودت چيستي، تو يهودي زاده ي نفهمي از اهالي صفوريه هستي. وليد خواست از جلو علي بگريزد، اما علي او را گرفت و به زمين زد و با تازيانه بالاي سرش ايستاد. عثمان با عصبانيت گفت: اين كار به تو نيامده. علي گفت: چرا آمده، از اين بدتر هم بر سرش مي آورم وقتي فسق بورزد و نگذارد حق خدا از او گرفته شود». [9] .

اين داستان واقعيت تازه اي، غير از گذشتهاي عاطفي، در اختيار ما مي گذارد. چهره جديدي از چشمپوشي در برابر تجاوز به قدرت قانون را به ما نشان مي دهد، و چشمپوشي در يك پيشامد ديني محض، چيزي است كه خليفه را موظف مي كند تا نخستين كسي باشد كه بر آن بتازد، وگرنه موقعيت او مورد تهديد قرار مي گيرد و ميدان گسترده اي براي بدگويي و انتقاد


در برابر مردم باز مي گذارد، بويژه كه اين خليفه به دنبال عمر، يعني شخصي به خلافت رسيده باشد كه در اجراي حدود ديني، اگرچه درباره ي خويشان و نزديكانش باشد، به سختگيري مشهور بود.

اين چشمپوشي بيش از اندازه و ناديده گرفتن و گذشت؛ تنها به يك احساس عاطفي مربوط نمي شود، بلكه بيشتر به گرايشهاي حزبي و دسته بندي و پشتيباني از افراد دار و دسته ي خود مربوط مي گردد.

كوتاه سخن، آنچه را نيك بايد دريافت آنست كه نامزدي خلافت در ميان تعداد افرادي منحصر مي شود كه هر كدام وابسته به حزبي هستند كه به ضرورت تنگ بودن دايره ي انتخاب، مورد پشتيباني افراد آن حزب قرار مي گيرند، و تنگ شدن اين دايره ي انتخاب وقتي به اوج مي رسد كه «عبدالرحمان بن عوف» قرار و گفتاري براي حكومت انتخابي تعيين كند كه اگر بتواند حكومت را به طرف خواست خود متمايل سازد راه پيروزي حزب خاصي را فراهم گرداند، و عملا، هم به همان خواست انجاميد.

در اينجاست كه مي بينيم وضع احزاب تقويت مي شود، و همان تعيين قرار باعث تقويت آنها مي گردد، و اگر اين اثر از مسأله ي انتخاب تجاوز نكرده بود، كار احزاب بالا نمي گرفت، ليكن آنچه آتش را شعله ورتر ساخت اين بود كه حزب عثمان با آز و شور گرد او را گرفتند و حداكثر استفاده را از او به عمل آوردند. با وجود اينكه موقعيتش او را برتر از همه ي احزاب قرار مي داد، ليكن حزب بازيش را آشكار ساخت و در اين راه افراط كرد، و تعداد هواداران اين حزب، به منظور انتقام كشيدن از دشمنان خود، رو به افزايش گذاشت، كينه هاي كهن را زنده كردند، و عده اي هم به عنوان پشتيبانان حزب، در برابر بدگوييها و انتقادها و تجاوزها، براي دفاع از عثمان به تلاش برخاستند.

در اين حزب، چنانكه تاريخ خبر مي دهد، انشعاب مي شود؛ عمرو بن عاص و گروهي از آن جدا شدند. احزاب فعال و درگير نزاع آن روزگار را چنين مي توانيم تعيين كنيم:

1- حزب عثمان يا حزب أموي كه افراد بني اميه و هواداران و همفكرانشان را در خود جا داده بود. اين حزب شديدا مبغوض و منفور [10] مردم مدينه بود، زيرا در نظر آنان (چنانكه فان


فلوتن خاورشناس مي گويد) رسيدن بني اميه به حكومت، به معني پيروزي دشمنان كهنشان، مشركان مكه، بر آنان بود.

2- حزب طلحه و زبير: اين حزب بر پايه ي تعصب و خودخواهي شخصي و شكستي كه آن دو در انتخابات خورده بودند، تأسيس شده بود. عده اي از منتقدان و مخالفان سياست عثمان؛ در اين حزب گرد آمده بودند؛ و بزرگترين شخصيت عايشه رضي الله عنها بود.

3- حزب پسران عمر بن خطاب. تاريخ درباره ي اين حزب اطلاعات زيادي به ما نمي دهد و هيچ نمودي از آن را هم ضبط نكرده است، ليكن نظر ترجيحي ما آن است كه چنين حزبي وجود داشته است، زيرا موضعگيري عمر در برابر خانواده اش مورد رضايت نبوده است، و افرادي بوده اند كه براي خاندان خطاب تبليغ مي كردند، از بزرگترين شخصيتهاي وابسته بدين حزب «ابوموسي اشعري» است كه ديديم با عزل امام قائم و معاويه، و نامزد كردن عبدالله بن عمر براي خلافت - كه پدرش اين صلاحيت را در او نديده بود - از صلاحيت حكم بودن بيرون رفت. اين پيشنهاد كه او عرضه كرد، در خاطر هيچ كس، حتي در خاطر عمرو بن عاص، هم نمي گنجيد، بطوري كه مي گويند اين نيرنگ از او بود و ابوموسي مسؤول چنين امري است [11] ، و جز به عنوان توطئه تحليل نمي شود، و بارها شاهد فتنه انگيزيهاي او


عليه أميرالمؤمنين عليه السلام بوده ايم.

4- حزب انشعاب كرده از حزب امويان: عليه خليفه اقدام مي كرد، و براي برخي از حزبهاي ديگر عليه خليفه به جاسوسي مشغول بود، و از داستاني كه نقل خواهيم كرد، مي بيني كه چگونه طلحه براي اين منظور برخي از اعضاي آن را مورد استفاده قرار مي داد.

5- حزب علي يا حزب نگهبان كه بسياري از اصحاب بزرگوار وافراد خوش سابقه در اسلام را دربر مي گرفت، اثري گسترده داشت و سراسر مدينه را شامل مي شد، و نفوذش از همه ي حزبهاي ديگر بيش بود، ليكن نيرنگباز و فتنه جو نبود و زير پرده اقدام نمي كرد، بلكه، هميشه در تصحيح خطاهاي خليفه و تعديل كارهايش مي كوشيد و او را نصيحت مي كرد و از يك شورش شتابزده هشدار مي داد. اين حزب افرادي، همچون ابوذر و أبوأيوب انصاري و بسياري همانند با اين دو را در خود جاي داده بود، نكته ي مهم اثبات اين امر است كه همه ي آن احزاب عليه اين يك متحد بودند، چه توجه بدين نكته در فهم تغيير موضع طلحه و زبير و عايشه و قيام آنان عليه علي، بسيار مؤثر است.

مدينه مركز خلافت، همه ي اين احزاب را در آغوش گرفته بود، و جو فكريش بوسيله ي امويان مسموم بود، لذا اين جو به پراكندن معايب حزب اموي و رئيس آن عثمان ياري كرد. و چون در موسم حج همه ي دلها از سراسر جهان اسلام به سوي مدينه پرپر مي زند و مردم بدان جا مي روند، اين انديشه ي حزبي به تمام شهرها و بيابانها منتقل گرديد، و مبارزه شروع كرد به گرفتن شكلي سهمگين و پرزور و درنده.

بنابراين، كساني كه زمينه را براي كشتن عثمان فراهم ساختند خود عثمانيان و حزب مخصوصش امويان بودند، يا به عبارت شايسته تر و روشنتر، اين خود عثمان بود كه خود را كشت يا به كشتن داد.

براي اينكه نوعي از كشمكشهاي حزبي اين احزاب را ديده باشي باز هم رشته ي سخن را به مسعودي مي دهيم. مي گويد:«پس از او [وليد] سعيد بن عاص والي كوفه شد، همين كه به عنوان فرماندار وارد كوفه گرديد، حاضر نشد تا منبر شسته نشده بر فراز آن نشيند. دستور داد منبر را آب بكشند و گفت: وليد ناپاك و پليد بود. چون مدتي از فرمانروايي او بر كوفه گذشت كارهاي ناپسندي از او سرزد و اموال را در انحصار خود گرفت، و يكي از روزها سخني گفت و براي عثمان هم آن را نوشت كه: اين سواد [بصره و كوفه] لقمه ي گوارا و چربيست براي قريش. اشتر، مالك بن حارث نخعي، به او گفت:آنچه را خدا به عنوان غنيمت، در زير سايه ي


شمشيرها و نوك نيزه هايمان، به ما داده، بوستان تو و خويشان تو است؟ سپس همراه با هفتاد سوار از مردم كوفه به نزد عثمان رفتند و بدرفتاري سعيد را برايش شرح دادند و خواستار عزل او شدند. اشتر و يارانش مدتها در مدينه ماندند ولي هيچ دستوري از طرف عثمان درباره ي سعيد به دستشان نرسيد. در مدينه ماندن آنان طولاني شد، و فرمانداران عثمان از شهرهاي مختلف به نزدش آمدند. از جمله عبدالله بن سعد بن ابي سرح از مصر و سعيد بن عاص از كوفه بودند. عثمان با آنان به مشورت نشست. عبدالله بن أبي سرح گفت: عزل فرمانداري و نصب ديگري ربطي به عموم مردم ندارد. سعيد بن عاص گفت: اگر به حرفشان گوش كني اين مردم كوفه هستند كه عزل و نصب مي كنند نه تو. آنان را به جنگ اعزام كن، تا انديشه ي هر يك مردن بر پشت مركبش بشود. مي گويند عمرو بن عاص اين سخن را شنيد و به مسجد رفت. ديد طلحه و زبير در گوشه اي از مسجد نشسته اند، به او گفتند: بيا اينجا. به نزدشان رفت. گفتند: چه خبر؟ گفت: شر! هيچ ناپسندي نمانده كه انجام نداده باشد. در همان موقع اشتر وارد مسجد شد. طلحه و زبير به او گفتند: فرماندارتان كه سخنرانيها درباره اش كرديد، دوباره به محل خود بازگردانيده شده خواستار اعزام شما به جبهه و چنين و چنان گشته است. اشتر گفت: به خدا قسم ما از بدرفتاريش شكايت كرديم و عليه او به سخنراني نخاستيم، چگونه بپاخاستيم؟ به خدا قسم اگر هزينه ي سفرم تمام نشده بود و مركبي داشتم كه بر پشت آن سوار شوم به سرعت، پيش از رسيدن او، خود را به كوفه مي رسانيدم و نمي گذاشتم وارد شود. گفتند: هزينه ي سفرت با ما، چه مبلغ مي خواهي؟ گفت پس يكصدهزار درهم به من قرض بدهيد. مي گويند هر كدام پنجاه هزار درهم به او قرض دادند و اشتر، همه را ميان ياران تقسيم كرد و به سوي كوفه شتافت. پيش از سعيد به كوفه رسيد و هنوز شمشير از گردن برنگرفته به منبر رفت و گفت: اما بعد، فرماندارتان كه به تجاوزكاري و بدرفتاري او معترض بوديد، برايتان برگشت داده شده است و دستور داده شما را به جبهه ها اعزام كنند، با من پيمان ببنديد كه از ورود او مانع شويم. يكباره ده هزار نفر از مردم كوفه با او پيمان بستند. پنهاني سوار شد، و به قصد مدينه يا مكه از كوفه بيرون آمد و در «واقصة» با سعيد برخورد و جريان را به او خبر داد، او هم به مدينه بازگشت. و أشتر به عثمان نوشت: به خدا قسم مانع ورود فرماندارت نشديم جز بدان علت كه كارگزاريت را تباه ساخته است. هر كس را دوست داري به جاي او برگمار. عثمان در پاسخشان نوشت: ببينيد چه كسي در زمان عمر بن خطاب فرماندار شما بوده است. ديدند ابوموسي بوده است و همو را گماشت [12] .

اين داستان اهميت و سطح نزاع حزبي و در پيش انداختن پيشامدهاي بعدي را به ما نشان مي دهد: طلحه و زبير اشتر را برمي انگيزند و با تأمين هزينه ي سفر به ياري او برمي خيزند


تا به منظور خود كه تحريك عليه يكي از كارهاي اجرايي خليفه است برسد. و ديديم كه عمرو بن عاص به جاسوسي دست مي زند، و نيز ديديم كه طلحه و زبير چگونه به جاسوسي او نگاه انداختند، گويي خودشان او را مأمور جاسوسي و خبرچيني كرده بودند.

همه ي آن حزبها مستقيما ضد خليفه كار مي كردند، در حالي كه تنها حزب علي بود كه به نصيحت و ارشاد و گاهگاه ميانجيگري دست مي زد تا مشكلات هميشگي يا اتفاقي را حل كند. مسعودي مي گويد: «همين كه گروههاي معترض از شهرها به مدينه آمدند به عثمان اطلاع دادند و او به دنبال علي فرستاد و احضارش كرد، از علي خواست كه به نزد مخالفان برود و اجراي هر عدالت و خوشرفتاري را كه تقاضا دارند تضمين كند. علي به نزد آنان رفت و سخنان مفصلي در ميان آنان رد و بدل شد، سرانجام خواست علي را پذيرفتند و بازگشتند.» [13] .

مي بينيم كه حزب علي هدفي جز نگهباني از شيوه ي تعيين شده ي پيامبر، بدون حمله به شخص خليفه كه خلافت او را به عنوان جانشيني از پيامبر بزرگ (ص) محترم مي دانستند، و حفظ آن نداشتند. اين همان علي است كه حقيقة قلب بزرگش معناي خيانت و نيرنگ بازي و پليدي وجدان را نمي دانست. اگر هم از شخص عثمان كينه اي در دل داشت همان شرايط را مورد استفاده قرار مي داد كه همه چيز را برايش تضمين مي كرد. به نظر من اگر علي در خلافت عثمان حضور نداشت نهال لرزانش در برابر نخستين طوفان ريشه كن مي شد، ولي ستون استوار نگهدارنده اش علي بود. در حالي كه علي - كرم الله وجهه - در زير بار سنگيني از اندوه براي دوست و رفيقش عثمان رحمه الله قرار داشت «و چون بيتاب غمگيني به نظر مي رسيد به فرزندانش گفت چگونه شما در جلو در خانه ايستاده بوديد و اميرالمؤمنين كشته شد؟ يك سيلي به حسن زد و يكي به حسين و به محمد بن طلحه دشنام و عبدالله بن زبير را لعنت كرد [14] «مي بينيم كه طلحه با غضب، و با لحني شماتت گونه و براي تشفي خاطر به علي مي گويد: «ابوالحسن نه سيلي بزن و نه دشنام ده و نه لعنت كن، اگر مروان را از دستگاه خود طرد مي كرد كشته نمي شد [15] » عايشه را هم مي بينيم كه وقتي بحران عليه عثمان شدت يافت و مروان از او تقاضا كرد براي اصلاح كار خليفه با مردم سخن بگويد گفت:«شايد فكر مي كني من درباره ي رفيقت شك دارم، نه قسم به خدا دوست دارم كه او قطعه سنگي بود و او را در يكي از توبره هايم مي گذاشتم و مي توانستم او را به دريا بيفكنم.» [16] .



پاورقي

[1] در واقع آن شخصي که داراي ظرفيت ذاتي و طبيعي است مي‏داند چگونه از آن بهره‏برداري کند و منظورم آن نيست که ابوبکر تنها با ظرفيت بود، شايستگي هم داشت، بلکه منظورم آن است که شايستگي و ظرفيت، زمام رهبري را به دستش سپرده راه کشف زعامت شخصي را براي او چنان هموار ساختند که به خصومتي بزرگ يا احتجاجي طولاني متمسک نشد. و اين است معني گفته‏ي عمر که گفت: «بيعت با ابوبکر لغزشي شتابزده (فلتة) بود خدا مسلمانان را از شر آن حفظ کند». اگر کسي فکر کند منظور عمر از «فلتة» غلط و اشتباه بودن کار بوده، فکر درستي نکرده است، چه خود او هموار کننده‏ي راه و محرک اصلي به شمار مي‏رود، بلکه مقصودش آن بود که بيعت با ابوبکر با لغزش و شتابزدگي همراه بود و هر چه با شتابزدگي همراه باشد از تفريط و غفلت خالي نيست، ليکن ابوبکر شايسته‏ي اين کار بود و لذا عمر گفته است: «خدا مسلمانان را از شر آن حفظ کند»، زيرا چنان کار شتابزده‏اي براي مردي درخور انجام گرفت، و علت يابي صحيح فراهم شدن چنان امري با آن سرعت براي ابوبکر، همانست که معلوم شد وي مرد باظرفيت وقت شناسي است.

[2] خاورشناس بزرگ فان فلوتن در کتاب السيادة العربية، از ميان احزاب عربي، حزبي را ياد مي‏کند که آن را حزب مردم مدينه ناميده است، و آنان انصار خاندان پيغمبر (ص) و هواداران آن خاندان هستند. اينان رسيدن بني‏اميه به حکومت را پيروزي دشمنان قديمي بني‏هاشم يعني مشرکان مکه به شمار مي‏آورند. اگرچه تنها فلوتن از اين حزب ياد مي‏کند و بر پايه‏ي نظر اجتهادي و ترجيح ارزيابي خودم است، ليکن حقيقتي است گمان ناپذير که گرايشهاي انصار گواه بزرگ آن است، اگرچه حزبي با اين ويژگيها نداشته‏اند، ليکن تمايلات و خواستشان آشکارا همان بوده است که گفته شد، و در منطق علت يابي نتيجه‏اي جز آن به دست نمي‏آيد.

[3] انصار را با چنان توحشي مورد آزار و شکنجه قرار دادند که جز در اعمال نرون همانند نداشت. آن حادثه را کوتاه سخن مي‏توان نمايش مجدد فاجعه‏ي کربلا دانست، منتها در محيطي وسيعتر، با تعداد قربانياني بيشتر و مبارزه با احساسات اسلامي در شهر پيامبر (ص).

[4] بدرلامنس يسوعي (ژزوئيت) و ديگران هم اين گمان را تا حدي تأييد کرده‏اند.

[5] مي‏گويند عبدالملک بن مروان گفته است: با اين کار خواستم مردم را از بيت المقدس به طرف اين مسجد منصرف کنم.

[6] يعني خليفه‏اي که خليفه‏ي قبلي مي‏سازد تا ساخته و پرداخته‏ي او بعد از خودش باشد.

[7] مسعودي اين نامه را در مروج الذهب (ج 3 ص 12 - 13) نقل کرده است و نيز پاسخ محمد بن ابي‏بکر را هم مي‏نويسد، و آن پاسخ بسيار مهمي است که ميزان آزادگي جوانان را تحت تأثير وراثت و محيط، در آن روزگار، و مقدار رويارويي آنان با حقايق و مايه‏دار بودن وجدانشان از حق را نشان مي‏دهد. محمد از شريف‏ترين و بافضل‏ترين جوان قرشي است که از همان دوران فطري اوليه‏ي اسلام با آموزشهاي اسلامي رشد کرد، و سپس در دامان تربيت علي قرار گرفت، بطوري که مسعودي (ج 2 ص 300) درباره‏اش مي‏گويد: محمد بن ابي‏بکر به خاطر زهد و عبادت، عابد قريش خوانده مي‏شد.

[8] ن. ک. مروج الذهب ج 2، ص 230. اين سخن در مروج الذهب در دسترس ما (چاپ دارالاندلس بيروت، 1973 م، 1393 ه. (ج 2، ص 343) است و بعد از اين نيز صفحات اين چاپ ياداوري مي‏شود(م)

[9] مروج الذهب، ج 2، ص 336.

[10] شاهد اين مدعا داستاني است که مسعودي در مروج الذهب (ج 2، ص 342-43) مي‏گويد: «همين که مهاجران و انصار سخن سابق‏الذکر (ص 39) ابوسفيان را شنيدند، عمار ياسر در مسجد برخاسته گفت: گروه قريش! چون امر خلافت را يک بار در آن‏جا و بار ديگر در اين‏جا از خاندان پيامبرتان گردانيديد، اطمينان دارم که خدا آن را از شما برگيرد و در اختيار ديگري گذارد همان‏گونه که شما آن را از اهلش برگرفتيد و در اختيار ديگران قرار داديد. مقداد هم به پاخاست و گفت: هرگز رنج و اذيتي همچون اذيتي که بر افراد اين خاندان رفت نديده‏ام. عبدالرحمان بن عوف گفت: ترا چه به اين مسأله مقداد؟ مقداد گفت: به خدا قسم آنان را به دوستي رسول خدا (ص) دوست دارم، و حق با ايشان و در ميان ايشان است. عبدالرحمان، افراد اين خاندان متحد شده‏اند که قدرت رسول خدا (ص) را از چنگشان بيرون آورند، به خدا قسم عبدالرحمان، اگر ياراني در برابر قريش داشتم با آنان مي‏جنگيدم، همان‏گونه که در کنا رسول خدا (ص) در جنگ بدر با آنان جنگيدم... و سخناني طولاني بيان کرد.» نيک بايد در اين گفته نگريست که مقداد مي‏گويد «افراد اين خاندان متحد شده‏اند...»، زيرا منظورش خاندان اموي است.

[11] مسعودي در مروج الذهب (ج 2، ص 397) مي‏گويد: «عمرو گفت، آيا عثمان ولي دمي شايسته‏تر از معاويه دارد؟ ابوموسي گفت: نه. عمرو: آيا معاويه حق ندارد قاتل عثمان را در هر جا باشد بجويد و بکشد مگر اينکه نتواند چنين کند؟ ابوموسي: چرا. عمرو به دبير جلسه گفت: بنويس، ابوموسي هم چنين فرمان داد و او نوشت. عمرو گفت: حال ما دليل و بينه اقامه مي‏کنيم که علي عثمان را کشته است. ابوموسي گفت اين حادثه‏اي است که که در اسلام حادث شده است و ما اينجا براي خدا گرد آمده‏ايم، پس بيا کاري کنيم که خدا با آن امت محمد را اصلاح کند. عمرو گفت: آن کار چيست؟ ابوموسي: مي‏داني که مردم عراق هرگز معاويه را دوست نداشته‏اند. و مردم شام هم هرگز محب علي نبوده‏اند. بيا هر دو را برکنار کنيم و عبدالله پسر عمر را به جاي آنان خليفه کنيم. و عبدالله بن عمر داماد ابوموسي بود. عمرو: آيا عبدالله بن عمر مي‏پذيرد؟ ابوموسي: بلي اگر مردم او را وادار کنند مي‏پذيرد. لذا عمرو با همه‏ي آن پيشنهادها موافقت و آنها را تصويب کرد و گفت: آيا نظرت با پسر من عبدالله که دانشمند و ديندار است موافق نيست؟ ابوموسي: نه. عمرو تعداد ديگري از افراد را براي او شمرد و ابوموسي جز پسر عمر به هيچ کس رضا نداد. عمرو نوشته را گرفت و درهم پيچيد...»

چنانکه در اين داستان ملاحظه مي‏کني، فکر عزل ولي حق علي (ع) و معاوية تنها از ابوموسي بود و مي‏دانيم که ابوموسي هوادار حزب خطابي است، و اگر اين اطلاع را هم بر آنها بيفزاييم که عبدالله بن عمر از خاندان ابوموسي و داماد او بود و ابوموسي جز او هيچ کس را براي خلافت نامزد نمي‏کند، جرياني به هم پيوسته مي‏توانيم استنتاج کرد؛ اين موضوع خودداري عبدالله بن عمر از بيعت با علي را روشن مي‏سازد، و اگر همه‏ي مطالب غير روشن و مشکوک را به کناري بگذاريم، نکته‏ي ترديدناپذير آنست که ابوموسي با اقدامات گوناگون خود عليه علي، حوادث روزافزوني براي تضعيف قدرت علي (ع) و تهديد کننده‏ي حکومتش برمي‏انگيخت.

[12] مسعودي، مروج الذهب،ج 2، ص 336.

[13] همان، ص 344.

[14] عبارت ميان دو قلاب از مسعودي است: مروج الذهب، ج 2، ص 345.

[15] همان منبع و محل.

[16] ن. ک. به: تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 72 ترجمه‏ي فارسي.